• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

کارگاه نویسندگی

در کارگاه نویسندگی به کدام مورد بپردازیم؟


  • رای‌دهندگان
    56

hosam.r

کاربر حرفه‌ای
عضو مدیران انجمن
ارسال‌ها
360
امتیاز
10,533
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
بیرجند
سال فارغ التحصیلی
1397
دانشگاه
فرهنگیان مشهد
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
به نظرم حداقل برای شروعش موضوعی انتخاب نکنیم بذاریم آزادانه‌تر هرکی هرچی خواست بنویسه. از بیان طنزآمیز یه خاطره تا وصف طبیعت و نامه‌ی عاشقانه یا حتی سفرش در دنیای خیالیش و ...
فقط زمان براش مشخص کنیم و تا اون زمان هرکس می‌خواد شرکت کنه بفرسته.
یه مقدار جمع و جورتر شد تاپیک و کارش شروع شد موضوع مشخص می‌کنیم ...
 

Zahra_a

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
859
امتیاز
9,406
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
99
رشته دانشگاه
داروسازی
خب موضوعات هفته اول( با توجه به پیشنهادات شما):

× شما همسر خود را به قتل می رسانید.
اتفاقاتی که در پی آن رخ می دهد را بنویسید.

× عاشقانه های یک سرباز

پ.ن : تا حداکثر یک هفته دیگه نوشته هاتونو واسم بفرستید
با تشکر از همکاری شما و این حرفا:-"
 

Farnaaaz

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
624
امتیاز
20,999
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
داراب
سال فارغ التحصیلی
1398
دانشگاه
بندرعباس
رشته دانشگاه
پزشکی
سلام.
چی شد؟ کسی شرکت کرد؟
 

Zahra_a

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
859
امتیاز
9,406
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
99
رشته دانشگاه
داروسازی

Farnaaaz

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
624
امتیاز
20,999
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
داراب
سال فارغ التحصیلی
1398
دانشگاه
بندرعباس
رشته دانشگاه
پزشکی

Zahra_a

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
859
امتیاز
9,406
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
99
رشته دانشگاه
داروسازی

Mαiα

Trα lα lα-
عضو مدیران انجمن
ارسال‌ها
361
امتیاز
7,077
نام مرکز سمپاد
فرز 2
شهر
قم
سال فارغ التحصیلی
00
بنده نیز هستم (:
 

hosam.r

کاربر حرفه‌ای
عضو مدیران انجمن
ارسال‌ها
360
امتیاز
10,533
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
بیرجند
سال فارغ التحصیلی
1397
دانشگاه
فرهنگیان مشهد
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
خب موضوعات هفته اول( با توجه به پیشنهادات شما):

× شما همسر خود را به قتل می رسانید.
اتفاقاتی که در پی آن رخ می دهد را بنویسید.

× عاشقانه های یک سرباز

پ.ن : تا حداکثر یک هفته دیگه نوشته هاتونو واسم بفرستید
با تشکر از همکاری شما و این حرفا:-"

الان دخترا می‌تونن از زبان کسی بنویسن که معشوقش سربازه دیگه؟
 

Zahra_a

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
859
امتیاز
9,406
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
99
رشته دانشگاه
داروسازی
الان دخترا می‌تونن از زبان کسی بنویسن که معشوقش سربازه دیگه؟
بله
(انگار نامه یک سرباز رو دریافت کردن)
تا چقدر باشه متنش؟؟؟
متنای قبلی صفحات قبلی این تاپیک هست
حدودای یه داستان کوتاه باشه دیگه
بنده نیز هستم (:
لطفا متنتون رو تا دو روز اینده واسه من بفرستید^-^
 
ارسال‌ها
1,745
امتیاز
23,682
نام مرکز سمپاد
فرزانگان۱
شهر
قم
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
یه مرحله دو ادبی :)
دانشگاه
UMSHA
رشته دانشگاه
ANS
کاش منم بتونم بفرستم :/
 
