مرا چشمی ست خون افشان ز دست آن کمان ابروتیرگی بیرون نرفت از دل به علم ظاهری
خانه را روشن نمی سازد چراغ پشت بام
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
مرا چشمی ست خون افشان ز دست آن کمان ابروتیرگی بیرون نرفت از دل به علم ظاهری
خانه را روشن نمی سازد چراغ پشت بام
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیدهایتُنگی که تو در شنای آنی ناشی
تشنه بوَد از بر نشانی اش را
گر بهت شنا کردنت این بار نیابی راهی
تُنگ تو بماند ولی بی آب اما
من در این خلوت خاموش سکوتای گل تو دوش داغ صبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
ظاهرت گر هست با باطن یكیمرگ را نشناختن تا وقت مرگ
غافلان را از چنین مردن چه حظ
یک قدم سمت دلم آمد و من لرزیدمظاهرت گر هست با باطن یكی
راه حق را هم بیابی اندكی
مِنبعد، حکایت نکنم تلخی هجرانیک قدم سمت دلم آمد و من لرزیدم
چه شود گر بگشاید لب خود را به سلام!
درجهان تا میتوانی ساده و یک رنگ باش
قالی از صد رنگ بودن زیر پا افتاده است
دل آینهی صورت غیب است ولیکنتا در تو نظر کردم، رسوای جهان گشتم
آری همه رسوایی، اول ز نظر خیزد
دانه بهتر در زمین نـرم بالا می کشددل آینهی صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد
راستی آور که شَوَی رستگاردانه بهتر در زمین نـرم بالا می کشد
سرفرازی بیشتر چون خاکساری بیشتر
تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسمروز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه
میخورد روزه خود را به گمانی که شب است
ای شب از رویای تو رنگین شدهمیبرم منزل به منزل چوب دار خویش را
تا کجا پایان دهم آغاز کار خویش را
شب ز نور ماه، روی خویش را بیند سپیدای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیام بخشیده از اندوه بیش
گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بودوندرون کلبه میبارد
برف میبارد به روی خار و خاراسنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
دلی كز معرفت نور و صفا ديدگفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود
دلی دیرم خریدار محبتدلی كز معرفت نور و صفا ديد
به هر چيزی كه ديد، اول خدا ديد
تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنمدلی دیرم خریدار محبت
کز او گرم است بازار محبت
لباسی دوختم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت