- ارسالها
- 4,182
- امتیاز
- 47,613
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل سوم: لشکرآرایی
بخش ششم
کارن از پله های برج دیده بانی بالا رفت. کمی مضطرب بود و کمان را در دست میفشرد. اما با قدم های مصمم بالا میرفت.
اتاقک دیدهبانی بالای برج، دایرهای شکل و نسبتا کوچک بود. تاریا، پشت به او و رو به غرب، دست به سینه ایستاده بود. همین که کارن وارد اتاقک شد، سرمای ارتفاع را حس کرد. نسیم خنک شب، موهایش را تکان داد. اما موهای تاریا تکان نخوردند: چنان محکم آن ها را روی سرش بافته بود که امکان نداشت ذره ای جا به جا شوند.
کارن جلو رفت و به منظره شب نگاه کرد. پیش رویشان دشت بود، و بیشه کوچکی نیمی از آن را میپوشاند. انتهای بیشه به کوهستان میرسید. کوه های بلند و نوکتیز و سیاه. ستارههای کمی میدرخشیدند. ابر سیاه بزرگی آسمان را پوشانده بود.
مدتی گذشت. تاریا بیآنکه چیزی بگوید، به دشت چشم دوخته بود. کارن هم به دشت نگاه کرد، به چمن تاریک، به بیشه.
سرانجام تاریا گفت:«آوردمت بالا چون چشمهای تیزی داری. ازشون استفاده کن.»
کارن سر تکان داد. پس از لحظه ای درنگ، تاریا پرسید:«اهل کجایید؟» سوالش بیشتر لحن دستوری داشت تا پرسشی. داشت به کارن دستور میداد محل زندگی اش را بگوید.
«ایران.» بلافاصله دغدغه پرسش بعدی کارن را در بر گرفت.
سوال تیلیا مثل گلولهای ذهنش را سوراخ کرد:«ایران کجاست؟»
ایده جدید از همان حفره وارد ذهنش شد:«اون طرف دریا.»
«چطور اومدین اینجا؟»
«با کشتی.»
صد در صد، تاریا نمیدانست کشتی چیست. اما غرورش اجازه نداد چیز دیگری بپرسد و دوباره به دشت خیره شد.
تا سپیده صبح، به نوبت نگهبانی میدادند. وقتی تاریا ایستاده بود، کارن مینشست و برعکس. گاهی تاریا سوالی از او میپرسید، مثل:«قبلا تیراندازی رو یاد گرفته بودی؟» و کارن جواب میداد. واضح بود کنجکاو شده، اما ابهت نظامیاش اجازه گرم گرفتن با کارن را به او نمیدهد.
نزدیک صبح بود. آسمان روشن تر شده و سپیده دمیده بود. تاریا نشسته بود و داشت چیزی را روی دسته زوبینش حک میکرد. کارن ایستاده بود و چشم به دشت داشت.
چیزی در میان درختان حاشیه جنگل تکان خورد.
کارن چشم هایش را ریز کرد.
این بار عبور یک جسم سیاه را از لا به لای درختان دید.
تاریا را صدا زد. او بلند شد، همان دم جسم دوباره عبور کرد.
تاریا دستور داد:«بزنش.»
کارن چندان اعتماد به نفس نداشت، اما تیر را در چله کمان گذاشت و هدف گرفت. تیر پرواز کرد و نزدیک جنگل به خاک افتاد.
«دوباره!»
کارن دوباره زه کمان را کشید و رها کرد. تیرش به هدف خورد، چرا که صدای مردانه ای داد کشید:«آخ!» و کارن شنید که آرام تر گفت:«تو روح پدرت!»
تاریا هم شنید، چرا که سراسیمه پایین دوید. کارن هم دنبالش رفت. پرسید:«چی شد؟»
«نه تاریک بود نه حیوون، یه آدم رو زدی.»
«خب مگه تاریک ها نمیتونن حرف بزنن؟»
«اینطوری نه.»
تاریا، زینبگل و تاریوس و رادان را بیدار کرد. امیر بدشانس بود که بیدار شد، چون تاریوس او را هم کشان کشان برد.
وسایلشان را برداشتند. تاریا دستور داد:«کارن، برو بالای برج و ما رو پوشش بده.»
کارن به سمت برج دوید. امیر پرسید:«چه خبره؟»
تاریا توضیح داد:«اونی که با تیر زدیم تاریک نبود. باید بریم بیاریمش.»
زینبگل گفت:«شاید تله باشه.»
«شیپور رو میارم.» شیپور کوچک از شاخ نوعی حیوان ساخته شده بود.
رادان شمشیر سوزنی را به دست امیر داد و به سبک مردم آنجا، موهایش را گرفت و سرش را ناگهان تکان داد تا خواب از سرش بپرد. موثر بود.
تاریوس در کوچک روی دروازه را باز کرد و همه به سمتی که تاریا نشان میداد حرکت کردند.
در فاصله بیست متری جنگل، میشد سایهای را میان درختان تشخیص داد، که میلنگید و پیش میرفت و مدام به زمین میافتاد. وقتی به جنگل نزدیک شدند، زینبگل داد زد:«برگرد! میخوایم کمکت کنیم!»
صدای افتادن بلند شد، اما جوابی نیامد. رادان گفت:«من میرم میارمش. انتظار دارین وقتی زخمیه برگرده؟»
تاریا بی هیچ حرفی، شیپور را به او داد.
در میان صدای بلند تپش های قلب، رادان وارد جنگل شد و بعد از دو یا سه دقیقه، دوباره نمایان گشت، در حالیکه دست فرد شنلپوشی را روی دوش کشیده بود و هر دو پیش میآمدند.
در حاشیه جنگل، مرد را نشاند و به درخت تکیه داد. تیر کارن سمت راست ساق پای چپش را شکافته بود؛ کمی پایین تر از زانو.
تاریا با نوک شمشیرش کلاه شنل او را، که صورتش رو پوشانده بود، عقب راند. وقتی چهرهاش نمایان شد، همه دیدند که به امیر زل زده.«امیر؟»
امیر دقت کرد، چیزی در چهره مرد آشنا بود، اما مطمئن بود او را نمیشناسد. مرد لباسهای این دنیایی داشت، موی بلند و ریش کوتاه مشکی. موهایش دور صورتش چسبیده بودند، و واضح بود با چاقو بریده شده اند. حداقل 27 یا 28 سال سن داشت.
مرد به زینبگل نگاه کرد.«تو هم که... زینبگل؟»
«ولی من تو رو نمیشناسم.»
امیر گفت:«ولی اسم اون دنیاییت رو میدونه! چجوری؟»
زینبگل که شمشیرش را به سمت او گرفته بود، جواب داد:«خیلی راحت، میتونه یه گرولا باشه که توی تغییر شکل مهارت داره و اسم منو از تونا ها شنیده.»
«گرولا چیه؟»
تاریا جواب داد:«دورگه های انسان- گرگ وحشی.»
مرد، که رنگش پریده بود و موهایش از عرق به پیشانی چسبیده بودند، گفت:«نه! منم، محمدرضا!»
سکوت.
امیر پرسید:«ممدرضا؟!»
مرد سر تکان داد: لبش را گزیده بود.
سوال بعدی مال زینبگل بود:«تو چند وقته اینجایی؟!»
«چهارده سال.»
رنگ زینبگل پرید. تاریوس پرسید:«آشناست؟ دوسته؟»
سوالش زینبگل را از خلسه در آورد.«آره، برو اسب بیار.»
تا وقتی تاریوس با اسب قهوهایاش به تاخت به آنها رسید، زینبگل در خلسهای از بهت و حیرت فرو رفته بود و ندید که امیر از سر شوخی پای محمدرضا را لگد کرد و ناله او بلند شد.
تاریوس نزدیک مرد ایستاد و او را بالا کشید. تاریا به رادان گفت:«برو آنیا رو بیدار کن!»
رادان وقتی میدوید، به خوبی از پاهای بلندش استفاده میکرد.
بقیه به سمت دروازه به راه افتادند. کارن که بالای برج بود، از اینکه آن ها به غریبه کمک کردند تعجب کرده بود.
