- ارسالها
- 248
- امتیاز
- 12,587
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان1
- شهر
- .-.
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
نعره ها ، حنجره ها ، زل زدن به پنجره هاتا به کی سوزد دلم در آتشت
رحمی آخر بر دل من جان من
فیض کاشانی
خاطراتی از این دست چه فراوان دارم
نعره ها ، حنجره ها ، زل زدن به پنجره هاتا به کی سوزد دلم در آتشت
رحمی آخر بر دل من جان من
فیض کاشانی
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارمنعره ها ، حنجره ها ، زل زدن به پنجره ها
خاطراتی از این دست چه فراوان دارم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم ، خود غلط بود آنچه می پنداشتیممرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
حافظ جان
می خواهمت چنان که شب خسته خواب راما ز یاران چشم یاری داشتیم ، خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
آن دوست که دیدنش بیاراید چشممی خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می جویمت چنان که لب تشنه آب را
محبوب دلم ز من جدایی تا کی؟ ، من درطلب و تو بی وفایی تا کی؟آن دوست که دیدنش بیاراید چشم
بیدیدنش از گریه نیاساید چشم
ما را ز برای دیدنش باید چشم
ور دوست نبینی به چه کار آید چشم
استاد سخن سعدی
یک عمر در شرار محبت گداختممحبوب دلم ز من جدایی تا کی؟ ، من درطلب و تو بی وفایی تا کی؟
نرگس که سوز آهش مغرب به رنگ خون کرد *** از ارغوان بپرسید حالا چرا خموش استیک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من
تا بدین جا بهر دینار آمدمنرگس که سوز آهش مغرب به رنگ خون کرد *** از ارغوان بپرسید حالا چرا خموش است
مرگ را گرچه خلایق همه کتمان بکنندتا بدین جا بهر دینار آمدم
چون رسیدم مست دیدار آمدم
ای خدای با عطای با وفامرگ را گرچه خلایق همه کتمان بکنند
به یقین هست و گریبان بفشارد ما را
اگر ژاله به آلاله، سخن از درد و غم نکندای خدای با عطای با وفا
رحم کن بر عمر رفته در جفا
درد عاشقی را دوایی بهتر از معشوق نیستاگر ژاله به آلاله، سخن از درد و غم نکند
به آه سرد خود لاله، جهان را مست غم نکند
در آینه شبانگه ساقی رخی نشان داددرد عاشقی را دوایی بهتر از معشوق نیست
شربت بیماری فرهاد را شیرین کنید
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرادر آینه شبانگه ساقی رخی نشان داد
من مست و آینه مست، ساقی برون ز مستی
ای آنکه به اقبال تو در عالم نیستیار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
تا کی به تمنای وصال تو یگانهای آنکه به اقبال تو در عالم نیست
گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست؟
هر دم از عمر میرود نفسیتا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
یکان یکان شماره کن کن به عمر خود نظاره کنهر دم از عمر میرود نفسی
چون نگه میکنم نمانده بسی
یارب سببی ساز که یارم به سلامتیکان یکان شماره کن کن به عمر خود نظاره کن
نه آتشی نه سوزشی نه حکمتی نه دانشی