مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
از حاصل عمر به‌هدر رفته‌ام ای ‌دوست
ناراضی‌ام، اما گله‌ای از تو ندارم
موجی از شوق در دنیای سمپادیا، کاربرانی با ذوق
دارک لایت، با چشمانی پر از شوق
اما ناگهان، بن شد آن کاربر
در سایه‌های تاریک، گم شد آن سفر

با یک کلیک، همه چیز تغییر کرد
حسرت و اندوه، در دلش جا گرفت
چرا که در این دنیای مجازی
قوانین سخت، گاهی می‌سازند قاضی

ای دارک لایت، تو که می‌دانی
چرا باید بن کنی، این کاربر جوانی؟
شاید یک خطا، یا یک شوخی بی‌جا
اما حالا او در حسرت، می‌نشیند تنها

پس بیایید با هم، دنیای بهتری بسازیم
در این فضای مجازی، عشق و دوستی را بکاریم
تا هیچ کاربری، در تاریکی نماند
و همه با هم، در روشنایی بمانند.
 
مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را
رنگین کمان عشق در دل مسلمانان
که صد فردوس می‌سازد جمالش، نیم خاری را

در دنیای پر از نور و امید
یاری را باید جست، در دل هر بید

با هم در راه حق، گام برمی‌داریم
تا به سوی روشنایی، دل‌ها را می‌سپاریم

ای مسلمانان، با هم باشیم و بمانیم
در این مسیر عشق، هرگز تنها نخواهیم بود.
 
رنگین کمان عشق در دل مسلمانان
که صد فردوس می‌سازد جمالش، نیم خاری را

در دنیای پر از نور و امید
یاری را باید جست، در دل هر بید

با هم در راه حق، گام برمی‌داریم
تا به سوی روشنایی، دل‌ها را می‌سپاریم

ای مسلمانان، با هم باشیم و بمانیم
در این مسیر عشق، هرگز تنها نخواهیم بود.
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
 
تقدیر عشق را در دل‌ها بنگارید
که این طایفه از کشته، غرامت نستانید
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا
ابروی او گره نشد گرچه که دید صد خطا
 
ترکبن طبقا عن طبق مولائی
انت کالروح و نحن لک کالاعضء

غزل شماره 3218 از مولانا
مسلمون الان من چی بگم؟ :))

دیدم به خواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیر ما به دست شراب دوساله بود
 
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و غوغاست
تا از تو جدا شده است آغوش مرا
از گریه کسی ندیده خاموش مرا

در جان و دل و دید فراموش نه‌ای
از بهر خدا مکن فراموش مرا
 
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و غوغاست
تنها تویی تو که میتپی به نبض این رهایی
تو فارغ از وفور سایه هایی
باز آ که جز تو جهان من حقیقتی ندارد
تو میروی که ابر غم ببارد

همش که قرار نیست شاعرای قدیمی باشه‌
 
تنها تویی تو که میتپی به نبض این رهایی
تو فارغ از وفور سایه هایی
باز آ که جز تو جهان من حقیقتی ندارد
تو میروی که ابر غم ببارد

همش که قرار نیست شاعرای قدیمی باشه‌
در جای تو جا نیست به جز آن جان را
در کوه تو کانیست بجو آن کان را

صوفی رونده گر توانی می‌جوی
بیرون تو مجو ز خود بجو تو آن را
 
ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت
تا عشق ترا است این شکرخایی‌ها
هر روز تو گوش دار صفرایی‌ها

کارت همه شب شراب‌پیمایی‌ها
مکر و دغل و خصومت‌افزایی‌ها
 
از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت
تا کی باشی ز دور نظارهٔ ما
ما چاره‌گریم و عشق بیچاره ما

جان کیست کمینه طفل گهوارهٔ ما
دل کیست یکی غریب آوارهٔ ما
 
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم..
من ندانستم از اول که تو بی عیب و وفایی
عهد نابستن از آن به، که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
 
Back
بالا