مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مهمان تو نیست دو سه روز و گزاف
خوان تو گرفته است از قاف به قاف
گر فتنه شود کسی معافست معاف
بر شمع کند همیشه پروانه طواف

مولوی
فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
که آسیای طبیعت به نوبت است ای دوست
 
  • لایک
امتیازات: Maia
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

مولانا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

مولوی
 
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

مولوی
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست

فروغ فرخزاد
 
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
مولانا
دیشب من و پروانه سخن می‌گفتیم
گاه از گل و گه ز شمع‌، می‌آشفتیم

شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه من
گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم
 
دیشب من و پروانه سخن می‌گفتیم
گاه از گل و گه ز شمع‌، می‌آشفتیم

شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه من
گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
حافظ
 
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
حافظ
درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را

مولوی
 
  • لایک
امتیازات: Maia
  • لایک
امتیازات: Maia
از یک خروش یارب شب زنده دارها
حاجت روا شدند هزاران هزارها

وحدت کرمانشاهی
آمدم یاد تو از دل به برونی فکنم
دل برون گشت ولی
یاد تو با ماست هنوز…
 
ما حنجره در حنجره در حنجره بغضیم
ما آینه در آینه در آینه دردیم
ما نمی پوشیم عیب خویش.اما دیگران
عیب ها دارند و از ما جمله را پوشیده اند
پروین اعتصامی
 
ما نمی پوشیم عیب خویش.اما دیگران
عیب ها دارند و از ما جمله را پوشیده اند
پروین اعتصامی
در جوانی حاصل عمرم به نادانی گذشت
آنچه باقی بود آن هم در پشيمانی گذشت
 
تویی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا
که نیستم ز تو در روی آفتاب خجل

حافظ
لب گشای و راز هجران با من خسته بگو
یوسفت گشتم برایت پیرهن آورده ام
مهربان با من سخن گوی و نما دردم تو کم
من برایت راز دل را بیش و کم آورده ام
 
لب گشای و راز هجران با من خسته بگو
یوسفت گشتم برایت پیرهن آورده ام
مهربان با من سخن گوی و نما دردم تو کم
من برایت راز دل را بیش و کم آورده ام
محبت آتشی در جانم افروخت
که تا دامان محشر بایدم سوخت

عجب پیراهنی بهرم بریدی
که خیاط اجل میبایدش دوخت
 
Back
بالا