مجموعه داستان مسافر: جلد اول: سفر سمپادیا

فصل ششم: پایان جاسوس
بخش پنجم
داریان کم‌کم بیدار شد. هوای تازه راه خود را به درون شش‌های فشرده‌شده‌اش باز کرده بود. بوی فساد در هوا پراکنده بود اما انگار دیگر تلاش نمی کرد وارد بدن او شود. او بدن به دردبخورش را ضعیف و به دردنخور کرده بود. چشمهایش را باز کرد و با رضایت لبخند زد. جنگیدن از بردگی نجاتش داده بود.

فهمید در فضای باز پشت قصر، روی زمین افتاده. آن قدر توانایی نداشت که بلند شود و فرار کند؛ با این حال مچ پای راستش به گاری هیزم‌ها بسته بود و اسب گاری، داشت دست بی‌جانش را می‌لیسید. داریان سر برگرداند، و دید اسبی که به گاری بسته‌اند، اسب خودش است.

انگشتان سنگینش را تکان داد و پوزه اسب را نوازش کرد.

بالای سرش، چند متر آن طرف‌تر، جوزا و سایون بحث می‌کردند.

جوزا گفت:«باید بکشمش، بانوی من!»

خنده‌دار بود که کسی سایون را بانوی من صدا کند؛ اما داریان که همه چیز را می‌دانست!

سایون با همان صدای جیغ‌جیغو جواب داد:«اون آدم به درد بخوریه. یه بار دیگه تلاش می‌کنم.»

«یعنی نمی‌تونید؟»

«چرا چنین فکری می‌کنی، مردک؟ اون خیلی شجاعانه می‌جنگه، بدنش رو فرسوده می‌کنه. من از بدن سایون خوشم نمی‌یاد، می‌خوام بدن بعدیم یه آدم قوی باشه. اگر این بار هم جنگید و زنده موند، خونش مال تو.»

جوزا متوجه داریان شده بود. داریان این را فهمید چون یک طرف بدنش ناخودآگاه در اثر ضرب لگد جمع شد. چرخید و به زانو درآمد و با کینه به جوزا نگاه کرد.

جوزا گفت:«در نهایت بخشش و محبت، می‌خوام بهت اجازه بدم آخرین درخواستت رو مطرح کنی.»

داریان در دل به او فحش داد، اما اگر جوزا چنین حرفی می‌زد، یعنی اطمینان داشت راهی برای فرار داریان وجود ندارد. پس فرصت را از دست نداد:«می‌خوام نیم ساعت با سینور مارون حرف بزنم.»

جوزا عصبی خندید.«حتی دم مرگ هم دست از سیاست برنمی‌داری؟ باشه، ولی بهت پیشنهاد می‌کنم این دفعه در برابر بانوی من تسلیم شی، چون این بار خیلی درد داره.»

صدای زیر سایون بلند شد.«ببرش توی قصر. اونجا محیطش تاریک‌تره، راحت‌ترم.» برای ضعیف نگه داشتن داریان به سرش فشار آورد. بوی فساد بینی داریان را پر کرد.

چند ساعت، یا شاید چند هزار سال بعدی را درون قصر سر کرد. غریق در باتلاق‌های متعفن راهروها. هر نفس برایش عذابی مضاعف به ارمغان می‌آورد. دائم در حال جنگیدن بود. اما فکر و روحش در رایانا سیر می‌کرد. در مدرسه، در خانه‌ها، در خیابان‌ها، در کاخ مرمرین، در محوطه تمرین، جایی که با دوستانش، تاریوس و رادان و رونان به تمرین می‌پرداختند. داریان همیشه از آنها جدی‌تر بود و شوخی‌های خلاقانه رادان و تاریوس او را می‌خنداند. یاد موهای سرخ مونتا می‌افتاد و گونه‌هایش، که هربار داریان را می‌دید همرنگ موهایش می‌شدند. داریان از او خوشش می‌آمد؟ نمی‌دانست. ماموریت‌هایش او را از مونتا دور کرده بودند. ماموریت‌هایش او را از همه چیز دور می‌کردند: از زندگی، از تفریح، از جوانی و از عادی بودن.

خاطراتش به او قدرت جنگیدن می‌دادند. حتی گاهی ساحره را پس می‌زد و لحظه‌ای از دستش خلاص می‌شد.

ساحره آنچه او به آن فکر می‌کرد را می‌دید، و هربار عصبانی‌تر از قبل حمله می‌کرد.

سرانجام، وقتی داریان با دردی ناگهانی، حس کرد بدنش از دورن متلاشی شده است، ساحره رهایش کرد.

صدای زیر سایون گفت:«اون به درد نمی‌خوره. ببرش بیرون.»

