مشاعره واژه‌نما

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Hecate
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
غبار
گهی افتان و خيزان، چون غباری در بيابانی
گهی خاموش و حيران، چون نگاهی بر نظرگاهی
خاموشی

هر کرا گفتار بسیارش بود
دل درون سینه بیمارش بود
عاقلان را پیشه خاموشی بود
پیشه جاهل فراموشی بود

عطار نیشابوری
 
خاموشی

هر کرا گفتار بسیارش بود
دل درون سینه بیمارش بود
عاقلان را پیشه خاموشی بود
پیشه جاهل فراموشی بود

عطار نیشابوری
دل
خيره چشمانش با من گويد:
کو چراغي که فروزد دل ما؟
هر که افسرد به جان با من گفت:
آتشي کو که بسوزد دل ما؟
 
دل
خيره چشمانش با من گويد:
کو چراغي که فروزد دل ما؟
هر که افسرد به جان با من گفت:
آتشي کو که بسوزد دل ما؟
آتش

شعله ی آتش عشقم منگر بر رخ زردم
همه اشکم همه آهم همه سوزم همه دردم
چون سبویی که شکسته ست و رخ چشمه نبیند
کو امیدی که دگرباره همآغوش تو گردم؟

شفیعی کدکنی
 
آتش

شعله ی آتش عشقم منگر بر رخ زردم
همه اشکم همه آهم همه سوزم همه دردم
چون سبویی که شکسته ست و رخ چشمه نبیند
کو امیدی که دگرباره همآغوش تو گردم؟

شفیعی کدکنی
آغوش

ﭼﻪ ﮔﻨﺎﻫﯽ؟
ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﮓ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮ
ﺗﻦ ﺗﻮ ﻋﯿﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ،
ﺟﻬﻨﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ
 
آغوش

ﭼﻪ ﮔﻨﺎﻫﯽ؟
ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﮓ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮ
ﺗﻦ ﺗﻮ ﻋﯿﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ،
ﺟﻬﻨﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ
گناه

گفته بودم که اگر بوسه دهی توبه کنم
که دگر بار گناهی نکنم
بوسه دادی و چو لبم برخاست از لب تو
توبه کردم که دگر توبه ی بیجا نکنم
 
گناه

گفته بودم که اگر بوسه دهی توبه کنم
که دگر بار گناهی نکنم
بوسه دادی و چو لبم برخاست از لب تو
توبه کردم که دگر توبه ی بیجا نکنم
توبه
اين درگه ما درگه نوميدی نيست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
 
روانم
مگر باز بینم ترا تن درست

که روشن روانم به دیدار تست

فردوسی
دیدار

من محال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه

آغوش من و عشق تو و لحظه ی دیدار
رویای قشنگیست و اما شدنی نیست
 
دیدار

من محال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه

آغوش من و عشق تو و لحظه ی دیدار
رویای قشنگیست و اما شدنی نیست
دیدار
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
 
دلدار
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
حافظ
دلدار
عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت

گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
 
دلدار
عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت

گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
عشقبازی

شعر من وقتی که با تو عشق بازی می کند
در تنور داغ آغوشت ، چه نازی می کند

در تو می پیچد تمام واژه های پیکرش
در میان بوسه هایت یکه تازی می کند
 
عشقبازی

شعر من وقتی که با تو عشق بازی می کند
در تنور داغ آغوشت ، چه نازی می کند

در تو می پیچد تمام واژه های پیکرش
در میان بوسه هایت یکه تازی می کند
آغوش
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
 
آغوش
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
اکنون

بجز آزار شما
هوایی در سر ندارم!
اکنون که زیر ستاره‌ی دور
بر بام بلند
مرغ تاریک است
که می‌خواند،
اکنون که جدایی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رؤیا،
و پناه از توفان را
بردگان فراری
حلقه بر دروازه‌ی سنگین زندان اربابان خویش
بازکوفته‌اند،
و آفتابگردان‌های دو رنگ
ظلمت‌گردان شب شده‌اند،
و مردی و مردمی را
همچون خرما و عدس به ترازو می‌سنجند

احمد شاملو
 
اکنون

بجز آزار شما
هوایی در سر ندارم!
اکنون که زیر ستاره‌ی دور
بر بام بلند
مرغ تاریک است
که می‌خواند،
اکنون که جدایی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رؤیا،
و پناه از توفان را
بردگان فراری
حلقه بر دروازه‌ی سنگین زندان اربابان خویش
بازکوفته‌اند،
و آفتابگردان‌های دو رنگ
ظلمت‌گردان شب شده‌اند،
و مردی و مردمی را
همچون خرما و عدس به ترازو می‌سنجند

احمد شاملو
جدایی

ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی
باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی

هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم
این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی
 
جدایی

ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی
باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی

هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم
این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی
نامه

تا گشودم نامه اش را سوختم از انتظار
کاش قاصد میگشود این نامه سربسته را
 
نامه

تا گشودم نامه اش را سوختم از انتظار
کاش قاصد میگشود این نامه سربسته را
نامه

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
 
راه
به می سجّاده رنگین کن گرت پیرِ مُغان گوید
که سالِک بی‌خبر نبود ز راه و رسمِ منزل‌ها
خبر

خبرت هست که دلتنگ نگاهت شده ام
بی قرار تو و چشمان خمارت شده ام
 
Back
بالا