یکی از بچه ها :آقا دیدید این دفعه هم ما میانگینمون از اون کلاس ها بالاتر شد
خواجویی: اره دیدم فکر میکنم بخاطر کار گروهی شما هست شما به کار گروهی بیشتر اهمیت میدید اتفاقا من زنگ پیش به اونا توپیدم حالا قرار شده امشب کار گروهی کنند برای ازمون فردا بترکونندتون
یکی از بچه ها:آقا یعنی امشب تا صبح میخوان بشینند کار گروهی کنند؟
خواجویی : :)
بچه ها :
دانش اموز مذکور: :-[ :-[ (نه منظورم این بود که اگه میخوان کار گروهی کنند ما هم امشب تا صبح با هم کار گروهی کنیم )
من بدجوری سرماخوردم بعد رفتم آمپول زدم، نمیدونم این خانومه چه جوری آمپوله رو زد که بعدش یه عالمه خون امد و جاش سیاه شد و درد میکرد. دیشب خواهرم از تهران برگشته بود داشتم براش تعریف میکردم که جاش سیاه شده و اینا، خواهرمم میگفت دروغ نگو، منم گفتم نه به خدا ،مامان هم دید. در همون لحظه برادر محترم،لازم به ذکره 18 سالشونه، رسیدن و گفتن: مامان چی دیده؟ منم میخام ببینم
من و خواهرم
داداشم
داداشم بعد از تعریف کردن ماجرا
سر کلاس ریاضی دبیرمون یه سکه خواست که باهاش یه مطلبی رو حالیمون کنه من یه سکه بهش دادم
درسشو داد اومد پسش بده حواسم نبود گرفتم گفتم ممنون!
دبیرمون:قابل نداره
من ^#^
بقل دستیم
اول یه چیزی: دایی1 = دایی کوچک - دایی2 = دایی بزرگ
ما(خانواده ی گرام / کل ایل و تبار) بیشتر تابستونا میریم روستامون.(حوالی قم)
بعد یه زمانی که من بچه بودم، دختر دایی1 کوچیک تر بود. پسر دایی2 کوچیک تر تر. دختر دایی2 از من بزرگتر.
بعد دوربین رو از داداشم قرض گرفتم رفتیم بیرون تو کوچه. یه خورده بازی کردیم و اینا.
بعد حوصله مون سر رفت. دختر دایی2 پیشنهاد داد بیا این دو تا بچه کوچیکا(داداش حودش و دختر دایی1) رو سرکار بذاریم و بخندیم. منم از نقشه ی شومش خبر نداشتم گفتم «باشه. حالا چیکار کنیم؟»
گفتش: بیا بهشون بگیم همدیگر رو بوس کنن ازشون عکس بگیریم
موافقت کردم بعد من فکر کردم میگه همین بوس های معمولی. دیدم نه! رفت نشوندشون رو تخته سنگ ها هماهنگ کرد به طرز خارجی(!) همدیرو بوس کنن. منم از همه جا بیخبر(بچه بودم دیگه چیکار کنم نمیدونستم که) رفتم ازشون عکس گرفتم.
بعد همون عکس رو رفتم نشون همه از جمله دایی1 و زندایی1 دادم. زنداییم خنده ش گرفت ولی داییم قیافه ش خیلی ترسناک شده بود.
بی جنبه عکس رو پاک کرد.
پ.ن: سوتی نبود؟ الکی تایپ کردم؟ بیمزه ام؟ میدونم...
مدیر مربوطه: چند صدم درصد احتمال داره این پست پاک نشده همین جا بمونه؟
حرف پلنگ صورتی شد گفتم بگم
تولد یکی از بچه های فامیل بود من و مامانم رفته بودیم عروسک بخریم واسش مامانم پلنگ صورتی رو برداشت گفت لیلا ببین این خوبه؟منم حس این و داشتم که تمام عروسکای اون مغازه رو بد جلوه بدم و کلاس بذارم که نه خوب نیست و اینا
در کمال غرور و با یه قیافه گفتم ببخشید اقا پلنگ صورتی رنگ دیگه ای نداره؟ مامانم فروشنده من منم خودم و خورد نکردم برگشتم گفتم من دیدما فروشنده گفت دخترم حتما تلویزیونتون سیاه سفید بوده
ایشون که میبینین رفته اردبیل مسافرت بعد با اوشون قرار گذاشتن همو ببین!بعد زنگ زدن به من میگن الو صـــدف ،صدف الان ما لب آبیم بعد هر چی میگم بابا من ثمینم چی میگین شماها؟ باز میگه صدف بعدِ دو ساعت، فهمیدن شماره رو اشتب گرفتن
دو دقیقه بعدش دوباره زنگیدن با گوشی نازی میگن آفرین ثمین ری اَکشنت عالی بود ما میخواسیم تو رو عمدا سر کار بذاریم!!!خیر سرشون میخواستن سوتی شونو ماسمالی کنن آخرش نازی مجبور شد نیم ساعت با خودم حرف بزنه تا نشون بده اشتباهی زنگ نزده آخی شارژش تمومید بعد من که بی معرفت نیسم گفتم قطع کن خودم بت میزنگم بعد این وسط هی گوشی رو از هم میگرفتن بحرفن منم صداهاشونو از هم تشخیص نمیدادم به نازنین میگفتم مریم به مریم نازنین
همین الان میخواستم یه کتاب سفارش بدم (واسه المپیاد کامپیوتر) طرف گفت: اسم نویسنده؟
توی اونجایی هم که من خوندم فارسی با فونت خیلی ریز نوشته شده بود
منم خیلی با احساس گفتم یهودی منبَر (Yahoodi Menbar )
طرف یهو ترکید از خنده
گفتم : چیزی شده؟
گفت: اون یودی منبر ـه (Youdi Menber) نه یهودی منبِر!!!
