مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم
ور بگویم فارغم از خود بود سودا و ظن

مولوی
نشستم‌بر خم کوچه
دو چشمم مانده بر راهت

وفادارم به رویایی
که هرگز قسمت من نیست...

پروانه حسینی
 
نشستم‌بر خم کوچه
دو چشمم مانده بر راهت

وفادارم به رویایی
که هرگز قسمت من نیست...

پروانه حسینی
تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده
بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن

مولوی
 
تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده
بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن

مولوی
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است
 
تو نیکی کن به مسکین و تهیدست
که نیکی خود سبب گردد دعا را

پروین اعتصامی
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
خیام
 
درختی کز جوانی کوژ برخاست
چو خشک و پیر گردد کی شود راست
نظامی
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان
به زانکه فروشند چه خواهند خرید...
 
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان
به زانکه فروشند چه خواهند خرید...
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
 
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست...
 
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست...
تا گشودم نامه اش را سوختم در انتظار
کاش قاصد میگشود این نامه ی سربسته را
 
تا گشودم نامه اش را سوختم در انتظار
کاش قاصد میگشود این نامه ی سربسته را
این کوزه که آبخوارهٔ مزدوریست
از دیدهٔ شاهیست و دل دستوریست
هر کاسهٔ می که بر کف مخموریست
از عارض مستی و لب مستوریست
 
این کوزه که آبخوارهٔ مزدوریست
از دیدهٔ شاهیست و دل دستوریست
هر کاسهٔ می که بر کف مخموریست
از عارض مستی و لب مستوریست
تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت
 
تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت
تنش از خستگی افتاده ز کار
بر سر و رویش بنشسته غبار
شده از تشنگیاش خشك گلو
پای عریانش مجروح ز خار...
«ر» بده
 
آخرین ویرایش:
تنش از خستگی افتاده ز کار
بر سر و رویش بنشسته غبار
شده از تشنگیاش خشك گلو
پای عریانش مجروح ز خار...
«ر» بده
روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم
در لباس فقر کار اهل دولت میکنم

حافظ
 
روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم
در لباس فقر کار اهل دولت میکنم

حافظ
ماه مصرم در حجاب چاه کنعان مانده ام
شمع خورشیدم نهان در زیر دامان مانده ام

از عزیزان هیچ کس خوابی برای من ندید
گرچه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده ام
 
ماه مصرم در حجاب چاه کنعان مانده ام
شمع خورشیدم نهان در زیر دامان مانده ام

از عزیزان هیچ کس خوابی برای من ندید
گرچه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده ام
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم
یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی میخوردم
اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
 
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم
یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی میخوردم
اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
ما را به چشم سَر مبین ما را به چشم سِر ببین
آنجا بیا ما را ببین کآنجا سبکبار آمدم...
-حضرت مولانا
 
ما را به چشم سَر مبین ما را به چشم سِر ببین
آنجا بیا ما را ببین کآنجا سبکبار آمدم...
-حضرت مولانا
مردم به گریه ،دانه ی خود سبز میکنند
ما برق میشویم، به قصدِ گیاه خویش!

ناظم هروی
 
مردم به گریه ،دانه ی خود سبز میکنند
ما برق میشویم، به قصدِ گیاه خویش!

ناظم هروی
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست

متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
 
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست

متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
تا توانی پیش کن مگشای راز
برکسی این در مکن زنهار باز
:BlueHeart
 
تا توانی پیش کن مگشای راز
برکسی این در مکن زنهار باز
:BlueHeart
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
فرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نئی ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند...
 
دلم اسیر هیاهوی نامرادی هاست
بر این سفینه ی گمگشته ناخدایی کن
گدای مهر توام، شرم دارم از اصرار
دمی نظر به حیای چنین گدایی کن
 
Back
بالا