داریان زیر نور ماه دراز کشید و ستاره‌ها را تنفس کرد. آسمان نزدیک‌تر از همیشه، در دستان او می‌تپید.

جوزا بالای سرش با تحقیر گفت:«می‌بریمت مارون رو ببینی.»

داریان در دل خندید. طعم شیرین پیروزی را در دهانش مزه‌مزه کرد.
 
فصل ششم: پایان جاسوس
بخش ششم


نیمه‌شب نزدیک می‌شد. سکوتی غم‌انگیز انبار اسلحه را فرا گرفته بود. کاخ مرمرین پر از مردمی بود که هفتمین پادشاه را در خواب می‌دیدند؛ اما در انبار اسلحه، نزدیک دیوار شهر، جمعیتی ساکت و عصبی مدام از این طرف به آن طرف می‌رفتند.

سینور مارون به شدت عصبی بود. با مشت‌های گره‌کرده و ابروان درهم، مدام طول انبار را طی می‌کرد. گاهی می‌ایستاد، صدایی از خودش در می‌آورد، یا حرفی نامربوط می‌زد:«شاید نشه کشتش!» یا «شاید خودش نباشه!»

رونان درست مثل او بود، اما در فضای انبار بند نمی‌شد. بیرون، زیر نور ماه، با گام‌های محکم قدم می‌زد. درخشش نقره‌ای ماه، موهای استخوانی او را به رنگ سفید در آورده بود.

رادان و تاریوس ساکت و بی‌صدا نشسته بودند. هیچ کدام از سمپادیها تا آن شب، ندیده بودند این دو نفر محزون و جدی بنشینند و حرف نزنند.

تاریا برای مقابله با فشار عصبی‌اش به کار کردن و کار کردن و باز هم کار کردن رو آورده بود؛ نزدیک به ده بار کمانداران را روی دیوار‌ها مستقر کرد و باز هم جایشان را تغییر داد. کارن مشغول بود، تاریا هم این را می‌دانست، اما هر از گاهی از دهانش دستوری خطاب به کارن در می‌رفت.

آنیا با دست‌های لرزان، کنار کارن نشسته بود، و میان انگشت شست و اشاره دست چپ او، شکلی شبیه به کایت خالکوبی می‌کرد: با این خالکوبی، کارن رسما عضو دسته کمانداران می‌شد.

دنیس داشت چاقو‌هایش را تمیز می‌کرد.

زینب‌گل نوک گیسوی سیاهش را در دست گرفته بود و می‌پیچاند. گیره‌ای که قبلا موهایش را جمع می‌کرد، بین انگشتان دست دیگرش می‌چرخید.

لیرا سیم‌های تیساوایش را نوازش می‌کرد، اما نمی‌نواخت. او و خواهرش داریان را نمی‌شناختند، اما فهمیده بودند که آدم مهمی است.

شیلار خون‌دماغ شده بود.

امیر، آرتین، بهراد و متین به ردیف در گوشه انبار، روی آدمک‌های تمرینی نشسته بودند و صدایشان در نمی‌آمد. کمی آن طرف‌تر، عرفان به لبه شمشیر نینجایی تغییرشکل‌یافته‌اش دست می‌کشید، انگار اصرار داشت انگشتانش را زخم کند.

کیمیا کنار آنیا نشسته بود. دستمال آبی نخ نمایی در دستش بود، و هر بار که آنیا سوزن خالکوبی را از دست کارن بیرون می‌کشید، کیمیا روی آن را پاک می‌کرد.

هیچ چیز نمی‌توانست سارا را از فکر زهرا بیرون بیاورد. چهره وحشی زهرا به کابوس‌هایش راه یافته بود و نمی‌توانست چشم بر هم بگذارد. دلش می‌خواست زار بزند، و فضای انبار هم کاملا مناسب بود.

فاطمه مدام می‌رفت و می‌آمد. معلوم نبود کجا می‌رود، اما هر ده دقیقه یک بار در انبار پیدایش می‌شد.

وقتی برای آخرین بار بیرون رفت، در پشت دیوار انبار، جایی که هیچ کسی نبود، مورا را پیدا کرد. زن موسرخ پاهایش را دراز کرده بود.

آنچه فاطمه را به آن سمت کشید، صدای خفه ناله بود. مثل این بود که یک نفر از روی حرص به در و دیوار ناخن می‌کشد و دردش می‌آید.

وقتی مورا را پیدا کرد، «هیییین!» بلند کشید، چون خنجر نقره‌ای مورا در دستش بود و داشت روی ساق دست خودش خراش می‌انداخت.

«داری چی‌کار می‌کنی؟!»