بخش ششم
کارن از پله های برج دیده بانی بالا رفت. کمی مضطرب بود و کمان را در دست میفشرد. اما با قدم های مصمم بالا میرفت.
اتاقک دیدهبانی بالای برج، دایرهای شکل و نسبتا کوچک بود. تاریا، پشت به او و رو به غرب، دست به سینه ایستاده بود. همین که کارن وارد اتاقک شد، سرمای ارتفاع را حس کرد. نسیم خنک شب، موهایش را تکان داد. اما موهای تاریا تکان نخوردند: چنان محکم آن ها را روی سرش بافته بود که امکان نداشت ذره ای جا به جا شوند.
کارن جلو رفت و به منظره شب نگاه کرد. پیش رویشان دشت بود، و بیشه کوچکی نیمی از آن را میپوشاند. انتهای بیشه به کوهستان میرسید. کوه های بلند و نوکتیز و سیاه. ستارههای کمی میدرخشیدند. ابر سیاه بزرگی آسمان را پوشانده بود.
مدتی گذشت. تاریا بیآنکه چیزی بگوید، به دشت چشم دوخته بود. کارن هم به دشت نگاه کرد، به چمن تاریک، به بیشه.
سرانجام تاریا گفت:«آوردمت بالا چون چشمهای تیزی داری. ازشون استفاده کن.»
کارن سر تکان داد. پس از لحظه ای درنگ، تاریا پرسید:«اهل کجایید؟» سوالش بیشتر لحن دستوری داشت تا پرسشی. داشت به کارن دستور میداد محل زندگی اش را بگوید.
«ایران.» بلافاصله دغدغه پرسش بعدی کارن را در بر گرفت.
سوال تیلیا مثل گلولهای ذهنش را سوراخ کرد:«ایران کجاست؟»
ایده جدید از همان حفره وارد ذهنش شد:«اون طرف دریا.»
«چطور اومدین اینجا؟»
«با کشتی.»
صد در صد، تاریا نمیدانست کشتی چیست. اما غرورش اجازه نداد چیز دیگری بپرسد و دوباره به دشت خیره شد.
تا سپیده صبح، به نوبت نگهبانی میدادند. وقتی تاریا ایستاده بود، کارن مینشست و برعکس. گاهی تاریا سوالی از او میپرسید، مثل:«قبلا تیراندازی رو یاد گرفته بودی؟» و کارن جواب میداد. واضح بود کنجکاو شده، اما ابهت نظامیاش اجازه گرم گرفتن با کارن را به او نمیدهد.
نزدیک صبح بود. آسمان روشن تر شده و سپیده دمیده بود. تاریا نشسته بود و داشت چیزی را روی دسته زوبینش حک میکرد. کارن ایستاده بود و چشم به دشت داشت.
چیزی در میان درختان حاشیه جنگل تکان خورد.
کارن چشم هایش را ریز کرد.
این بار عبور یک جسم سیاه را از لا به لای درختان دید.
تاریا را صدا زد. او بلند شد، همان دم جسم دوباره عبور کرد.
تاریا دستور داد:«بزنش.»
کارن چندان اعتماد به نفس نداشت، اما تیر را در چله کمان گذاشت و هدف گرفت. تیر پرواز کرد و نزدیک جنگل به خاک افتاد.
«دوباره!»
کارن دوباره زه کمان را کشید و رها کرد. تیرش به هدف خورد، چرا که صدای مردانه ای داد کشید:«آخ!» و کارن شنید که آرام تر گفت:«تو روح پدرت!»
تاریا هم شنید، چرا که سراسیمه پایین دوید. کارن هم دنبالش رفت. پرسید:«چی شد؟»
«نه تاریک بود نه حیوون، یه آدم رو زدی.»
«خب مگه تاریک ها نمیتونن حرف بزنن؟»
«اینطوری نه.»
تاریا، زینبگل و تاریوس و رادان را بیدار کرد. امیر بدشانس بود که بیدار شد، چون تاریوس او را هم کشان کشان برد.
وسایلشان را برداشتند. تاریا دستور داد:«کارن، برو بالای برج و ما رو پوشش بده.»
کارن به سمت برج دوید. امیر پرسید:«چه خبره؟»
تاریا توضیح داد:«اونی که با تیر زدیم تاریک نبود. باید بریم بیاریمش.»
زینبگل گفت:«شاید تله باشه.»
«شیپور رو میارم.» شیپور کوچک از شاخ نوعی حیوان ساخته شده بود.
رادان شمشیر سوزنی را به دست امیر داد و به سبک مردم آنجا، موهایش را گرفت و سرش را ناگهان تکان داد تا خواب از سرش بپرد. موثر بود.
تاریوس در کوچک روی دروازه را باز کرد و همه به سمتی که تاریا نشان میداد حرکت کردند.
در فاصله بیست متری جنگل، میشد سایهای را میان درختان تشخیص داد، که میلنگید و پیش میرفت و مدام به زمین میافتاد. وقتی به جنگل نزدیک شدند، زینبگل داد زد:«برگرد! میخوایم کمکت کنیم!»
صدای افتادن بلند شد، اما جوابی نیامد. رادان گفت:«من میرم میارمش. انتظار دارین وقتی زخمیه برگرده؟»
تاریا بی هیچ حرفی، شیپور را به او داد.
در میان صدای بلند تپش های قلب، رادان وارد جنگل شد و بعد از دو یا سه دقیقه، دوباره نمایان گشت، در حالیکه دست فرد شنلپوشی را روی دوش کشیده بود و هر دو پیش میآمدند.
در حاشیه جنگل، مرد را نشاند و به درخت تکیه داد. تیر کارن سمت راست ساق پای چپش را شکافته بود؛ کمی پایین تر از زانو.
تاریا با نوک شمشیرش کلاه شنل او را، که صورتش رو پوشانده بود، عقب راند. وقتی چهرهاش نمایان شد، همه دیدند که به امیر زل زده.«امیر؟»
امیر دقت کرد، چیزی در چهره مرد آشنا بود، اما مطمئن بود او را نمیشناسد. مرد لباسهای این دنیایی داشت، موی بلند و ریش کوتاه مشکی. موهایش دور صورتش چسبیده بودند، و واضح بود با چاقو بریده شده اند. حداقل 27 یا 28 سال سن داشت.
مرد به زینبگل نگاه کرد.«تو هم که... زینبگل؟»
«ولی من تو رو نمیشناسم.»
امیر گفت:«ولی اسم اون دنیاییت رو میدونه! چجوری؟»
زینبگل که شمشیرش را به سمت او گرفته بود، جواب داد:«خیلی راحت، میتونه یه گرولا باشه که توی تغییر شکل مهارت داره و اسم منو از تونا ها شنیده.»
«گرولا چیه؟»
تاریا جواب داد:«دورگه های انسان- گرگ وحشی.»
مرد، که رنگش پریده بود و موهایش از عرق به پیشانی چسبیده بودند، گفت:«نه! منم، محمدرضا!»
سکوت.
امیر پرسید:«ممدرضا؟!»
مرد سر تکان داد: لبش را گزیده بود.
سوال بعدی مال زینبگل بود:«تو چند وقته اینجایی؟!»
«چهارده سال.»
رنگ زینبگل پرید. تاریوس پرسید:«آشناست؟ دوسته؟»
سوالش زینبگل را از خلسه در آورد.«آره، برو اسب بیار.»
تا وقتی تاریوس با اسب قهوهایاش به تاخت به آنها رسید، زینبگل در خلسهای از بهت و حیرت فرو رفته بود و ندید که امیر از سر شوخی پای محمدرضا را لگد کرد و ناله او بلند شد.
تاریوس نزدیک مرد ایستاد و او را بالا کشید. تاریا به رادان گفت:«برو آنیا رو بیدار کن!»
رادان وقتی میدوید، به خوبی از پاهای بلندش استفاده میکرد.
بقیه به سمت دروازه به راه افتادند. کارن که بالای برج بود، از اینکه آن ها به غریبه کمک کردند تعجب کرده بود.