جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی

روی ماه خویش را در برکه می دیدی ولی
سهم ماهی های عاشق را چه خوش پرداختی

ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی

من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می توانستی نتازی بر من، اما تاختی

ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
عشق را شاید، ولی هرگز مرا نشناختی
 
بعد از مرگ دفنه به نظرش می رسید که پدر و دختر روی آونگی از عواطف گیر کرده بودند. هر وقت کوستاس درباره مدرسه و دوستانش می پرسید طفره می رفت. وقتی کوستاس سرگم کار می شد، آدا کمی به حرف می آمد. کوستاس بیش از پیش متوجه شد که برای اینکه او را یه گام به خودش نزدیک تر کند باید یک گام از او دورتر می شد. یادش افتاد که وقتی بچه بود، چطور دست در دست یکدیگر برای تعطیلات آخر هفته به زمین بازی می رفتند.
___________________________
بخشی از رمان جزیره درختان گمشده
نوشته الیف شافاک
انتشارات نون
ترجمه علی سلامی
 
چه میشد اگر ما هم مثل بعضی ها، با شمایلی (حتی کمی) نزدیک تر به مختصات آرمانی مان به روی زمین پرتاب میشدیم. شاید ما قدردان تر از همان بعضی ها بار می آمدیم...

صفحه آخر داستان کودکی من (چارلی چاپلین) یادداشت مترجم
 
مقصد آن گونه که گفتند به ما روشن نیست
دوستان نیمه ی راهید اگر ، برگردید
کاظم بهمنی
 
کاشکی این دیوار خراب شه
من و تو باهم بمیریم..
توی یک دنیای دیگه
دستای همو بگیریم..(:
دو پنجره - گوگوش
 
به هر حال اين اوضاعی است كه می بينيد و تفسير لازم ندارد. ما هم می سوزيم و می سازيم، قسمتمان اين بوده يا نبوده ديگر اهميت ندارد. سگ بريند روی قسمت و همه چیز!
نامه بیست و هفتم صادق هدایت
 
از جهان مانده فقط "جان" که مرا ترک کند
من چنانم که محال است کسی درک کند...:)
 
«آدم کتاب نیست...
که صفحه ۱۵۳ را نشانه بگذاری و بروی
و بعدها که برگردی هنوز روی صفحه ١۵۳
روی قفسه منتظرت باشد.
آدم میرود، آدم تغییر میکند...»
 
«وقتي می گفتم تو بودي که به من زيستن آموختي می خنديدی، ولي واقعيت دارد. من از تو آموخته ام که زندگي جدا از مرگ و چيزهاي منفی ديگر نيست، بلکه با همين مرگها و نيستی ها و چيز های منفی اش تحسين برانگيز است. من رفته رفته بی آنکه بدانم با نگاه کردن به تو زندگي کردن را آموخته ام و سعی کرده ام ستايشت کنم و درون خودم به تعادل برسم و به چيزهايی دست يابم که تو در من دوست داری.»

زنده باد عشق - آلبر کامو
 
چشم های سبز به اولین آسمان زندگی اش خواهد رسید ؛
دانه ای چروکیده که نمایانگر ایثار است ؛
و جوانه ای که نور را می نوشد .
 
میروم گریه کنم باز دمی را در خود
میروم غرق کنم کوه غمی را در خود
میروم باز میان همه رفتن ها
باز هم میروم از شهر تو اما تنها
 
تو هم تهِش علی‌دوستی، مثلِ ترانه
مثِ کفخوابِ خزانه
مث تمامِ اراذل
 
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد

دشت های وسیع سبز
آسمان نقره ای
کرانه های سپید

***
تورا کنگره عرش میزند صفیر
ندامت که در این دامگه چه افتادست؟
 
Back
بالا