یبار خیلی خوابم میومد ، یه آقا عه اومده بود راجع به مسابقه فلان کوفتش حرف بزنه ، رو مخم بود حواسم نبود از ته کلاس وسط حرفاش گفتم:«اه خفه شو دیه سر صبحی» ، سکوت کرد اما برو خودش نیورد
با بزرگترها و افردای که رودروایسی دارین فوتبال نبینین خدایی
سر یه بازی خیلی خودمو نگه داشتم
تا یه جایی که یکی مصدوم شد از اونجا که قطری ها میزبان بودند و سعی دارند خیلی با کلاس باشن، برانکارد رو با ماشین حمل کردن
اینجا بود که یهو گفتم (گفتم که نه داد زدم) این عربای گشاد رو ببین فاک یو جمیعا
و بعد همه اینجوری 0_0
من: :-s
از اون به بعد کلی تمرین کردم چیزی نگم
من هفت سالم بود خجالتی بودم.
دوست بابام اومد خونه مون
من رفم تو کمد قایم شدم
اونا اومدن صاف تو اتاقی که من بودم!
یه چند ساعت گذشت
گرمم بود
گشنه بودم
تشنه م بود
دسشویی هم داشتم
خیلی شیک و مجلسی در و باز کردم و از مقابل چشمای گرد همه رد شدم.
باغ فین بودیم
مسیر شلوغ بود اومدم برای خودم راه باز کنم و برم
پام رو روی سنگهای حوض گذاشتم ، روش جلبک زده بود و من یهو دیدم رو هوام و#
عین موش اب کشیده اومدم بیرون
حالا خانومه : عیب نداره خنک شد
خدا ازتون نگذره زهرمارم کردین مریضم شدم
(اصلا هم تقصیر خودم نبود )
وای نگاهای بقیه
فقط اون خانواده و مخصوصا پسرشون که زیرچشمی منو میدیدن و مثلا اصلا حواسشون به اینور نبود
اوایل استفاده از ادوب سایتمونو ک از توش میرفتیم ادوب و عوض کردن
بعد اینجوری بود ک میرفتی بهت دسترسی میکروفون اتوماتیک وار داده شده بود و هممون میکروفون داشتیم
بعد کلاسا جدا نبود و نیازی نبود برای زنگ بعد ی بار دیگه ببندیم ادوبو دوباره باز کنیم
خلااصهه زنگ تفریح شد و ما به یاد دوران مدرسه میکروفونامونو باز کردیم باهم تو ادوب حرف زدیم
بعد منم جوگیر شدم انواع آهنگ ها رو برا بچه ها پلی کردم یهو دیدم یکی از بچه ها تو چت باکس نوشته :
ریحانه خانوم اومد!
منم از اونجایی ک هنوز پنج دقیقه ب کلاس مونده بود فک کردم داره ایسگا میکنه گفتم :
غزل خفههه شوو
و بعد در همون حین دیدم دبیرمون واسه چک کردنو این داستانآ زود تر اومده تو کلاس
هیچیی دیگه آهنگ و قطع کردم
تهشم دبیرمون گفت:
بچه ها راحت باشین و رفت!
ما هم ادااامهه دادیم ک پشتیبان ادوب اومد
و وضعیتو ک دید میکروفونو از همه گرفت://
حقیقتا تف تو تدریس آنلاین://
من دلم واسه زدن رو میز و رقصیدنآی دست جمعیمون تنگ شده://
خاطرات ضایع تو مد زیاد داشتم و شاید ضایع بودنشون یکم شخصی باشه و کسی نفهمتشون ولی خوب من استاد سوتی دادن و استفاده کردن از کلمات قبیح جلو معلمام
مثلا سر کلاس قران نشسته بودیم
کلاس قران مون تو کلاسی بود که سابقا سایت بوده و به خاطر کمبود مکان کلاسش کردن
و خوب کلاسم بزرگ بود
و معلم اون ته و نمیدید و مام اکیپی میرفتیم میچپیدیم اون ته و کلا حرف میزدیم
اون روزم طبق معمول شروع کردیم به حرف زدن که یهو بحث جالب شد و منم هیجانی شدم
بلند گفتم فاک
بعد کلاس تو سکوت بود....
...
باز باید بگم که من احترام خاصی برا معلم اجتماعی مون قائل بودم اصلا شخصیتش احترام میطلبید
هیچی دیگه داشتم به یکی از معلما فحش بد میدادم
گفتم بچه ها جمع کنید تکلیف های فلان درسو بنویسید وگرنه فلانی ک..نمون میزاره
بعد برگشتم سمت در دیدم خانم مرادخانی با لبخند خجالت زده وایستاده اونجل
هیچی دیگه جاو یه معلم آبرو داشتم که اونم پر...