مورا دستش را پنهان کرد.«هیچی.» نوار‌های چرمی که همیشه دور دستش می‌بست، کنارش افتاده بودند. حالا معلوم شد چرا ساق دستش را می‌پوشاند.

«چرا خودتو زخم می‌کنی؟!»

مورا تقریبا به او غرید:«گفتم هیچی!»

فاطمه چیزی نگفت. کنار او نشست. فکرش به سرعت او را تحلیل می‌کرد. او عصبی بود، فقط همین. مورا عصبی بود و برای همین به خودش آسیب می‌زد. تصویر سوختگی‌های دست‌های دنیس از جلوی چشمانش رد شد. دنیس هم خودش را می‌سوزاند، در مواقعی بدتر از این.

واقعا فشار شرایط تا این حد زیاد بود؟ یا آن ها را اینطور بار آورده بودند؟

پرسید:«مونتا می‌دونه؟ خواهرت؟»

مورا به او نگاه کرد، و فاطمه حس کرد خاکستری چشمانش خیلی کم‌رنگ است.«ما اون قدرا هم که به نظر میاد به هم نزدیک نیستیم. از وقتی اون عضو دسته کمانداران شد از هم دور شدیم. تقریبا.»

صدای تَپ تَپ پاهای مونتا به گوش رسید که شتاب‌زده از پله‌های برج دیده‌بانی پایین می‌آمد. چند ثانیه بعد بلند اعلام کرد:«سه سوار و یک پیاده دارن میان!»

تَپ تَپ های بعدی متعلق به پاهای سینور مارون و تاریا بودند که از برج بالا می‌رفتند تا خودشان ببینند.

وقتی پایین آمدند، سینور مارون رو به جمعیتی که از انبار خارج شده بودند، گفت:«داریان زنده‌ست.» یکی از نگرانی‌هایش کم شده بود. می‌دانست او را نمی‌کشند، اما انتظارش بدتر از این بود.

فاطمه دست مورا را گرفت و او را بلند کرد. مورا که به سرعت بندهای چرمی را دور ساق دستش می‌بست، گفت:«به کسی نگو، خب؟»

فاطمه سر تکان داد و هر دو به جمعیت پیوستند
 
فصل ششم: پایان جاسوس
بخش هفتم
تاریا جلوی بهترین‌ کمانداران دسته‌اش ایستاده بود. مونتا و کارن را به برجی فرستاد که دید و تیررس بهتری به سه سوار غریبه داشت، و خودش به تنهایی در برج دیر ایستاد. اوینا، دختری که برادرش را در زیرزمین مدرسه تربیت جنگجو از دست داده بود، به دستور سینور مارون، با فاطمه جلوی دروازه ایستادند.

سه سوار توقف کردند، و پیاده پشت سرشان-که داریان بود- ایستاد. پشتش مثل پیرمردی گوژپشت، خم شده بود.

سوار اول مردی بود ریزنقش و لاغراندام، که صدایش مثل موش صحرایی بود. دومی برعکس او، قدبلند و عضلانی بود، موهای مشکی‌اش تا شانه‌اش می‌رسیدند و چکمه‌هایش همرنگ تن سیاه اسبش بودند. سوار سوم سربازی معمولی بود. پسر جوانی با موهای قهوه‌ای روشن که به سرخی می‌زد. نگاه گیجی داشت.

مرد دوم، جوزا، فریاد کشید:«سلام، رایانا! بعد از سالها.»

کارن فهمید که مونتا بیش از حد عصبی است- که از ذات آرام و کم‌حرف او بعید بود. سینور‌ مارون از روی دیوار فریاد زد:«رایانا هرگز خونه خیانتکارها نبوده، افعی سیاه! کاری که براش اومدی رو بکن، و از اینجا برو.»

«درسته، اما ظاهرا خونه این یکی هست!» طناب دست داریان را کشید، او جلو رفت، اما چهره‌اش خشمگین و لجباز بود.

جوزا طناب را به سرباز جوانی داد و با سر اشاره کرد. سرباز چند متری جوزا را با خود کشید؛ کمی که از دو سوار دیگر دور شد، او را نزدیک اسب آورد و کمکش کرد سوار شود. جوزا عصبانی شد، اما می‌دانست تفاوتی به حال هیچ کس ندارد که او سوار به رایانا برود یا پای پیاده. به اندازه کافی تحقیرش کرده بود.

چند متر مانده به دروازه، سرباز ایستاد، پیاده شد و به داریان کمک کرد پیاده شود. فاطمه و اوینا نفهمیدند چرا داریان موقع پیاده شدن کنار گوش او زمزمه کرد:«ممنون، پسرجون.»