ارسال‌ها
1,745
امتیاز
23,682
نام مرکز سمپاد
فرزانگان۱
شهر
قم
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
یه مرحله دو ادبی :)
دانشگاه
UMSHA
رشته دانشگاه
ANS
بزار بنویسم :))
اگه افتضاح نشد میفرستم :))
 

Zahra_a

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
859
امتیاز
9,406
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
99
رشته دانشگاه
داروسازی

Zahra_a

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
859
امتیاز
9,406
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
99
رشته دانشگاه
داروسازی
فک کنم اینجوری تاپیک ظاهر مرتب‌تری داشته باشه

نامه ای ک از باربد به دستم رسیده بود رو با شوق و اشتیاق وصف ناپذیری تو دستم میگیرم،اولین نامه بعد از نامزدیمون و سربازی رفتن اون بود،اروم با دستایی ک انگار قصد ندارن لرزششونو متوقف کنن نامه رو باز میکنم،اروم و زیر لب شروع میکنم به خوندن نامه،{سلام خانومه خونه سلام یکی یدونه،امیدوارم حالت خوب باشه عزیزدلم،چه خبرا،آخ ک دلم برات شده اندازه یه ساچمه کوچولو شده،اینجا همش به فکرتم،اون روز سر پست بودم و طبق معمول غرق در رویای تو و زندگیمون.یهو دیدم یکی زد پس کلم و دیدم بـله بخاطر خانوم خانوما حواسم پرت شده و پستو کلا ول کردم و فرمانده عزیز هم بنده حقیر رو مورد عنایت و لطف خودشون قرار دادن و از اول منطقه تا برجک رو فرمودن کلاغ پر برم،پاهام قشنگ بی حس شدن و دلم وجود تو رو میخواست تا خستگیم در بره،اما خب حیف و هزار حیف از این فاصله ها،راستی عسل من،یادت باشه جواب ناممو بدیا،فقط نخونیااا،خب دیگه من باید برم سر پستم،خنده رو لبات همیشگی و عشق،من تو دلت دائمی،به امید دیدار،خداحافظ
راستییی یادم رفت بگم اخر همین ماه هر جور شده میام میبینمت،منتظرم باش عشقم.}اشکام دونه دونه روی کاغذ میریختن،تو قلبم تن تن قند آب میشد.کاش میشد هر چی زودتر اخر ماه بشه


فریادت را شنیدم. صدایم را بریده‌اند تا جوابی ندهم. فریادی نزنم که هزار و چهل و سه کیلومتر را در یک آن طی کند و به گوش‌هایت برسد که وقتی تقه به در می‌خورد، جلوتر از خودت می‌روند و در را باز می‌کنند تا مگر خبر خوشی بشنوند. صدایم را بریده‌اند پس برایت می‌نویسم. نامه‌ها که نمی‌توانند هزار و چهل و سه کیلومتر را یک آن طی کنند. روزها طول می‌کشد، هفته‌ها طول می‌کشد و اگر لای دست و پای مردم پاره نشود، به مقصد اشتباهی نرسد یا قاصد همین که نامه را گرفت چندصد متر آن‌طرف تر تیر راست به قلبش نخورد، به دستت خواهد رسید. دستت را یادت هست؟ دست‌های مرا چطور؟
فریادهایت را می‌شنوم. همه اینجا می‌شنوند. هوا را می‌شکافد و هزار و چهل و سه کیلومتر را به هیچ می‌گیرد و شب‌ها در فضای قرارگاه می‌پیچد. فقط زیر پتو که می‌رویم دیگر شنیده نمی‌شود. بیشتری‌ها شب‌ها سرشان را می‌کنند زیر پتو و می‌خوابند. کسی شکایتی ندارد. اما من نمی‌خوابم. دستم را دراز می‌کنم تا بگیرمش. اما دست‌های من که از هزار و چهل و سه کیلومتر قَدَرتر نیستند. چشم به هم زدنی از دستم می‌گذرد و به آسمان می‌رود. بی‌حاصل است. برنمی‌گردم.
این‌ بار هم برنمی‌گردم.
این قصه را شنیده‌ای؟ می‌گویند هزار و چهل و سه سال پیش زنی بود که فردای عروسی‌ش، آمدند در خانه و مردش را بردند جنگ. اولش از پچ پچه‌های آرام شروع شد. با خودش حرف می‌زد. می‌گفت می‌آید. رعنا و سالم برمی‌گردد و بچه‌هایمان را بزرگ می‌کنیم. اسم یکی را می‌گذاریم سیرین و آن یکی را فریاد! هر بار کسی تقه به در می‌زد، در را تا نیمه باز می‌کرد و خودش پشت در می‌ایستاد. صدایش را در گلو می‌انداخت تا زیاد غمی و گریه‌ای نباشد. می‌گفت بله کاری داشتید؟ خبری آورده‌اید؟ هیچ‌کس خبری نداشت. هر بار که در را می‌بست پچ‌ پچه‌اش بلند‌تر می‌شد. سال‌ها گذشت و هی در را تا نیمه باز کرد و هی بست و خبری نیامد تا اینکه دیگر چیزی از پچ پچ آرام و امیدبافی‌های آن اول نماند. می‌دانی چه ماند؟ فریاد. می‌گویند مردم دیگر به فریادش عادت کرده بودند. شاید چون کم‌کمک بلند و بلندتر شده‌بود و عزیز من، تدریج چیز هولناکی‌ست. کسی کاری به فریاد دائم زن نداشت. صدایش مثل تیک تاک این همه ساعت در همه‌ی خانه‌ها شده بود که حواس کسی را پرت نمی‌کند. مردم با صدای فریاد می‌خوابیدند و بیدار می‌شدند. کسی شکایتی نداشت. فقط شب‌ها که می‌خواستند بخوابند، سرشان را می‌کردند زیر پتو.
این بار هم برنمی‌گردم. قصه‌ها اول که اتفاق افتادند که قصه نبودند. هی شروع شدند و تمام شدند و شروع شدند و تمام شدند تا یک قصه از تویشان بیرون‌ آمد. نمی‌دانم قصه‌ی تو چند بار باید تکرار شود . شاید هزار و چهل و سه بار یا کمتر و بیشتر. اما عزیز من، خاصیت قصه‌ها این است که‌ به آخر برسند. اینجا که در خاک و خل نشسته‌ام و برایت می‌نویسم، یک کلاغ سرگردان می‌بینم. دنبال خانه‌اش می‌گردد. اگر زبان کلاغ‌ها را می‌دانستم می‌گفتم رد صدای فریاد را بگیرد برود. خانه‌اش آنجاست! شاید اگر کلاغی را به خانه‌اش برسانم بتوانم برگردم و تو را -که دیگر فریاد نمی‌کشی- با لب‌های خاکی و خونی‌ام ببوسم.


بسم الله الرحمن الرحیم

اوا خانم سلام! از فکر اینکه الان شما دارید این نامه را می خوانید، قلبم تند می زند و دستانم می لرزد. مثل بار اولی که شما را با ابجی طاهره دیدم و زمانی که شما سینی چای را به سمت من گرفتید.
آوا خانم! شما خیلی با سواد هستید. پدر و برادرتان هم فکر می کنند چون من تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده ام، لیاقت شما را ندارم. اما من شما را خیلی دوست دارم و نمی خواهم مایه ی خجالت شما در فامیلتان بشوم. برای همین می خواهم بعد از تمام شدن خدمت مقدس سربازی ام در یک مدرسه شبانه ، ادامه تحصیل بدهم و دیپلمم را بگیرم.
مشکل پدرتان با تحصیلات و سربازی من بود که آن هم خداروشکر تا چند ماه دیگر تمام می شود.آن وقت اگر دوباره برادرتان سنگ اندازی نکند، ما با هم عقد می کنیم.
آوا خانم! شما جواب نامه های من را نمی دهید و این مرا نگران می کند. بچه ها می گویند: خیلی ها وقتی از سربازی برگشتند، دیدند که نامزدشان با آدم دیگری ازدواج کرده است. آوا خانم! شما را به خدا این کار را با من نکنید. من بدون شما دق می کنم!
البته ممکن است نامه ها را برادرتان برداشته باشد. برای همین من این نامه را به خانه ی خودمان می فرستم تا طاهره آن را به شما بدهد. لطفا حداقل یک نامه ی خالی برای اینکه بفهمم نامه به دستتان رسیده، برایم بفرستید.

نمک در نمکدان شوری ندارد دل من طاقت دوری ندارد

ارادتمند شما: علیرضا

از زمانی که نامه ات به دستم رسید در تکاپو افتاده ام ، قلبم تند تند میزند و وجودم آکنده از شور خاصی شده است. تک تک کلماتت همچو شیره ای در جانم فرو میرود. آنقدر نامه ات را خوانده ام که از بر شده ام. کلماتت صدایت را به گوشم میرسانند...
نمیدانم تا کی تنها باید به چند خط بسنده کنم. من خودت را میخواهم.میخواهم صدایت را بشنوم و غرق نگاهت شوم...
میدانی آنگاه که شب فرا میرسد و ستاره ها زینت بخش اسمان میشوند، تنها به تو می اندیشم؛ آنگاه دستانم را بالا می برم به سوی آن ستاره نورانی که قبل رفتن قول داده بودی با هم زیر نور مهتاب تماشایش کنیم. پس کی آن روز فرا میرسد؟
ای جان دلم هر لحظه و هر ساعت انتظارت را میکشم تا شاید بار دگر با هم بر روی ان نیمکت کوچک گوشه پارک بنشینیم و من باز حرف بزنم و تو تنها نگاهم کنی با لبخند همیشگیت و با چشمانی آکنده از شور و شعف...
بی صبرانه منتظرت هستم.


_از سرباز فریفته به عشق فرهیخته
سلام بانو. امیدوارم حال دلت خوب باشه و روحت لبریز از شادی.
روی برجک محو تماشای آسمون بودم و به تو فکر میکردم، هر چند که زیبایی مهتاب و آسمون پیش تو هیچه ماه قلبم.
از روزی که دیدمت تو نخ جاذبه چشماتم، چقدر زود گذشت! و من به خودم افتخار میکنم که به جاده عشقت رسیدم کلبه قلبت رو تسخیر و ساحل احساست رو لبریز کردم؛
از اون روز تو شدی دنیای من، راستی دنیای من! اینجا داره بارون میاد و زیر بارون برای سلامتیت آرزو کردم.
نزدیکه صبحه و هوا گرگ و میش شده و آسمون نقرآبیه؛ 542 روز گذشته و دلم برات حسابی تنگ شده.
تا چند دقیقه دیگه پستم تموم میشه و میرم بخوابم، امیدوارم تو خلا رویام خوابتو ببینم. منتظر نامه ات میمونم، مواظب خودت باش.
 
آخرین ویرایش:

Zahra_a

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
859
امتیاز
9,406
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
99
رشته دانشگاه
داروسازی
همسر خود را به قتل رسانده اید،اتفاقاتی که در پی آن رخ میدهد.

