جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
این زندگی مارا دربست جلومان انداخته اند.مثل یک انبان گه است.باید قاشق قاشق خورد و به به گفت!
هدایت،در نامه ای به چوبک.
 
اونجایی که توی فیلم مجردها آقاشاهکار پرسید: کار کدوم نامردیه؟

خانم پشتکار گفت:

نامرد که زیاده؛ اینه که پیدا کردن یکیشون مشکله.
 
چقدر شیرین است دیدن دونفره هایتان
لابلای این شلوغ بازار رابطه ها
در عصری که تعهد براش تعریف نشده
بمانید برای هم ...
لطفا ...
تا سالها بعد
وقتی برای فرزندتان
قصه ی شب میگویید
داستان رسیدنتان را بشنود
نه بلاتکلیفی
نه عشق های بی سر و ته

علی قاضی نظام
 
یه‌ دیالوگی بود تو سریالِ
زخم‌کاری که می گفت:
«اهدافِ مشترک،بیشتر از عشق
آدما رو به هم نزدیک می‌کنه»

من منطقشو دوس دارم
 
همیشه در تاریکی روزنه ای از نور هست.ممکن است خیلی کوچک باشد اما به هر حال بر تاریکی مطلق غلبه میکند
 
تو کتاب سمفونی مردگان نوشته:«آدم وقتی یکیو دوست داره، بیشتر تنهاست؛ چون نمیتونه به هیچکس جز اون آدم بگه چه احساسی داره»
به نظرم این واقعی ترین چیزیه که نمیتونیم هیچوقت انکارش کنیم:)
 
حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم

کم که نه هرروز کم کم می‌خوریم

آب می‌خواهم سرابم می‌دهند

عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند

خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بیگناهی بودم و دارم زدند

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یکشبه بی داد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه‌ام

تیشه زد بر ریشه اندیشه‌ام

عشق اگر این است مرتد می شوم

خوب اگر این است من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سردر گم شدم

عاقبت آلوده مردم شدم

بعد از این با بی کسی خو می‌کنم

هر چه در دل داشتم رو می‌کنم

من نمی‌گویم دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

نیستم از مردم خنجر به دست

بت برستم بت برستم بت برست

بت برستم بت برستی کار ماست

چشم مستی تحفه بازار ماست

درد می‌بارد چون لب تر می‌کنم

طالعم شوم است باور می‌کنم

من که با دریا تلاطم کرده‌ام

راه دریا را چرا گم کرده‌ام

قفل غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمی‌گویم که خاموشم مکن

من نمی‌گویم فراموشم مکن

من نمی‌گویم که با من یار باش

من نمی‌گویم مرا غمخوار باش

آه ! در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود

راه رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آ باد بود

از در و دیوارتان خون می‌چکد

خون صد فرهاد مجنون می‌چکد

خسته‌ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مسمومتان

این همه خنجر دل کس خون نشد

این همه لیلی کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

گویی از فرهاد دارد ریشه ام

عشق از من دور و پایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس ایا فکرما را کرد؟ نه

فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه

هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود ازما می‌گریخت

چند روزی است که حالم دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است

گاه بر روی زمین زل می‌زنم

گاه بر حافظ تفأل می‌زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

« ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»
 
بحثی را که نه خود قانع میشوی و نه می‌توانی
شخص مقابل را قانع کنی با یک لبخند تمام کن!

" برتراند راسل"
 
فکر میکنم که گل ها را تو به دنیا آورده ای ...
نگاه کن
زیبایی شان به تو رفته ، تنهایی شان به من !
حمید جدیدی
-------
زندگی تمامش خطای دید است
من تو را می بینم تو مرا نمی بینی
تو مرا می بینی من تو را نمی بینم
یک خطای ساده ی بی انتها ...
فاز عشقی بر نداشتم فقط از اونجایی که خیلی قشنگ بودن چند ماه پیش توی دفترم یادداشت کرده بودم و امشب دیدمشون 8->
 
در خیالات خودم ، در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه ،از خیابانی که نیست

می نشینی روبرویم، خستگی در می کنی
چای میریزم برایت، توی فنجانی که نیست

باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است
باز میخندم که خیلی، گرچه میدانی که نیست

شعر میخوانم برایت واژه ها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم ، توی گلدانی که نیست

چشم میدوزم به چشمت می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست

وقت رفتن می شود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم ،در ایوانی که نیست

می روی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم ، با یاد مهمانی که نیست
 
برخی از افراد دیواری روبرویشان می‌بینند و تصور می‌کنند این نقطه پایان برای آن‌هاست. برخی دیگر از افراد دیوار را می‌بینند و تصمیم می‌گیرند این نقطه آغاز برایشان باشد.


خواستم بگم نگران هیچی نباش
همه چی درست میشه
بهت قول میدم .....
 
بس دعا ها که خلاف است و هلاک
از کرم می نشنود یزدان پاک
شکر ایزد کن دعا مردود شد
ما زیان پنداشتیم آن سود شد
مصلح است و مصلحت را داند او
آن دعا را باز می‌گرداند او
 
بهم گفت:
از دوباره شروع کردن نترس، این بار از صفر شروع نمیکنی؛ از تجربه‌ هات شروع میکنی.
 
مهتری گر به کام شیر در است/ شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه/ یا چو مردانت مرگ رویاروی
 
يك عشق عروج است و رسيدن به كمال
يك عشق غوغاي درون است و تمناي وصال
يك عشق سكوت است و سخن گفتن چشم
يك عشق خيال است و....خيال است و....خيال
 
زندگی مانند بازی شطرنج است :
ما نقشه ای می‌ریزیم اما اجرای آن مشروط به حرکت هایی است که رقیب به دلخواه می‌کند. این رقیب در زندگی، سرنوشت است!

در باب حکمت زندگی
#آرتور_شوپنهاور
 
Back
بالا