سرباز بیش از حد به داریان کمک کرده بود. او را تا نزدیک دروازه آورد، تا جایی که فاطمه و اوینا مشکوک شدند و به رویش شمشیر کشیدند. داریان دستش را به دروازه گرفت، و به دو دختری که هرگز ندیده بود گفت:«اون دوسته.»

فاطمه سر در نمی‌آورد چطور دوستی در لباس دشمن جلویش ایستاده. اوینا هم نمی‌دانست. هیچ کدام از آنها قبلا داریان را ندیده بودند، و از نبوغ کم‌نظیر این مرد خبر نداشتند.

سرباز چرخید و به سوارها نگاه کرد، بعد به سمت اسبش دوید و سعی کرد در سریع‌ترین حالت ممکن آن را به سمت دروازه بیاورد و وارد رایانا شود.

تیری، رها شده از چله کمان جوزا، او را در چند قدمی دروازه از پا در آورد.

در بالای برج، مونتا از این رفتار جوزا به خشم آمد و به تیری در چله کمان گذاشت. کارن مچش را گرفت.«حق نداریم شلیک کنیم!»

مونتا دستش سریع تکان داد تا از شر او خلاص شود.«ببین چه بلایی سر داریان آورده ن!» به پایین اشاره کرد.

داریان شانه‌های سینور مارون را گرفته بود و به زمزمه چیزهایی می‌گفت. چشمان سینور مارون خیس بودند، در نهایت گفت:«چطور می‌خوان بکشنت؟ تو این طرف مرز رایانایی!»

داریان گفت:«قدرت اون مرز نداره...» سرش را روی شانه سینور مارون گذاشت، و هردو یکدیگر را در مقام پدر و پسر در آغوش گرفتند.

آن سوی دیوارها، سایون به جوزا گفت:«چرا این کار رو کردی؟»

«کار شما رو سخت کردم. میدونم.»

«اصلا. هنوز هم به همون آسونیه. با یه ضربه دیگه می‌میره، چون خیلی ضعیفه. تو چرا این کار رو کردی؟»

«می‌خواستم حقارت رو تو چشماش ببینم.»

صدای زیر سایون گفت:«من حقارتی در چهره او مرد ندیدم.» به جوزا نگاه کرد.«تو حقیرتر به نظر میای.»

جوزا خودش را کنترل کرد.«نه وقتی شاه بشم.»

«یه شاه حقیر. اگر دلبستگی‌ای به تمدن‌های شرق داشتم، دلم براشون می‌سوخت.»

«شما... که نمی‌خواید زیر قولتون بزنید؟»

«هه! زیر قولم بزنم و خودم ملکه بشم؟ مگه وقتمو از سر راه آورده‌م؟ زهی خیال باطل!»

جوزا سر بلند کرد، و یه لحظه دختر موقرمزی را دید که زه کمانش را کشیده بود، و دختر دیگری سعی میکرد جلویش را بگیرد. او سریع‌تر از دختر عمل کرد. تیری در چله کمانش گذاشت.

کارن دست مونتا را ول کرد.«تاریا حسابتو می‌رسه!»

«اون سرباز رو هم کشت. تو نمی‌دونی اونا چقد عوضین!» چرخید تا شلیک کند.

تیر سیاه سینه‌اش را شکافت. تنش از راه پله سقوط کرد، محکم روی پله‌ها خورد. وقتی کارن پایین پله به جمعیت پیوست که دوره‌اش کرده بودند، در خون غلتیده بود. همان دم که آنیا به بالای سرش رسید، جان داد.

سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. کسی نفهمید چه اتفاقی برای داریان افتاد. شانه‌های او به عقب کشیده شد، انگار که تیری نامرئی به میان دو کتفش برخورد کرده باشد، در دستان سینور مارون افتاد.

مورا پلک‌های مونتا را بست و با چشمهای به خون نشسته به کارن نگاه کرد. کارن مثل دیوانه‌ها داد کشید از پله‌ها بالا دوید. قبل از آنکه زینب‌گل به او برسد، مرد ریزنقش را کشته بود.

هم او و هم زینب‌گل، می‌توانستند قسم بخورند از پیکر مرد، دود سرخ رنگی برخاست، و بلافاصله ناپدید شد. جوزا به جسد نگاه کرد، و به تاخت دور شد.
 
فصل هفتم: آغاز از گذشته
بخش اول
وقتی آفتاب طلوع کرد، کپه‌ تازه‌ای از خاک در قبرستان رایانا روییده بود. سمپادیها تا به حال آن قسمت شهر را ندیده بودند. برای رسیدن به قبرستان باید از میان شهر می‌گذشتند. حدس می‌زدند رایانا پیش از این بانشاط‌تر بوده. شهر خلوت و سوت و کور بود(و اینکه نیمه شب بود هم بی تاثیر نبود) بیشتر پنجره‌ها تخته شده بودند.