من
طرف
یودی منبر
جناب آقای یهودی منبر
بازم من
یه بار تو اتوبوس جامو دادم به یه خانم پیر .خیلی تشکر کرد. وقتی پیاده می شد خواست دو تا بلیط بده .پریدم همچین دستشو گرفتم که کم موند بازوش کنده بشه. : نه حاج خانم!زحمت نکشین! یهو دیدم یه خانم جوانتر هم داره با اون پیاده میشه و مات و مبهوت منو نگاه می کنه. پیرزنه گفت : وای ببخشین ها دو تا بلیط بیشتر ندارم و گرنه بلیط شما رم میدادم! مارو میگین مایع شدیم!
یه بار واس ما کلاس المپیاد گذاشته بودن بعد ما اول دبیرستان بودیم معلم هم پیش دانشگاهی می خوند تا حالا هم جمع دختران نبود گویا بعد این خیلی خجالتی بود و اینا تخته تمیز و پاک می کرد هی راه می رفت اوضاعی بود خلاصه بعد یه سوال داد بهمون اصل لانه کبوتری رو اثبات کنید بعد من و دوستم شروع کردیم به حل سوال من جو گیر بودم کلاس المپیادیم و اینا بعد فکر کردم دارم به جواب می رسم جوگیر تر شدم کسی نتونسته حل کنه بعد معلم برگشت گفت خوب اگه حل نکردیین حل کنم منم جوگیر گفتم نه اقا 2 دقیقه صبر کنید بعد 5 دقیقه سرم و بلند کردم خیلی شیک و مجلسی گفتم ببخشید گزینه هاش چی بودن؟
امروز با عمهماینا رفته بودیم بیرون بعد پسرعمهی 20 سالهم برگشته با افتخار تمام برامون تعریف میکنه که یه روز رفته بوده تو یه کتابفروشی واسه خریدن چن تا کتاب ؛ بعد به فروشنده اسم چن تاشونو میگه و فروشنده میگه نداریم و اونقدر اسم کتاب میگه تا فروشنده به این وضعیت درمیاد . ازش میپرسه چرا میخندی؟! فروشنده میگه که اینجا فروشگاه کتابهای انگلیسی هستش
پسرعمهی ...{بهتره نگم } : خوبالا
فروشنده :
توی کانون زبان بودم ..دوستم گفتم ورک بوک نوشتی گفتم ن بابا توکه میدونی من ورک بوک نوشته شده میارم..گف بده بنویسم دادم بهش..دیدیم عـــــــــــه این نوئه!(مال خودمواورده بودم)بعدضایع شدن گفت بیاازیکی میگیریم
گفتم ن خودم بلدم مینویسم!
بدون اینکه توجه کنم چی ازمون خاسته زیرجاخالی هاکه دوقسمتی بود دور یه قسمت روخط کشیدم ..تیچرمونم بعضی وقتامیاد ورک بوک رویگا میکنه..وقتی اومد گفت اینا چیه؟
- خیلی جدی گفتم من این مورد روانتخاب کردم
ـ عـــــــه باید از هردو قسمت استفاده میکردی!وبعدم ورک رو ورق زد دیدنوهست...
خیلی لحظات خوبی بود..اصلا عااااالی
قیافه دیدنی داشتم..
یه بار کل خانواده نشسته بودیم حرف می زدیم بابام یه چی گفت بعد منم اصلا حواسم نبود فکر کردم دوستمه برگشتم به بابام گفتم (baba safehlama da ) بعدش بابام به روم نیاورد اما داداش و مامان اینم بابام اینم من
***اون تیکه که نوشتم ترکی بود یه چی تو مایه های چرت و پرت نگو
وفتی مامانم معاون بود(الان مدیره از بابت پز گفتم )یه بار که بچه هاشونو از طرف مدرسه برده بودن مسافرت همه توی یه نمازخونه اسکان داشتن حدود 200دانش آموز باپرسنل.از قضا منو داداشم که کوچیک بود(حدود6ساله)بامامانم رفته بودیم :)
آقا شب شده بود و حالا مگه این دخترا میخابیدن هی مامانم بهشون میگفت بچه ها بخابید ولی بی اثر بود خلاصه مامانم اومد تز دادو گفت همه ساکت بودن ناگهان خری گفت؟؟؟؟
بعد داداشم پاشد گفت گوینده خر است
مامانم
کل نمازخونه رسمن رفت رو هوا ازخنده