چه میشد اگر ما هم مثل بعضی ها، با شمایلی (حتی کمی) نزدیک تر به مختصات آرمانی مان به روی زمین پرتاب میشدیم. شاید ما قدردان تر از همان بعضی ها بار می آمدیم...
صفحه آخر داستان کودکی من (چارلی چاپلین) یادداشت مترجم
به هر حال اين اوضاعی است كه می بينيد و تفسير لازم ندارد. ما هم می سوزيم و می سازيم، قسمتمان اين بوده يا نبوده ديگر اهميت ندارد. سگ بريند روی قسمت و همه چیز!
نامه بیست و هفتم صادق هدایت
«وقتي می گفتم تو بودي که به من زيستن آموختي می خنديدی، ولي واقعيت دارد. من از تو آموخته ام که زندگي جدا از مرگ و چيزهاي منفی ديگر نيست، بلکه با همين مرگها و نيستی ها و چيز های منفی اش تحسين برانگيز است. من رفته رفته بی آنکه بدانم با نگاه کردن به تو زندگي کردن را آموخته ام و سعی کرده ام ستايشت کنم و درون خودم به تعادل برسم و به چيزهايی دست يابم که تو در من دوست داری.»
سنگ سیاه حقه رو ، مهر نمازش می کنن
آخر خط که می رسیم ، خطو درازش می کنن
آهای فلک که گردنت ، از همه مون بلن تره
به ما که خسته ایم بگو ، خونه باهار کدوم وره ؟