هنگام طلوع آفتاب، پیکر مونتا به خاک سپرده شده بود و تاریوس و سینور مارون، عرق ریزان قبر دومی را برای داریان می‌کندند. در واقع زیادی تقلا می‌کردند و هر دو سرخ و برافروخته شده بودند.

مورا ساکت نشسته بود. حتی اشک نمی‌ریخت. فاطمه حدس می‌زد او منتظر فرصت است تا برود و حرص و غصه‌اش را سر پوست دستش خالی کند.

در قبرستان، برخی قبرها پوشیده‌ از گل‌های سرخ زیبایی بودند که روی خاکشان روییده بود. سمپادی‌ها نمی‌دانستند آنها چه هستند، تا وقتی که تیلیا خنجرش را میان مشتش گرفت، کف دستش را برید و زخم آن را روی خاک گذاشت. چیزی زمزمه کرد، و گلی سرخ رویید. سریع و شگفت‌انگیز، مثل جلوه‌های ویژه یک فیلم فانتزی بود. پشت سر او هرکسی گلی روی خاک او کاشت.

زینب‌گل آهسته برای آنها توضیح داد:«گل جنگاوران، یکی از قدیمی‌ترین رسوم رایاناست. از خون رشد می‌کنه و هرگز نمی‌میره.»

کیمیا پرسید:«چی باید بگیم؟»

«به یاد مونتا، یا هرکس دیگه ای.»

فاطمه، بهراد و امیر کف دستشان را بریدند. سارا و کیمیا انگشتشان را زخم کردند و متین و آرتین و عرفان، چون نمی‌خواستند خودشان را زخمی کنند، کاری نکردند.

کارن کنار خاک زانو زد، و سینور مارون را تماشا کرد که به کمک تاریوس و رادان، بدن داریان را در گور می‌گذاشت. صورت او پاک و معصوم بود، لاغر. کیمیا قبلا تصویر او را دیده بود، اما در این حال بیشتر از هر زمان دیگری به نظرش شبیه به عیسی مسیح آمد. سینور مارون عرق‌کرده و سرخ و برافروخته بیل را برداشت، و داریان ذره ذره در خاک سرد گور فرو رفت.

کارن خنجر نقره‌ای‌اش را میان مشتش گرفت- تاریا آن را به او داده بود- و خواست دستش را ببرد که مورا از جا پرید و به او پرخاش کرد:«تو؟ تو؟ اون احترام تو رو نیاز نداره!»

کارن هاج و واج به او نگاه کرد. اتفاقات چند ساعت پیش ذهنش را فرسایش داده بودند و شدیدا احساس پوچی می‌کرد. با چشمانی گودافتاده و کم‌سو به او نگریست، و از رفتارش سر در نمی‌آورد.

آنیا شانه مورا را گرفت.«تقصیر اون نیست.»

کارن به امید توضیح به زینب‌گل نگاه کرد، اما او جوابی نداد.

مورا دست آنیا را پس زد.«جدا؟ اون بود که خواست شلیک کنه، اونا دیدنش و مونتا رو زدن!»

ویندوز کارن هنوز درست و حسابی بالا نیامده بود، اما فهمید دارد به کاری متهم می‌شود که هرگز انجام نداده است. فاطمه به دفاع از او بلند شد.«من اونجا نبودم، ولی مطمئنا کارن کاری خلاف قانون نمی‌کنه.»

تاریا، که انتظار می‌رفت از کارن-عضو دسته‌اش- دفاع کند، گفت:«هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست. حرف بزن، کارن.»

کارن گفت:«اون خواست تیر بندازه. من جلوشو گرفتم. اون دیدش و زدش. بعد من رفتم بالا، و اون یکی مرد رو زدم.» صدایش گرفته بود، اما بغض نکرده بود.

مورا داد کشید:«مونتا امکان نداشت بی‌دلیل تیر بندازه!»

تیلیا گفت:«چرا نداشت؟ هر چیزی امکان داره!»

کارن بلند شد و از خودش دفاع کرد:«به من ربطی نداره که اون چرا یهو داغ کرد و تصمیم گرفت شلیک کنه، من وظیفه‌م بود جلوشو بگیرم و تا تونستم همین کارو کردم! دیگه چی می‌خوای؟»

تینا، با موهای طلایی آشفته‌اش، مورا را عقب کشید.«هیچ کس رو نمی‌شه سرزنش کرد، مورا، عزیزم.» مورا سرش را روی شانه‌ او گذاشت و صورتش را بین طلای موهای او پنهان کرد. صدای خفه و بغض‌آلودش به گوش رسید:«مطمئنم می‌تونست یه کار دیگه بکنه... حداقل یه کم بیشتر تلاش می‌کرد!»

کارن که داغ کرده بود، خنجرش را غلاف کرد و خطاب به همه گفت:«همه‌تون می‌دونین که من اشتباهی نکردم!»

تاریا، با لحن یک فرمانده-معلم، گفت:«چرا. اشتباه بزرگی کردی.»

کارن با حالتی تهدیدآمیز به سمت او چرخید. از جایی ضربه خورده بود که انتظار نداشت.«چی؟»

«تو حق نداشتی برگردی بالا و شلیک کنی.»

«ولی اونا مونتا رو کشته بودن!»

«انتقام مسلک یک جنگجو نیست.»

تقریبا همه شنیدند که آنیا زمزمه کرد:«راه جنگاوران، فصل سوم، صفحه 46!»

کارن از خودش دفاع کرد:«کاری که من کردم انتقام نبود، یه جور تسویه حساب بود!»

تاریا فقط سرزنش‌آمیز نگاهش کرد، و شیلار آرام گفت:«تسویه حساب همون انتقامه، عزیزم.»

کارن با صدایی خش‌دار گفت:«پس وقتی می‌خواید بجنگین و یاد دوستای مرده‌تون میفتین، حتما دارین انتقام می‌گیرین!»

تاریا گفت:«انتقام صرفا «گناه» توئه. «جرم» تو سرپیچی از دستور منه.»

یکی از ابروهای کارن بالا پرید.«سرپیچی؟»

«مگه دستور نداده بودم بدون فرمان شلیک نکنید؟»

«ولی مونتا شلیک کرد!»

تاریا به گور اشاره کرد.«و نتیجه‌ش رو هم دید.» داشت سر قبر دوستش به کارن چیزی یاد می‌داد.

تاریوس دخالت کرد:«تاریا، ولش کن. الان واقعا وقتشه؟»

دنیس ظاهرا به نشانه اعتراض-یا کلافگی- قبرستان را ترک کرد. از روی دیوارها.

تاریا به برادرش گفت:«شما دخالت نکنید، سینور تاریوس.» تاریوس با شنیدن لقبش یخ زد، و مثل یک گیاه خشک جمع و ساکت شد.

تاریا رو به کارن ادامه داد:«امروز اولین روزیه که وارد دسته من شدی، وقتی بهت گفتم اون خالکوبی یعنی تعلق و تعهد همه جانبه تو به دسته کمانداران و تو قبول کردی، فکر می‌کردم بدونی تعلق و تعهد داشتن یعنی چی.»

ظاهرا تاریا زیاده‌روی کرده بود، چون زینب‌گل هم دخالت کرد:«تاریا، واقعا باید تمومش کنی.»

تاریا نگاهی به او انداخت که شیر را دلمه می‌کرد.«تو سردسته کمانداران نیستی، لورینا.»

زینب‌گل به امید کمک به سینور مارون نگاه کرد، اما او از کار تاریا راضی بود.
 
فصل هفتم: آغاز از گذشته
بخش دوم

کارن گفت:«خب که چی؟»

تاریا کم کم داشت عصبانی می‌شد.«خب که چی؟ اگر روز اولت نبود باید مجازاتت می‌کردم. الان هم باید مجازاتت کنم، ولی از قیافه‌ت معلومه بعدش باید یه قبر بکنیم کنار همین برای تو. در برابر بخشش من میگی:«خب که چی؟»؟!»

کارن نزدیک بود منفجر شود. متنفر بود از این که در این مواقع بغض گلویش را می‌بست.«من... من هنوز مطمئنم اشتباهی نکرده‌م!»

زینب‌گل به او هشدار داد:«کوتاه بیا کارن.» نگاه نگرانش به تاریا بود که آمپرش ذره ذره بالا می‌رفت.

کارن داد کشید:«معلومه که کوتاه نمیام! کاری که کردم درست بود، مگه همه شما نمی‌خواستین اون یارو بمیره؟»

تاریا گفت:«نه از طریق انتقام، نه از طریق تو، و نه در اون زمان.» دست به سینه ایستاده بود.

تینا مورا را از قبرستان بیرون برد.

کارن گفت:«کشتنش اشتباه بود؟»

«در اون زمان، بله. بدون دستور، بله.»

کارن سوتی داد:«من مجبور نیستم به حرف تو گوش کنم!»