یه نگاه به خون روی دستم کردم،سرخ بود اما مگه هر چیز سرخی خونه،من نکشتمش،اره زندست،این سس کچابه و اب،هیربد هیربد پاشو دیگه،دیوونه به اندازه کافی ترسیدم،غلط کردم دیگه باهات بحث نمیکنم پاشو،دستامو اروم میبرم جلو تکونش میدم،دستام مثل شهری ک توش زلزله بیاد داشت میلرزید،سرد بود،مثل همون موقع ک مامانم مرد،به سردی تن بی جون مادرم بود،تصویر دوسال اشناییمون از جلو چشمم گذشت،اولین روزی که مثل یه پسر بچه تخس قهوه اشو ریخت روم و حتی عذرخواهی هم نکرد،همه چی مثل فیلمی اشنا گذشت از چشمام،من چیکار کردم خدااااا،سر یه چیز کوچیک چیکار کردم خدا،باید برم،بدن لرزونو رنگ پریدم رو از رو زمین بلد میکنم و به زور خودمو تا اتاق میکشونم و یه لباس ساده میپوشم،قبل از رفتن یه نگاه به کسی ک دیوونش بودم میندازم،چاقوی تو قفسه سینش بدجور تو ذوق میزد.از ساختمون ک پامو میذارم بیرون به خودم میام،اشکام مثل بارون اروم اروم از چشمام سر میخورن و میان رو گونه ام و به مسیرشون ادامه میدن:(بی هدف قدم برمیدارم،بی مقصد میرم جلو،پاهام بی حس شدن،سر و صدا و فضایی اشنا باعث میشه سرمو بیارم بالا،نزدیک حرم بودم،خدایا مرسی که هوامو داری،وارد حرم میشم،زار میزنم،میگم و میگم تا آروم بگیرم،از اقا امام رضا میخوام عشقمو بهم برگردونه،میخوام که هیربدم رو باز بهم پس بده تا نوکریشو کنم،اما نشنیدد صدامو نشنید،گوش نداد به حرفم به جاش گذاشت تا یه چند ساعت مهمون خونش باشم،اما من هیربدم رو میخواستم،من بدون اون دووم نمیوردم،قلب من بین موهای فرفری و شب چشمام گیر افتاده بود،بدون اونا تپیدن براش سخته،اره منم باید برم پیش اون،من نمیتونم بمونم تو دنیایی ک مرد من نفس نمیکشه،چون من نفسشو گرفتم،میرم،اقا جون،اهای ضامن آهو،ممنون ک گذاشتی چند ساعت مهمونت باشم اما دیگه منم باید برم،برم جایی ک عشقم هست،تیغی ک از یکی از خانمهای حرم گرفته بودم رو برمیدارم،اشک گوله گوله از چشمام میریزه،اره اشک شوقه،دارم میرم پیش هیربدم،تیغ رو رو رگم میذارم و چندین بار محکم میکشم،خون فواره میزنه و من خوشحالم،اروم چشمام رو هم میوفته و تماامم.

+مادر جون یه لحظه گوش کنید...

_ به من نگو مادر! من مادر تو نیستم.

+مادربزرگ بچه ای که الان تو شکممه که هستین. حداقل بخاطر این بچه...

_نگران نباش. بچه ات رو که پس انداختی، حکم اجرا میشه.

اشک تو چشمام جمع شد : چطور میتونین؟

_همونطور که تو تونستی پسر دسته گل من یا به قول خودت پدر بچه ات رو راهی قبرستون کنی.

+من دوستش داشتم!

پوزخندی زد و از کنارم رد شد. سرباز من رو به این طرف و اون طرف می کشید. گیج بودم. دقیقا مثل همون موقع که محمد افتاد زمین. من چاقو رو از قلبش بیرون کشیدم و یهو دستاش که توی دستم بودن ، یخ زدن و از حرکت افتادن. آروم زمزمه کردم: من نمی دونستم که نباید چاقو رو بیرون بکشم.

_متهم در جایگاه بایستد.

سرباز من رو بلند کرد و به اون سمت برد. حرفاشون رو درست متوجه نمی شدم. گنگ بودم. تا اینکه پرسید: همه چی رو تعریف کن.

چی باید می گفتم؟ می گفتم حین میوه خوردن بخاطر یه شوخی مسخره دعوامون شد؟ محمد ظرف میوه رو پرت کرد و داد کشید؟ منم چاقوی میوه خوری رو سمتش پرت کردم و...؟

اون فقط یه چاقوی میوه خوری معمولی بود ولی وقتی روی قلبش نشست، دیگه یه چاقوی ساده نبود. اون ابزار قتل بود و من با بیرون کشیدنش، بیشتر توی گرداب فرو رفتم.

_ حکم: قصاص

و باز کشیده شدم. نور دوربین ها چشمم رو اذیت می کرد. دیگه هیچی برام مهم نبود جز این بچه که چهار ماه دیگه باید بدون پدر و مادر به دنیا می اومد. اینا همش تقصیر منه!

از در که بیرون اومدم، مادرشوهرم جلوم رو گرفت : بچه ی محمدم رو خودم بزرگ می کنم ولی حیف که خون تو هم توی رگاشه.

یه قطره اشک از روی گونه ام سر خورد و باز به طرفی کشیده شدم. خیالم راحت شد. می دونستم که اونا از یادگار پسرشون خوب مراقبت می کنند .

تنها تاریکی متمرکز توی اتاق خوابم سایه‌ی خودم است. نور مهتاب از پنجره باقی اتاق را روشن می‌کند. نور مهتاب... نفس دردناکی تو دادم و به خودم آمدم. این وقت شب من چی کار دارم می‌کنم. و بعد چشمم به تو افتاد. همسر عزیزم، زیبای خفته. اما این بار در خواب نبودی و ملافه سفید نبود. ملافه را عوض کردیم؟ نه این قرمز خون است. خون تو. صحنه‌ی رو به رویم کم کم برایم هضم می‌شود. به سمتت هجوم میارم و در آغوش می‌گیرمت. اشک از چشم‌هایم سرازیر و فریادی بر لبم. کسی که به زندگی یکنواخت نفرت‌انگیزم رنگ بخشید. همه عاشقت بودند. گلوله گلوله کردنت چه توانی می‌خواست. خباثتی ناپایان. چه کسی ‌توانسته زندگی‌ات را از وجودت بیرون کند و اندوه ذره ذره بدنش رو در بر نگیرد؟

انگار که جواب سوالم داده شود حرکتی در گوشه‌ی چشمم می‌بینم. یک نفر در تاریکی کنار دیوار ایستاده اما صورتش دیده نمی‌شود. «بیا جلو خودتو نشون بده پست‌ فطرت.» واکنشی نشون نداد. «چرا اینکارو کردی؟ چطور تونستی؟» فریادم بی‌پاسخ در اتاق ‌پیچید. این بار اسلحه رو به سمتش گرفتم. اسلحه را از کجا آورده بودم؟ الان مهم نیست. الان فقط وقت جواب است. «بهم بگو چرا؟ قبل از اینکه تاوان کارتو بدی باید بدونم چرا؟» همچنان ساکت بود اما تحملم دیگر به پایان رسیده. به سمتش هجوم بردم اما جایی که پیش‌تر در آن ایستاده بود حالا خالی می‌نماید. روی زمین افتادم و ضجه می‌زنم. «کجایی لعنتی؟» تا این که بالاخره چهره‌اش را دیدم. جلویم وایستاده بود و با بهت نگاهم می‌کرد. خنده‌ی تلخی از حلقم بیرون آمد. «باید حدس می‌زدم تو باشی. نقطه‌ی تاریک زندگیم همیشه تو بودی.» مشتی حواله‌اش کردم. آینه شکست. زیر لب زمزمه کردم:«درمیری ها؟ اشکالی نداره. تقاصشو پس میدی» وقت آن رسیده که منشا همه‌ی مشکلاتم را از بین ببرم. اسلحه را به سمت خودم گرفتم و شلیک کردم.
 
آخرین ویرایش:
ارسال‌ها
1,745
امتیاز
23,682
نام مرکز سمپاد
فرزانگان۱
شهر
قم
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
یه مرحله دو ادبی :)
دانشگاه
UMSHA
رشته دانشگاه
ANS
متن سوم قتل همسر
حس می کنم یارو روان پریشه :))
چه غم انگیز :(

متن اول
چقدر عاشقانه و غمگین:( =((
 
بالا