ادوبی هنگیده بود بعد مجبور شدیم کلاس ادبیات رو تو واتس اپ برگزار کنیم
بچه ها حال کلاس نداشتن میخواستن کنسلش کنن همه گفتن نت امروز خیلی ضعیفه وویس ها باز نمیشه هیچی دیگه دبیر گفت عیب نداره هر وقت باز شد گوش کنین بعد به یکی از بچه ها گفت قلمرو زبانی درس رو مشخص کن و این چیزا، اونم وویس گرفت بعد همه بچه ها (از جمله خودم) در جواب وویسه اشتباهات اون دانش آموز و نظراتشون رو میگفتن :/
و این در صورتی بود که وویس ها برای ما باز نمیشد
سر کلاس زبان بودیم امتحان شفاهی داشتیم تیچر از یکی سوال پرسید و اون میکروفونش رو باز کرد و گفت تیچر من صداتونو ندارم ولی صدای تیچر از میکروفونش میومد در حالی که صدای تیچر رو نداشت
سر کلاس ادبیات بودیم اول سال بود جو هم سنگین.
یه نفر داست از روی درس میخوند و منم نگاهم به در و دیوار بود که یدفعه گوشم تیز شد چون هم کلاسیم خوند کُلُفت خانه که چند لحظه بعد مشخص شد قرار بوده بخونه کُلفَت خانه...
درسته که نقل قول جایز نیست ولی من نقل قول می کنم به این شیوه که از گزینه ی نقل قول استفاده نمی کنم
آره عزیزم چرا از من نپرسیدی؟ دستشوییش تو حیاط بود ولی آینه نداشت
.
چندشب پیش مهمون داشتیم. بعد پسره داشت یه خاطره ای تعریف می کرد که ظاهرا این و دوستاش رفته بودن آستارا کنار ساحل بعد گفت یه خاله ای مارو برای دومین بار اونجا دید و گفت، مامانم اینجا یهو گفت منظورتو از خاله نفهمیدم و بله عزیزان دقیقا همینجا بود که ذهن خراب من بیدار شد. به مامانم گفتم چرا من فهمیدم منظورش همون خاله هایی هستن که فاحشه جور می کنن(خداروشکر بخش فاحشه رو حداقل سانسور کردم). بعد پسره گفت نه درواقع فقط برای صدا کردن خانمه از لقب خاله استفاده کرده بود
بعد اون لحظه نمی دونین من چقدر به خودم و ذهن شرلوک هلمزیم افتخار می کردم ولی متاسفانه خیلی طولانی نشد این افتخار و پس از لحظاتی می خواستم خودمو همراه با مغز شرلوک هلمزیم زنده به گور بکنم
سال یازدهم بودیم نزدیکای عید بود و داشتیم از مدرسه بر می گشتیم خونه که سر راه یه بوتیک دیدیم ، بعد دوستم(ساجده) با دوست صمیمیش (مهدیه) شروع کردن درباره مانتویی که پشت ویترین بود نظر دادن ، مهدیه گفت صورتیش خیلی خوشگله و فلان و اینا کلا رفت تو تعریف ازش ساجده هم معلوم بود الکی تایید میکرد حرفاشو ، (خوب من هیچ وقت از این مغازه لباس نخریدم به نظرم پر لباسهای زشت بود ولی چون فروشندش یه پسری بود که به باور عده زیادی خوشگل و اینا بود همیشه شلوغ بود مغازش) بعد هیچی دیگه منم شروع کردم به نظرم و گفتن و اینکه نه بابا خیلی زشته و صورتیش که دیگه فاجعس، تو همین حین دیدم ساجده چشاش گشاد شد و بعد زد زیر خنده ، مهدیه هم ناراحت شد . بعد که دوباره راه افتادیم ساجده اومد در گوشم گفت دیونه مانتو عیدش همین مانتوعه بود که رنگشم صورتیه بعد دوباره زد زیر خنده :-l
هیچی دیگه داشتم فکر میکردم نظرم رو واسه خودم نگه میداشتم بهتر بود از یه طرفم ساجده رو تو دلم فحش میدادم که چرا زودتر بهم نگفت اخه علاوه بر ضایع شدنم ناراحت شدم واقعا ، خلاصه تا زمانی که به خونه برسیم به مهدیه می گفتم نظر هر کس مال خودش مهمه نظر من اصلا برات مهم نباشه اون به چشمای تو قشنگه و از این حرفا و کلی معذرت خواهی که من نمی دونستم و اینا .
ولی هم مهدیه خیلی بد خورد تو پرش هم من بد ضایع شدم.
یبار پنج سالم بود رفتم کلاس زبان ، زن ه بم گفت :«وات تایم از ایت؟؟؟» ، هاج و واج زل زدم بش فک کردم بم فحش داده ، بش گفتم:« بیبی ت گوزید!» با اینکه دوازده سال ازون فاجعه میگذره ولی هنوز یادم نرفته و عذاب وجدان دارم بخاطرش/: