مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
منگر اندر ما مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر

مولوی
روزی‌ست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همی‌شوید گرد
بلبل به زبان حال خود با گل زرد
فریاد همی‌کند که می باید خورد
 
روزی‌ست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همی‌شوید گرد
بلبل به زبان حال خود با گل زرد
فریاد همی‌کند که می باید خورد
دوش کآمد با غریبان مست و خنجر میکشید
غیرِ قصد کشتنِ ما هیچ مقصودی نداشت...
 
دوش کآمد با غریبان مست و خنجر میکشید
غیرِ قصد کشتنِ ما هیچ مقصودی نداشت...
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم
از که مینالی و فریاد، که را داری؟

حافظ
 
یاد تو کنم میان یادم باشی
لب بگشایم در این گشادم باشی
گر شاد شوم ضمیر شادم باشی
حیله طلبم تو اوستادم باشی

مولانا
یار ربابی هر چه که یابی
حرمت ایمان برگو برگو

مولوی
 
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند...
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست

حافظ
 
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست

حافظ
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

«حافظ»
 
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

«حافظ»
دوست می‌دارم من این نوروز فرخ‌فال را
تاکنم نو بر جبین خوبرویان سال را

خواهی ار با فال میمون بگذرد روز تو خوش
برگشا هر صبحدم از دفترگل فال را

بهار
 
آخرین بار توسط مدیر ویرایش شد:
نفسی وجود دارم
که تو را سجود آرم
که سجود توست جانا
دعوات مستجابم
به سحر تویی صبوحم
به سفر تویی فتوحم
به بدل تویی بهشتم
به عمل تویی ثوابم...

مولانا
من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد

نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد


رودکی
 
دریا کشان کوه جگر باده ای به کف
کز تف به کوه لرزهٔ دریا برافکند

خاقانی
درد را با لذت آمیزد
در تپش هایت فرو ریزد
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود
مرده لب بربسته بود
چشم می لغزید بر یك طرح شوم
می تراوید از تن من درد...
 
درد را با لذت آمیزد
در تپش هایت فرو ریزد
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود
مرده لب بربسته بود
چشم می لغزید بر یك طرح شوم
می تراوید از تن من درد...
در شب هجر امید سحری ما را بس
نفس گرم و دل پر شرری ما را بس

قدسی مشهدی
 
در شب هجر امید سحری ما را بس
نفس گرم و دل پر شرری ما را بس

قدسی مشهدی
ساقی غمِ من بلند‌آوازه شده‌است
سرمستیِ من برون ز اندازه شده‌است
با مویِ سپیدْ سرخوشم کز میِ تو
پیرانه‌سرم بهارِ دل تازه شده‌است
خیام
 
ساقی غمِ من بلند‌آوازه شده‌است
سرمستیِ من برون ز اندازه شده‌است
با مویِ سپیدْ سرخوشم کز میِ تو
پیرانه‌سرم بهارِ دل تازه شده‌است
خیام
تو بدری و خورشید تو را بنده شده ست
تا بنده تو شده ست، تابنده شده ست
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید و منیر و ماه تابنده شده ست

حافظ
 
تو بدری و خورشید تو را بنده شده ست
تا بنده تو شده ست، تابنده شده ست
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید و منیر و ماه تابنده شده ست

حافظ
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخك در فکر
شیهه پاک حقیقت از دور
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق
و صدای باران را، روی پلك تر عشق...
سهراب
 
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
خامُش
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخك در فکر
شیهه پاک حقیقت از دور
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق
و صدای باران را، روی پلك تر عشق...
سهراب
 
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان

مولانا
نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است
نفس نمی کشم، این آه از پی آه است

در آسمان خبری از ستاره ی من نیست
که هر چه بخت بلند است ، عمر کوتاه است!

*فاضل نظری*
 
بی تو چیستم؟!
جز یک صندلیِ وامانده ی متروک
در یک حجم سیاهِ بی نهایت پوچ !
تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را
به زبان خود بگویی که به حسن بی نظیرم

سعدی
پ.ن برا یه شعر دو تا شعر فرستادیم:))
 
Back
بالا