جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دلم گرفته است
دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب میکشم

چراغ های رابطه تاریک اند
چراغ های رابطه تاریک اند

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است ...

(فروغ فرخزاد)
 
آخه شدم رسوای شهر ای وای من ب حالم بخند دارم صدات میکنم من حالم بده چشاتو نبند:)


خوب نیستم. بیشتر از هروقت دیگه‌ای توو زندگیم خوب نیستم. چون نیستم. برای همه هستم و برای خودم نیستم. من نیستم....
 
بعضی وقتا تنها چیزی که نیاز داری اینه که‌ یه نفر بهت بگه : من کنارتم نگران نباش همه چی درست میشه
و واقعا هم درست بشه...!
 
فکر کرد و بعد جواب داد: آدم‌ها دور خود را دیوار می‌کشند اما آجر‌های یک سمت را کم‌تر می‌چینند. همان سمتی که دلشان می‌خواهد آدم پشت آن دیوار، آجر‌ها را یکی یکی بردارد و راهی به جایی باز کند، راهی به آغوشی مثلا.
 
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم از اوست

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی‌آدم از اوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم از اوست

زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست

پادشاهی و گدایی بر ما یکسان است
که بر این در همه را پشت عبادت خم از اوست

سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست
 
آهای کافه چی از ما که گذشت

اما هرکه تنها آمد اینجا

ازش نپرس چه میل داری؟

تلخ ترین قهوه دنیا را برایش بریز!

آدم های تنها مزاج شان

به تلخی ها عادت دارد …(ʘ‿ʘ)
 
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه كس می گوید ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا از كسی می شنوی ،
روی تو را كاشكی می دیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن دستت که ، مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که عجیب !‌
" عاقبت مرد "
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم : چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا ،
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟
 
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم
 
هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوتر های وحشی
میکند پرواز


*فریدون مشیری
 
در سکوتم اژدهایی خفته است
که دهانش دوزخ این لحظه‌هاست
کن خموش این دوزخ از گفتار سبز
کان زمرد دافع این اژدهاست

شفیعی کدکنی
 
صدها دیروز هستند که گذشتند و بسیاری از فرداها هنوز در راه هستند ؛اما بخاطر بیاور ،فقط امروز برای لذت بردن هست ...:):GreenHeart
 
گفتی گنه کنی به دوزخ برمت
این را به کسی بگو که تورا نشناسد...



همین قدر ساده....همین قدر لطیف : )
 
گفته بودم که اگر بوسه دهی توبه کنم
که دگر با تو ازین گونه خطاها نکنم
بوسه دادی و چو برخواست لبت از لب من
توبه کردم که دگر توبه ی بیجا نکنم...
 
بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح ان دهم که غمت با دلم چه کرد
خون میرود نهفته از این زخم اندرون
ماندم خموش و اه که فریاد داشت درد
این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت
داغ محبت تو به دلها نگشت سرد
من برنخیزم از سر راه وفای تو
از هستی ام اگر چه بر انگیختندگرد
روزی که جان فدا کنمت باورت شود
دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد
در کوی او که جز دل بیدار ره نیافت
کی می رسند خانه پرستان خوابگرد
خونی که ریخت از دل ما سایه حیف نیست
گر زین میانه اب خورد تیغ هم نبرد
 
به نظرم زندگی بدون دلبستگی بی معنیه. آدم نیاز داره یک نفر باشه که نگرانش بشه؛ بهش بگه رسیدی خبر بده. از خستگیاش براش بگه، از روزمرگیاش. به قول سعدی: "دل نخوانند که صیدش نکند دلداری.."
 
Back
بالا