یک ابروی تاریا بالا رفت-چشمانش هنوز عصبی بودند- و دست چپش را بالا آورد و نشان کایت‌شکل میان شست و اشاره‌‌اش را نشان داد.«هنوز یک روز از وقتی تو هم این نشان رو گرفتی نمی‌گذره. تو حالا متعلق و متعهد به دسته کمانداران و من هستی!»

دختر سردار ناشناس-دختری همسن زینب‌گل که موفق به کسب نمره کافی برای سوگند نوزده سالگی نشده بود، و بعد از کارن و مونتا، نزدیک‌ترین عضو دسته به تاریا بود- سرش را تکان داد و موهای بسیار فرفری مشکی‌اش تکان خوردند. به قدم‌های بلند از قبرستان بیرون رفت. او قبلا چنین چیزی دیده بود. آرتین و عرفان پشت سرش رفتند.

کارن دیگر داشت می‌ترکید. انفجار هردویشان، کارن و تاریا، نزدیک بود و دیگران حس می‌کردند باید دور شوند. شیلار از آنجا رفت.

کارن آهسته گفت:«کار من درست بود.»

به فاطمه نگاه کرد، که رنگش کمی پریده بود. کیمیا رویش را از او برگرداند و سارا با پیراهنش بازی کرد. متین به قبر داریان زل زده بود و بهراد بلند شد که برود. نگاه کارن روی امیر ماند.«تو هم فکر میکنی من اشتباه کردم؟»

امیر من‌من کرد:«ام... من... خب... من... می‌خواستم اون یارو بمیره... ولی... ام...»

کارن ترکید:«که اینطور! همه تون فکر میکنین من کار اشتباهی کرده‌م؟»

زینب‌گل گفت:«واقعا کار اشتباهی کردی، کارن!»

کارن به او پرخاش کرد:«تو حرف نزن! اگه اون داستان احمقانه رو نمی‌نوشتی الان هیچ کدوم ما اینجا نبودیم!»

زینب‌گل لبش را گاز گرفت و اخم کرد. وقتی تاریا ناگهان منفجر شد، حتی سینورمارون هم به نظر عصبی و ناراحت می‌رسید.«کارنِ کماندار! اگر من اینجا بگم آسمون قرمزه، تو به عنوان عضو دسته من باید بگی بله سانورا، آسمون قرمزه! خوش‌شانسی که دارم یه چیز منطقی می‌گم، و خوش‌شانس‌تر که دارم دلیلش رو برات توضیح می‌دم! برای روز اول زیادی جسوری!»

زینب‌گل که می‌دانست حرف او به کجا می‌کشد، گفت:«تاریا، تخفیف بده، اون نمی‌دونه داره چی‌کار...»

«ساکت باش، لورینا، تو این بچه‌های آموزش‌ندیده رو آوردی اینجا!» رو به کارن ادامه داد:«سه شب بعدی رو کارن نگهبانی می‌ده. اگر سرپیچی دیگه‌ای ببینم،-به جماعت سیاهی‌لشکر پشت سرش توپید- از هر کدومتون! به قیمت جونتون تموم می‌شه!»

حتی سینور مارون هم از او ترسیده بود. تاریا با قدم‌های محکم قبرستان را ترک کرد. زینب‌گل به آنیا و تیلیا نگاه کرد. تیلیا گفت:«تاریا معمولا تهدید جانی نمی‌کنه!»

آنیا گفت:«نباید جلوی فرمانده‌ت وایسی، کارن.»

کارن گفت:«لازم نکرده منو نصیحت کنین!-رو به زینب‌گل کرد- ممنون که وایسادی و هیچ کاری نکردی تا مث یه بچه مدرسه‌ای منو تنبیه کنه!»

کاسه صبر زینب‌گل هم دیگر لبریز شده بود.«به من چه که دریچه‌ها شما رو کشیدن اینجا! به من چه که تو قانون‌شکنی می‌کنی و جلوی فرمانده‌ت وامیستی، اونم تاریا که تهدید جانی می‌کنه، من به خاطر تو و هر آدم ناسپاس دیگه‌ای با تاریا در نمی‌افتم! همین الان تقصیر حضور شما افتاده گردن من، مرگ مونتا افتاده گردن من، نوشتن داستان تبدیل شده به جرم و تقصیر و افتاده گردن من، حتما این شرایط هم تقصیر منه، انقراض توناها هم تقصیر منه، فاجعه مدرسه هم تقصیر منه، مرگ داریان هم تقصیر منه، مرگ زهرا هم تقصیر منه، آره که تقصیر منه! من آوردمتون اینجا، من دریچه رو باز کردم، من دروازه رو باز کردم، باید می‌ذاشتم توی همون جنگل بمیرین! ولی کارن، اگه یه درصد از قصه من خوشت نیومده بود، دریچه تو رو انتخاب نمی‌کرد.» بغض کرده بود.

