مشاعره

دگرم مگو که خواهم که ز درگهت برانم
تو بر این و من بر‌‌‌آنم که دل از تو برندارم
 
دگرم مگو که خواهم که ز درگهت برانم
تو بر این و من بر‌‌‌آنم که دل از تو برندارم
مقدسات سابقم، قداستش فرو شده
رفیق چند ساله ام، مقابلم عدو شده
تمام شب سوال من همین کلام واحد است:
دلی که محو دوست بود، چرا بریده زو شده؟
 
مقدسات سابقم، قداستش فرو شده
رفیق چند ساله ام، مقابلم عدو شده
تمام شب سوال من همین کلام واحد است:
دلی که محو دوست بود، چرا بریده زو شده؟
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی
 
من سراپا همه شرمم
تو سراپا همه عفت

عاشق پا به فرارم
تو که این درد ندانی
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
«بابا طاهر»
 
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
«بابا طاهر»
در این نفس که بریدم، ز جام و ساقی و باده
شود دوباره نشانی مرا به روی سجاده؟
 
در این نفس که بریدم، ز جام و ساقی و باده
شود دوباره نشانی مرا به روی سجاده؟
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند
 
قلۀ قاف که راهش ز تن مردۀ عشاق پر است
تکه سنگی است که از دور تو گویا که در است
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
 
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
تنگ است اگر سینه ما جای عجب نیست
جایی ز تن مردۀ صد حسرت ناکام نمانده
 
  • لایک
امتیازات: f.hn
تنگ است اگر سینه ما جای عجب نیست
جایی ز تن مردۀ صد حسرت ناکام نمانده
همنشینی با کسی دلتنگی ام را کم نکرد
کاش میشد لحظه ای از دست تنهایی گریخت

فاضل نظری
 
همنشینی با کسی دلتنگی ام را کم نکرد
کاش میشد لحظه ای از دست تنهایی گریخت

فاضل نظری
ترکمانچایی که من با چشم هایت بسته ام

بین کشورهای عاشقپیشه هم مرسوم نیست
:)
 
ترکمانچایی که من با چشم هایت بسته ام

بین کشورهای عاشقپیشه هم مرسوم نیست
:)
تو همانی که دلم لَک زده لبخندش را
اون که هرگز نتوان یافت همانندش را
(کاظم بهمنی )
 
تو همانی که دلم لَک زده لبخندش را
اون که هرگز نتوان یافت همانندش را
(کاظم بهمنی )
او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد
سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم
«سعدی»
 
او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد
سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم
«سعدی»
من زنده بودم آما ، انگار مُرده بودم
از بس که روز ها را با شب شمرده بودم

ده سال دور و تنها ، تنها به جرم اینکه
او سرسپرده میخواست ، من دل سپرده بودم

(محمد علی بهمنی)
 
  • دابل‌لایک
امتیازات: f.hn
من زنده بودم آما ، انگار مُرده بودم
از بس که روز ها را با شب شمرده بودم

ده سال دور و تنها ، تنها به جرم اینکه
او سرسپرده میخواست ، من دل سپرده بودم

(محمد علی بهمنی)
ماه پیداست چرا در پی آن می گردید؟
آب کاین جاست چرا تشنه لبان می گردید؟
عشق در سینۀ ما هست ولی پنهان است
دل خود بازشناسید چرا بی خبران می گردید؟
 
  • لایک
امتیازات: f.hn
Back
بالا