- ارسالها
- 255
- امتیاز
- 6,612
- نام مرکز سمپاد
- هاشمی نژاد
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
درد عاشقي را دوايي بهتر از معشوق نيستتا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم
آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد
شربت بيماري فرهاد را شيرين كنيد
درد عاشقي را دوايي بهتر از معشوق نيستتا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم
آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد
دکتر این بار برایم نم باران بنویسدرد عاشقي را دوايي بهتر از معشوق نيست
شربت بيماري فرهاد را شيرين كنيد
سرايي را كه صاحب نيست ويراني است معمارشدکتر این بار برایم نم باران بنویس
دو سه شب پرسه زدن توی خیابان بنویس
هرکه دلگیر از جهان عشق باشد عاقل استسرايي را كه صاحب نيست ويراني است معمارش
دل بي عشق مي گردد خراب آهسته آهسته
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن استهرکه دلگیر از جهان عشق باشد عاقل است
ماه در دام خسوف افتاده ماه کامل است
امیدوارم درست گفته باشمش چون دقیق یادم نمیاد چی بود!
تا زمانی که جهان را قفسم میدانمتا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
مبین به سیب زخندان که چاه در راه است کجا روی همی ای دل بدین شتاب کجاتا زمانی که جهان را قفسم میدانم
هرکجا پر بزنم طوطی بازرگانم
سجاد سامانی
این دل صاف کم کمک شده ست سطحی از ترکمبین به سیب زخندان که چاه در راه است کجا روی همی ای دل بدین شتاب کجا
آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفتاین دل صاف کم کمک شده ست سطحی از ترک
آه شکسته تر مخواه آینه ی شکسته را
سهیل محمودی
تو قله ی خیالی و تسخیر تو محالآن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت
و ز دیدهٔ خون گرفته، بیرون شد و رفت
روزی، به هوای عشق، سیری میکرد
لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت
لعل تو که خورد خون من حق منستتو قله ی خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال
قیصر امین پور
دارم دلکی به تیغ هجران خستهلعل تو که خورد خون من حق منست
روزی برسد که حق بحقدار رسد
هر یک چندی یکی برآید که منمدارم دلکی به تیغ هجران خسته
از یار جدا و با غمش پیوسته
آیا بود آنکه بار دیگر بینم
با یار نشسته و ز غم وارسته؟
مجنون که به دیوانه گری شهره شهر استهر یک چندی یکی برآید که منم
با نعمت و با سیم و زر آید که منم
چون کارک او نظام گیرد روزی
ناگه اجل از کمین برآید که منم
دانی که چرا سر نهان با تو نگویم؟مجنون که به دیوانه گری شهره شهر است
در دشت جنون همسفر عاقل ما بود
فرخی یزدی
یک نفس هشیار بودن عمر ضایع کردن استدانی که چرا سر نهان با تو نگویم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
تو غره بدان مشو که می مینخورییک نفس هشیار بودن عمر ضایع کردن است
گر نباشد باده باید خویش را دیوانه ساخت
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانهتو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آن را
ما را ز قضا جز این قدر ننمایندالا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
دل به هجران تو عمریست شکیبایی ولیما را ز قضا جز این قدر ننمایند
پیمانه عمر ما است میپیمایند