- ارسالها
- 490
- امتیاز
- 2,159
- نام مرکز سمپاد
- حلی ۱
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1406
تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به مناگر بینی که نابینا و چاه است
اگر خاموش بشینی گناه است
تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا
تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به مناگر بینی که نابینا و چاه است
اگر خاموش بشینی گناه است
شمع جهان دوش نَبُد نور تو در حلقه ماآن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجاای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
موجی از شوق در دنیای سمپادیا، کاربرانی با ذوقاز حاصل عمر بههدر رفتهام ای دوست
ناراضیام، اما گلهای از تو ندارم
مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری رااز حاصل عمر بههدر رفتهام ای دوست
ناراضیام، اما گلهای از تو ندارم
رنگین کمان عشق در دل مسلمانانمسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس میسازد جمالش نیم خاری را
درویش مکن ناله ز شمشیر احبارنگین کمان عشق در دل مسلمانان
که صد فردوس میسازد جمالش، نیم خاری را
در دنیای پر از نور و امید
یاری را باید جست، در دل هر بید
با هم در راه حق، گام برمیداریم
تا به سوی روشنایی، دلها را میسپاریم
ای مسلمانان، با هم باشیم و بمانیم
در این مسیر عشق، هرگز تنها نخواهیم بود.
تقدیر عشق را در دلها بنگاریددرویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجاتقدیر عشق را در دلها بنگارید
که این طایفه از کشته، غرامت نستانید
دل چو کبوتری اگر میبپرد ز بام توآه یک روز همین آه تو را میگیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد
ترکبن طبقا عن طبق مولائیاگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشاییست..
مسلمون الان من چی بگم؟ترکبن طبقا عن طبق مولائی
انت کالروح و نحن لک کالاعضء
غزل شماره 3218 از مولانا
تا از تو جدا شده است آغوش مرادر اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و غوغاست
تنها تویی تو که میتپی به نبض این رهاییدر اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و غوغاست
در جای تو جا نیست به جز آن جان راتنها تویی تو که میتپی به نبض این رهایی
تو فارغ از وفور سایه هایی
باز آ که جز تو جهان من حقیقتی ندارد
تو میروی که ابر غم ببارد
همش که قرار نیست شاعرای قدیمی باشه
تا عشق ترا است این شکرخاییهاای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت
تا کی باشی ز دور نظارهٔ مااز خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت
تو را نادیدن ما غم نباشداز خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت
من ندانستم از اول که تو بی عیب و وفاییدر فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم..
در عشق جانان جان بده، بی عشق نگشاید گرهیکی از ما دو نفر کشته به دست دگریست
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد