جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
گریزانم از این مردم كه با من، به ظاهر همدم و یكرنگ هستند .
ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند .

از این مردم كه تا شعرم شنیدند ، به رویم چون گلی خوشبو شكفتند .
ولی آن دم كه در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند .
 
اندر دل بی‌وفا غم و‌ ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

مولانا
 
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم ، طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
خواندم سه عمودی " مهمترین نیاز"
یکی گفت : بلند بگو
گفتم : یک کلمه سه حرفیه ، از همه چیز برتر است
حاجی گفت : پول
تازه عروس مجلس گفت : عشق
شوهرش گفت : یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم گفت : پول ، اگه نمیشه طلا شایدم سکه
گفتم : حاجی اینها نمیشه
گفت : پس بنویس مال
گفتم : بازم نمیشه
گفت : جاه
خسته شدم با تلخی گفتم : نه نمیشه
مادر بزرگ گفت : مادرجان ، "عمر" است
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت : کار
دیگری خندید و گفت : وام
یکی از آن وسط بلند گفت : وقت
خنده تلخی کردم و گفتم : نه
اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید : کفش
کشاورز بگوید : برف
لال بگوید : حرف
ناشنوا بگوید : صدا
نابینا بگوید : نور
و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت
"خدا"
 
مرا دردیست اندر دل که گر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد

منجم کوکب بخت مرا از برج بیرون کن
که من از طالعم ترسم ز آهم آسمان سوزد
 
زمانی که در جایی، در خودم فرو ریختم، هیچ کس برای آبادی من نیامد. من همیشه خودم بر ویرانه هایم آجر شده ام.
 
چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان
صبور،
سنگین،
سرگردان،
فرمان ایست داد؟
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت زنده نبوده‌است.
 
ابر می بارد و من میشوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
...
 
اي که دور از من و در ياد منی ، با خبر باش که دنياي منی
ای داد =((
 
به الماس میزد چکش زرگری
به هر لحظه می جست از آن اخگری
بنالید الماس کای تیره رای
ز بیداد تو، چند نالم چو نای
بجز خوبی و پاکی و راستی
چه کردم که آزار من خواستی
بگفتا مکن خاطر خویش تنگ
ترازوی چرخت گران کرده سنگ
مرنج ار تنت را جفایی رسد
کزین کار کارت بجایی رسد
هم اکنون تراش تو گردد تمام
به رویت کند نیکبختی سلام
همین دم فروزان و پاکت کنم
پسندیده و تابناکت کنم
دگرباره بگریست گوهر نهان
که آوخ سیه شد به چشمم جهان
بدین خردیم آسمان درشت
به دام بلای تو افکند و کشت
مرا هر رگ و هر پی و بند بود
بخشکید پاک این چه پیوند بود
که این تیشه کین بدست تو داد
فتاد این وجود نزارم فتاد
ببخشای لختی نگهدار دست
شکست این سر دردمندم شکست
نه آسایشی ماند اندر تنم
نه رونق به رخساره روشنم
بگفتا چو زین دخمه بیرون شوی
به زیبایی خویش مفتون شوی
بشوییم از رویت این گرد را
به خوبان دهیم این ره آورد را
چو بردارد این پرده را پرده‌ دار
سخن های پنهان شود آشکار
در آن حال دانی که نیکی نکوست
که بینی تو مغزی و رفتست پوست
سوم بار برخاست بانگ چکش
به ناگاه برهم شد آن روی خوش
بگفت ای ستمکار مشکن مرا
به بدرایی از پا میفکن مرا
وفا داشتم چشم و دیدم جفا
بگشتم ز هر روی خوردم قفا
بگفت ار صبوری کنی یک نفس
کشد بار جور تو بسیار کس
چو رفت این سیاهی و آلودگی
نماند زبونی و فرسودگی
دلت گر ز اندیشه خون کرده‌ام
به چهر آب و رنگت فزون کرده‌ام
بریدم، ولی تیره و زشت را
شکستم ولی سنگ و انکشت را
چو بینند روی دل آرای تو
چو آگه شوند از تجلای تو
چو پرسند از موج این آبها
ازین جلوه‌ها، رنگها، تابها
بتی چون بگردن در اندازدت
فراتر ز دل، جایگه سازدت
چو نقاد چرخ از تو کالا کند
چو هر روز نرخ تو بالا کند
چو زین داستان گفتگوها رود
چو این آب حیوان به جوها رود
چو هر دم بیفزایدت خواستار
چو آیند سوی تو از هر کنار
چو بیدار بختی ببیند تو را
چو بر دیگران بر گزیند تو را
چو بر چهر خوبان تبسم کنی
چو این کوی تاریک را گم کنی
چو در مخزنت جا دهد گوهری
چو بنشاندت اندر انگشتری
چو در تیرگی روشنائی شوی
چو آماده دلربایی شوی
چو بیرون کشی رخت زین تنگنای
چو اقبال گردد تو را رهنمای
چو آسودگی زاید این روز سخت
چو فرخنده گردی و پیروزبخت
چو پیرایه‌ها ماندت در گرو
چو بینی ره نیک و آیین نو
چو افتادی اندر ترازوی مهر
چو صد راه داد و گرفتت سپهر
رهایی دهندت چو زین رنج ها
چو ریزند بر پای تو گنج ها
چو بازارگانان خرندت به زر
برندت ز شهری به شهر دگر
چو دیهیم شاهت نشیمن شود
چو از دیدنت دیده روشن شود
بیاد آر زین دکه تنگ من
ز سنگینی آهن و سنگ من
چو نام تو خوانند دریای نور
درودیم بفرست زان راه دور
ترا هر چه قیمت نهد روزگار
بدار از من و این چکش یادگار
چو مشاطه رخسارت آراستم
فزودم دو صد گر یکی کاستم
تو روزی که از حصن کان آمدی
بس آلوده و سرگران آمدی
بدین گونه روشن نبودی و پاک
بهم بود مخلوط الماس و خاک
حدیث نهان چکش گوش دار
نگین سازدت چرخ یا گوشوار
نه مشت و قفایت به سر میزنم
بدین درگه نور در میزنم :)
-پروین
 
نباشی هستم بمونی میرم
عدم قطعیت این عشق کوآنتومی
دوستت دارم بی اینکه بخواهمت
مهر از من دریغ کن

افق رویداد-فرشاد
 
آدم‌ها بازیچه نیستند، یا ابزار آزمون و خطا و کمبودها یا سیبل پرتاب خشم‌ها و قهرها و ترفندها.
آدم‌ها متوجه و خسته می‌شوند و دل می‌کنند،از مهربان بودن‌های بدون دلیل و عشق ورزیدن‌های بدون پاسخ. آدم‌ها را دلزده و آسیب‌دیده و ناامید نکنیم از صداقت‌ها، از اعتماد کردن‌ها، حرف‌زدن‌ها، پناه بردن‌ها.... آدم‌ها ساده به نظر می‌رسند و در عین‌حال، پیچیده‌اند...
 
گفت: مدام بدون آنکه مسمومیتی داشته باشم حالت تهوع دارم.
در دل گفتم: امان از اندوهی که بالا آوردنش سخت است.
واکاو
 
هرکجا کردم محبت غرق محنت شد دلم
یا من این حکمت ندانم یا محبت باب نیست.
 
I’m an ocean of love
And you’re scared of water
You don’t want to go under,
So you let me go under.

I reach out my hand,
But you watch me grow distant
Drift out to the sea
And far away in an instant

You left me in the deep end
I’m drowning in my feelings
How do you not see that?

JJ _ Waisted love, winner of Eurovision 2025
 
Back
بالا