جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
حتی اگه رفتارات دروغ بود بازم ازت ممنونم که یه زمانی حالمو خوب میکردی.
 
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست...
سعدی
 
دلا دیشب چه میکردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من

خوشم من با تب عشقت، طبیب آمد جوابش کن
حبیبم، چشم بیمار تو بس باشد طبیب من
 
آدمایی که دوستشون داریم سرمایه ما هستن
بهشون که فکر میکنیم قوی میشیم
حالا چه پیشمون باشن چه نباشن
رزق همیشه پول نیست
آدم‌های خوب اطرافمون هم رزق و روزی هستند
ایرج طهماسب _ مهمونی
 
photo_2024-04-06_18-57-42_93ok.jpg
 
شانه‌ات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت،نیم دیگرم را باد برد
از غزل‌هایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت‌های روشن و شعله‌ورم را باد برد
با همین نیمه، همین معمولیِ ساده بساز
دیر کردی نیمه عاشق‌ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
 
«او میداند که باید بجنگند.
با اینکه از جنگیدن خسته شده است.
اما چاره ای ندارد این قصه باید پایان خوشی
داشته باشد.»
 
«زیاد به مردم نگاه نمی‌کنم. اذیت می‌شم. می‌گن که اگر زیاد به کسی نگاه کنی، شبیهش می‌شی. بیچاره لیندا [همسر بوکوفسکی]. بیشتر وقت‌ها کارم رو بدون آدم‌ها پیش می‌برم. آدم‌ها پُرم نمی‌کنند. من رو خالی می‌کنند…» (بخشی از مصاحبه بوکوفسکی، سال ۱۹۸۷)
 
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چه ها رود
ما در درون سینه هوایی نهفته ایم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

پ.ن: ایشالا که بر باد نمیره
 
«هست» را اگر قدر ندانی میشود «بود»
و چه تلخ است «هستی» که «بود» شود و «دارمی»که «داشتم» شود! ...
 
پاک کن از چهره اشکت را
ز جا برخیز
تو در من زنده ای ، من در تو
ما هرگز نمیمیریم.
هوشنگ ابتهاج
 
جهان به چه کار آید اگر تو را کنار خود نداشته باشم، و کلمات چه بیهوده خواهند بود اگر نتوانم روبه رویت بایستم و فریاد بزنم: دوستت دارم ...
 
خودم را به خیابان انداختم ، دلم می‌خواست لای آدم‌ها مثل ورق‌های بازی جوری بُر بخورم که کسی نفهمد چه خالی هستم...
عباس معروفی
 
جخ امروز
از مادر نزاده‌ام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.

نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطرۀ قرن‌هاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست‌آوردِ کشتار
نان‌پارۀ بی‌قاتُقِ سفرۀ بی‌برکتِ ما بود.

اعراب فریبم دادند
بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینۀ خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همگان را بر نَطعِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.

نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که رافضی‌ام دانستند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که قِرمَطی‌ام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکُشیم و این
کوتاه‌ترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!

به یاد آر
که تنها دست‌آوردِ کشتار
جُل‌پارۀ بی‌قدرِ عورتِ ما بود.

خوش‌بینیِ‌ برادرت تُرکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند.
یوغِ وَرْزاوْ بر گردنِمان نهادند.
به گاوآهن‌مان بستند
بر گُرده‌مان نشستند
و گورستانی چندان بی‌مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.

کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر،
تا جُستجوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.

به یاد آر:
تاریخِ ما بی‌قراری بود
نه باوری
نه وطنی.
 
به لطف تو یاد گرفتم که عشق چیه
و حالا هم میدونم جدایی چیه

نا هی دو _ ۲۱/۲۵
 
Back
بالا