جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست...
مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدت هاست،مدت هاست

به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق
اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی
اگر جایی برای مرگ باشد زندگی زیباست....

"فاضل نظری"
 
Sometimes you love it, sometimes you don’t
Sometimes you need it, then you don’t, then you let go
Sometimes we rush it, sometimes we fall
It doesn’t matter, baby, we can take it real slow
 
بشارت می دهد هر دم
عصای پیر در دستم
که مرگ اینجاست، یا اینجاست، یا اینجاست ...
 
در وفایِ عشقِ تو مشهورِ خوبانم چو شمع
شب‌نشینِ کویِ سربازان و رِندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشمِ غم‌پرست
بس که در بیماریِ هجرِ تو گریانم چو شمع

رشتهٔ صبرم به مِقراضِ غَمَت بُبْریده شد
همچنان در آتشِ مِهرِ تو سوزانم چو شمع

گر کُمیتِ اشکِ گُلگونم نبودیِ گرم‌رو
کِی شدی روشن به گیتی رازِ پنهانم چو شمع؟

در میانِ آب و آتش همچنان سرگرمِ توست
این دلِ زارِ نزارِ اشک‌بارانم چو شمع

در شبِ هجران، مرا پروانهٔ وصلی فرست
ور نه از دَردَت جهانی را بسوزانم چو شمع

بی جمالِ عالم‌آرایِ تو روزم چون شب است
با کمالِ عشقِ تو در عینِ نُقصانم چو شمع

کوهِ صبرم نرم شد چون موم در دستِ غمت
تا در آب و آتشِ عشقت گدازانم چو شمع

همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدارِ تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفَرازم کن شبی از وصلِ خود ای نازنین
تا مُنَوَّر گردد از دیدارت ایوانم چو شمع

آتشِ مِهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتشِ دل، کِی به آبِ دیده بِنْشانم چو شمع
 
سرایی را که صاحب نیست
ویرانیست معمارش
دل بی عشق،میگردد خراب
اهسته
اهسته…
 
ای خواجه اگر قامتِ اقبال تو امروز
مانند "الف" هیچ خَم و پیچ ندارد،

بسیار تفاخر مکن امروز که فردا
معلومِ تو گردد که "الف" هیچ ندارد
 
چه خوب بود که آدمی می‌توانست وقتی درد و مصیبتی دارد، ماه‌ها بخوابد و چندین ماه بعد، آسوده و تازه نفس از خواب برخیزد؛ اما هیچ‌کس نمی‌تواند چنین کاری بکند؛ باید بیدار ماند و درد کشید و با دردهای خود کنار آمد.
 
آنکه از جان دوست‌تر می‌دارمش
او مرا بگذاشت، من نگذارمش

دل بدو دادم ز من رنجید و رفت
می‌دهم جان تا مگر باز آرمش

آنکه در خون دل من میرود
من چو چشم خویشتن می‌دارمش

قالبی بی‌روح دارم می‌برم
تا به خاک کوی او بسپارمش

"سلمان ساوجی"
 
رقصان می‌گذرم بر آستانه اجبار
شادمانه و شاکر...
 
به دیدارم بیا
ای هم گناه
ای مهربان با من

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها و من می مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیده متروک
 
ای کاش که که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پس صدهزارسال از بر خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی

-خیام
 
بسیاری از نخستین‌ها توهم است؛ نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه، نخستین کلمات عاشقانه... یاد، عین واقعه نیست؛ تخیل آن است، یا وهم آن! یاد فریبمان می‌دهد. حتی عکس‌ها راست نمی‌گویند، حتی عکس‌ها! چیزی بیش از یاد، بیش از عکس، بیش از نامه‌های عاشقانه، بیش از تمام نخستین‌ها عشق را زنده نگه می‌دارد: جاری کردن عشق، سَیَلان دائمی آن.
در گذشته‌ها به دنبال آن لحظه‌های ناب گشتن، آشکارا به معنای آن است که آن لحظه‌ها، اینک وجود ندارند. آتشی که خاکستر شده، عزیز من، آتش نیست... حتی اگر داغِ داغ باشد!
#یک_عاشقانۀ_آرام

مرسی
@Lushato
😇
 
بیا امشب از حصار هر بهانه رد بشیم
لهجه ناب و زلال این شب و بلد بشیم
ما دوتا رودخونه ایم تو دریا میرسیم به هم
نکنه طعمه دیوارای سخت سد بشیم
ولی انگار که دارم با خودم حرف میزنم
نازنینم تو کجایی صداتو نمیشنوم
نگاه کن فقط یه سایه پا به پای من میاد
سایه طعنه میزنه تنها رفیق تو منم
 
هر روز توی سرم، چهلم یکی از آدم‌های دفن شده در قبرستان ذهنمه‌ و من؟ احتیاج به یه کمد پر از لچک‌های مشکی دارم.
 
Back
بالا