جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تا کِی از تزویر باشم خودنِمای؟
تا کِی از پندار باشم خودپرست؟

پرده‌ی پندار می‌باید درید
توبه‌ی تزویر می‌باید شکست
-عطار نیشابوری
 
«سالِ بد
سالِ باد
سالِ اشک
سالِ شک.
سالِ روزهای دراز و استقامت‌هایِ کم
سالی که غرور گدائی کرد.

سالِ پست
سالِ درد
سالِ عزا

سالِ اشک پوری
سالِ خون مرتضی
سالِ کبیسه... »
 
تو
نه دوری که منتظرت باشم
و نه نزدیکی که دیدارت کنم
و نه از آن منی که قلبم تسکین گیرد
و نه محروم از تو ام که فراموشت کنم
تو در میانِ همه چیزی...
 
ســعدی بــه لبِ دریــا، دُردانــه کـجا یابی؟
در کــامِ نَـــهنگان رو، گــر مـی‌طلبی کــامی
 
‌باید باور کرد که ضروری نبودم! دوست داشتم ضروری باشم. دلم میخواست برای چیزی یا کسی ضروری باشم. نبودم ...
 
از زمانی که تو را بینِ خلایق دیدم
مثلِ یک فاتحِ مغرور به خود بالیدم

عشق یک بار به من گفت: برو! گفتم: چشم
عقل صد بار به من گفت: نرو! نشنیدم

پدرم هی وصیت کرد که عاشق نشوم
تو چه کردی که به گورِ پدرم خندیدم؟

سال ها درد کشیدم که به دردم بخوری
آخرش رفتی و از درد به خود پیچیدم

تشنه بودم که تو ساکِ سفرت را بستی
حیف از آن آب که پشتِ سرِ تو پاشیدم

آه ای کعبه ی از چشمِ خدا افتاده
کاش اینقدر به دورِ تو نمی چرخیدم

از دهانم که پر از توست بدم می آید
تف بر آن لحظه که لب های تو را بوسیدم

از خودی زخم نمی خوردم اگر بی تردید
از سگم بیشتر از گرگ نمی ترسیدم

اینکه بخشیده‌ام‌ت فرقِ میانِ من و توست
من اگر مثلِ تو بودم که نمی بخشیدم

داستانِ من و زیباییِ تو یک خط است:
"بچگی کردم و از لای لجن گُل چیدم"
 
من با تو سرچشمه ای از زندگی را بازيافته ام كه گمش كرده بودم. شايد آدم برای اينكه خودش باشد به بودن كسی نياز دارد؛ من به تو نياز دارم تا بيشتر خودم باشم. اين چيزی ست كه می خواستم امشب با ناشی گری ام در عشق به تو بگويم
دلم پیش توست و بیشتر از هر چیز دلم می‌خواست می‌توانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد به تو نگاه کنم.....
"آلبر کامو"
 
Do you know what it feels like
Loving someone that's in a rush to throw you away
(Do you know, do you know, do you know, do ya
Do you know what it feels like
To be the last one to know the lock on the door has changed
(Do you know, do you know, do you know, do ya
 
"من چه یادی دارم. چرا یاد من به وسعت همۀ تاریخ است. و چرا آدم‌ها همه در یاد من زندگی می‌کنند و من در یاد هیچکس نیستم."

-عباس معروفی/سال بلوا
 
بوسیدمش!
دیگر هراس نداشتم جهان پایان یابد
من سهمم را از جهان
گرفته بودم!

-احمدرضا احمدی
 
بَسَم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مَجالی

نه رَهِ گُریز دارم نه طریق آشنایی
چه غمْ اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن
که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی

غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

سخنی بگوی با من که چُنان اسیرِ عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی

چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت
به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی

که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد
به طپانچه‌ای و بربط برهد به گوشمالی

دگر آفتاب رویت مَنِمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بِشِکست چون هلالی

خَطِ مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلمِ غبار می‌رفت و فرو چکید خالی

تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
گنه است برگرفتن نظر از چُنین جمالی
 
I was wandering in the rain
Mask of life, feelin' insane
Swift and sudden fall from grace
Sunny days seem far away
 
که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم

چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی

من چه گویم که غریبست دلم در وطنم

همه مرغان هم آواز پراکنده شدند


آه از این باد بلاخیز که زد در چمنم

نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد

من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم

اه از این باد بلاخیز ...
 
حاکمي ماهرترين نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغي بسيار ، از فرشته و شيطان تصويري بکشد که به عنوان آثار هنري زمانش باقي بماند. نقاش به جستجوپرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد؟ چون فرشته اي برايش قابل رويت نبود کودکي خوش چهره و معصوم را پيدا نمود و روزهاي بسياري آن کودک را کنارش مي نشاند و تصوير او را مي کشيد تا اينکه تصويري بسيار زيبا آماده شد که حاکم و مردم به زيبايي آن اعتراف نمودند. حال نوبت به کشيدن تصوير شيطان رسيد،نقاش به جاههاي بسياري مي رفت تا کسي را پيدا کند که نماد چهره ي شيطان باشد و به هر زندان و مجرمي مراجعه نمود ،اما تصوير مورد نظرش را نمي يافت چون همه بندگان خدا بودند هرچند اشتباهي نمودہ بودند... سالہا گذشت اما نقاش نتوانست تصوير مورد نظر را بيابد. پس از چهل سال که حاکم احساس نمود ديگر عمرش به پايان نزديک شده است به نقاش گفت به هر طور کہ شده است اين طرح را تکميل کن تا در حياتم اين کار تمام شود.نقاش هم بار ديگر به جستجو پرداخت تا مجرمي زشت چهره و مست با موهايي درهم ريخته را در گوشه اي از خرابات شہر يافت.از او خواست در مقابل مبلغي بسيار اجازہ دهد نقاشيش را به عنوان شيطان رسم کند. او هم قبول نمود. چند روز مشغول رسم نقاشي شد تا اينکہ روزي متوجه شد که اشک از چشمان اين مجرم مي چکد. از او علت آن را پرسيد؟ گفت : شما قبلا هم از چهره ي من نقاشي کشيده ايد،من همان بچه ي معصومي هستم که تصوير فرشته را از من کشيدي.امروز اعمالم مرا به شيطان تبديل نموده است.
 
و اما هیچ‌وقت فراموش نکن
‏روزی که افتاده باشی
‏از زمین بلندت می‌کنم
‏اگر هم نتوانم
‏کنارت دراز می‌کشم.....

"تورگوت اویار"
 
Just beat it (:
 
Back
بالا