جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مست آمدم ای پیر که مستانه بمیرم
مستانه درین گوشه میخانه بمیرم

درویشم و بگذار قلندر منشانه
کاکل همه افشان به سر شانه بمیرم

شمعی و طواف حرمی بود که میگفت
پروانه بزایم من و پروانه بمیرم

من درّ یتیمم صدفم سینه دریاست
بگذار یتیمانه و دردانه بمیرم

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم


شهریار / فاضل نظری
 
مرا در کودکی شوقی دگر بود
خیالم زین حوادث بی خبر بود : )))
 
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
«مولانا»
 
اسمان تاریک و شب تاریک و
من تاریک تاریکم
از خودم دورم ولی
به رویای تو نزدیکم
تو ولی دور از منو
دور از تمام دور تر هایی
تو کجایی
تو کجایی
تو کجایی
تو کجایی..؟!
 
ادبیات برای من تخدیر و خلسه‌ای بود. ساباط‌های کاشغر بود. که می‌شد در آن دزدانه عشق ورزید. دورافتاده‌ترین لحظه بود که می‌شد در آن اسکان کرد؛ آن وقت موسوم می‌شدی به «عقب‌افتاده»!
زندگی در «عقب» و در «دوردست بکر خالی از سکنه» تنها خلسه‌ای بود که با یک صدای غریب می‌شکست؛ بیدار می‌شد، و زندگی «به جلو» می‌رفت، «نزدیک» می‌شد، و آن وقت، دوباره درد، دایره‌ی تداوم رفت و برگشت بین این دو دنیا را کامل می‌کرد...
[ نویسنده: میم. ، رسالةالعشق سهروردی ، تمام آنچه که نگفتیم ، یا شاید دیر گفتیم ]
 
_بهترین کاری که میتونه یه آدم و نابود کنه چیه؟
+شکستن دلش...
 
سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی
بدین حالم که می‌بینی وزان نالم که می‌دانی
ورای کفر و ایمانی و مرکب تند می‌رانی
چه بس بی‌باک سلطانی همین می‌کن که تو آنی
یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جان‌ها بنگر
درختان بین ز خون تر به شکل شاخ مرجانی
شنودی تو که یک خامی ز مردان می‌برد نامی
نمی‌ترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی
مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بی‌باکان
که صبر جان غمناکان تو را فانی کند فانی
تو باخویشی به بی‌خویشان مپیچ ای خصم درویشان
مزن تو پنجه با ایشان به دستانی که نتوانی
که شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی
ز آتش برکند تیزی به قدرت‌های ربانی
 
شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من،
در پس پرده‌ی ایمان به تو کافر باشم...!

دردم این است که باید پس از این قسمت‌ها
سال‌ها منتظر قسمت آخر باشم...!
 
کاش وقتی یکی بهمون فکر میکنه
نوتیفیکیشش تو مغزمون بیاد....
 
شوق دیدار تو سر رفت ز پیمانه ما
کی قدم می نهی ای شاه به ویرانه ما

ما هنوز ای نفست گرم، پر از تاب و تبیم
سر و سامان بده بر این دل دیوانه ما

رفته ای پیشتر از این و یقین می بینیم
می دهی رنگ غزلواره به افسانه ما
 
Back
بالا