- ارسالها
- 367
- امتیاز
- 2,935
- نام مرکز سمپاد
- Farzanegan
- شهر
- 🫀🧠
- سال فارغ التحصیلی
- 1405
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردیمن دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش دوست هایم بنشینند ارام
تو بمان و دگران وای به حال دگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردیمن دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش دوست هایم بنشینند ارام
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببستجام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران ،خيال انگيز
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربتما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتقبلا تو "دیوان" یه تاپیک با عنوان "مشاعره هفتگی" داشتیم، اما این تاپیک صرفا مشاعره عادیه!
لطفا حداقل ابیاتی رو که تو آخرین صفحهست بخونید و سعی کنید، پست تکراری ندید.
اسم شاعر هم ترجیحا بنویسید
×بچهها قبل ارسال پستتون یه رفرش کنید تکراری نباشه.
اگه دیدید زودتر از شما گفتن برای جلوگیری از چند راهه شدن مشاعره پستتون رو ویرایش یا پاک کنید
برای شروع خودم یه بیت از "حسین منزوی" میگم براتون
نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
"ت" بده بیاد

رفته به سفر یارم، یارم به سفر رفتهدور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
🌌

دلم یک دوست میخواهد که خیلی مهربان باشدرفته به سفر یارم، یارم به سفر رفته
ای دل چه کنم تنها؟ تنها چه کنم ای دل؟
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرسدلم یک دوست میخواهد که خیلی مهربان باشد
دلش اندازه دریا به رنگ اسمان باشد

سوی من لب چه میگزی که مگویدارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
سرو چنان من چرا میل چمن نمیکندسوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوسسرو چنان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند
آسمان بار امانت نتوانست کشیددلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا؟

دیگر چه فرقی میکند در خان یک یا خان هفتآسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند

تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن استدیگر چه فرقی میکند در خان یک یا خان هفت
از عشق میترسید و گفت از عشق میترسی و رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بینتا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است ؟

تا من تو را بدیدم، دیگر جهان ندیدمتا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که دیده چه ها رفت

یادش رود،آن بت تراشیده در دل نمیرودتا من تو را بدیدم، دیگر جهان ندیدم
گم شد جهان ز چشمم، تا در جهان نشستی

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر داردیادش رود،آن بت تراشیده در دل نمیرود
خود رود،عشق در دل این دیوانه دل نمیرود

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرسدلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد

ساده کن لوح دل روشن خود را از نقشدارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
آنچنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
تو آن نه ای که چو غایب شوی ز دل برویساده کن لوح دل روشن خود را از نقش
که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست