D3la
کاربر حرفهای
- ارسالها
- 478
- امتیاز
- 3,969
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- اصفهان
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
دگرم مگو که خواهم که ز درگهت برانم
تو بر این و من برآنم که دل از تو برندارم
تو بر این و من برآنم که دل از تو برندارم
مقدسات سابقم، قداستش فرو شدهدگرم مگو که خواهم که ز درگهت برانم
تو بر این و من برآنم که دل از تو برندارم
همه عمر برندارم سر از این خمار مستیمقدسات سابقم، قداستش فرو شده
رفیق چند ساله ام، مقابلم عدو شده
تمام شب سوال من همین کلام واحد است:
دلی که محو دوست بود، چرا بریده زو شده؟
یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترمهمه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی
تا آفتاب چهرهء زیبات در رسیدیا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
تاریخ کاش فراموش کرده بود منیا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
من سراپا همه شرممتاریخ کاش فراموش کرده بود من
روزی ز مادری به بری زاده گشته ام
یکی درد و یکی درمان پسنددمن سراپا همه شرمم
تو سراپا همه عفت
عاشق پا به فرارم
تو که این درد ندانی
در این نفس که بریدم، ز جام و ساقی و بادهیکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
«بابا طاهر»
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمیدر این نفس که بریدم، ز جام و ساقی و باده
شود دوباره نشانی مرا به روی سجاده؟
دریغ مدت عمرم که بر امید وصالهی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند
قلۀ قاف که راهش ز تن مردۀ عشاق پر استدریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاکقلۀ قاف که راهش ز تن مردۀ عشاق پر است
تکه سنگی است که از دور تو گویا که در است
تنگ است اگر سینه ما جای عجب نیستتا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
همنشینی با کسی دلتنگی ام را کم نکردتنگ است اگر سینه ما جای عجب نیست
جایی ز تن مردۀ صد حسرت ناکام نمانده
ترکمانچایی که من با چشم هایت بسته امهمنشینی با کسی دلتنگی ام را کم نکرد
کاش میشد لحظه ای از دست تنهایی گریخت
فاضل نظری
تو همانی که دلم لَک زده لبخندش راترکمانچایی که من با چشم هایت بسته ام
بین کشورهای عاشقپیشه هم مرسوم نیست
:)
او رفت و جان میپرورد این جامه بر خود میدردتو همانی که دلم لَک زده لبخندش را
اون که هرگز نتوان یافت همانندش را
(کاظم بهمنی )
من زنده بودم آما ، انگار مُرده بودماو رفت و جان میپرورد این جامه بر خود میدرد
سلطان که خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم
«سعدی»
ماه پیداست چرا در پی آن می گردید؟من زنده بودم آما ، انگار مُرده بودم
از بس که روز ها را با شب شمرده بودم
ده سال دور و تنها ، تنها به جرم اینکه
او سرسپرده میخواست ، من دل سپرده بودم
(محمد علی بهمنی)