کارن گفت:«اصلا چطور حق داره منو تهدید به مرگ کنه!؟»

زینب‌گل جواب نداد و به حالت قهر رفت. آنیا ایستاد و دست‌هایش را بالا کشید.«عزیزم، سردسته حق کشتن تو رو داره، و کسی توبیخش نمی‌کنه. سینور مارون حق داره لورینا و تاریوس و رادان و خیلی از کسایی که می‌شناسی رو بکشه. باور کن من نمی تونم اون خالکوبی رو پاک کنم، و تو ناآگاه هم نبودی. تاریا بهت گفت که روح و جان تو متعلق و متعهد به...»

«فهمیدم!» کارن دوید. انگار دویدن خشمش را کم می‌کرد.
 
فصل هفتم: آغاز از گذشته
بخش سوم
آسمان تیره‌تر از قیر بود. سیتا لبه پنجره بدون شیشه قلعه نشسته بود. دلش برای دیدن ستاره‌ها لک زده بود. اما ابرهای سیاه جلوی ستاره‌ها را گرفته بودند. بیش از ده سال بود که درخشش آن انوار چشمک‌زن را ندیده بود. رویایش از خورشید به ستاره‌ها تغییر کرده بود: حتی فراموش کرده بود خورشید چگونه است.

بادی سرد و خشک وزیدن گرفت. بوی گند خندق دور تا دور قلعه مثل گلوله‌ای تهوع‌آور به صورت سیتا برخورد کرد. او چهره‌اش را درهم کشید، و با دستش در گوشه و کنار جست‌و‌جو کرد؛ عصایش را یافت. آن را زیر بغلش زد و با تکیه بر آن، از لبه پنجره بلند شد. در راهروی تاریک به راه افتاد. صدای تق‌تق عصایی که بار پای معلولش را به دوش می‌کشید، با صدای جیرینگ جیرینگ زنجیرهای دستش ترکیب می‌شد. سیتا آن قدر به این صدا عادت داشت که تقریبا آن را نمی‌شنید.

به سمت اتاقی رفت، که به تعبیری سلول انفرادی‌اش بود. او در این قلعه زندانی بود. می‌دانست که ساحره صدای حرکتش را می‌شنود. برای همین اکثر وقتش را در اتاق تاریک و نمورش می‌گذراند؛ آخرین باری که در قدم زدن زیاده‌روی کرد، صدای حرکتش ساحره را آزرد. بدنش هنوز از مجازات آن روز ساحره دردناک بود.

با یک تکان دستش درب اتاق باز شد. سیتا وارد اتاق شد و در را بست. به سمت تخت کوچک و سفتش رفت.

او کنار تخت زانو زد، کاری که برایش سخت بود، و سعی کرد چیزی را از زیر آن بیرون بیاورد.

وقتی موفق شد، آن چیز را از لای پوشش سیاهش بیرون آورد. گنج مخفی او، قوطی شیشه‌ای کوچکی بود که پنج تا حشره شب‌تاب داخلش پرپر می‌زدند. نور زرد طلاییشان، اتاق را کمی روشن کرد.

سیتا به سختی بلند شد. قوطی را روی زمین باقی گذاشت. در نور اندک اتاق، شروع به لذت بردن کرد. اجازه داد پوست رنگ‌پریده‌اش نور را جذب کند. قدرت اندک آن نور در بدنش جریان پیدا کرد. بعد از مدتها لبخند صورتش را زیبا کرده بود.

زیبایی. مفهوم این کلمه را از یاد برده بود؛ اما می‌دانست که خودش زمانی بسیار زیبا بوده است. انگشتانش را محتاطانه تکان داد، و سطح لرزان آینه‌ای در هوا پدیدار شد. جادویش معیوب بود، اما برای دیدن خودش، کافی.

از آنچه دید حیرت کرد. آخرین بار سه سال پیش خودش را دیده بود. در آخرین آب زلالی که مفتخر به لمسش شده بود.

زن داخل آینه، زنی بود سی و سه ساله. اما به نظر می‌آمد چهل و پنج سالش باشد. موهای بلند و ژولیده‌اش سیاه بودند؛ اما درخششان از دست رفته بود. موهای جلوی سرش خاکستری و سفید شده بودند. گیسوانش در هم گوریده بودند و با اینکه در نور کم معلوم نبود، سیتا با چشمانی که به تاریکی عادت داشتند، می‌توانست تخم شپش‌ها را در ریشه موهایش ببیند و حرکتشان را حس کند.

چشمان خاکستری‌اش، رنگ و رو رفته بودند. به نظر می‌آمد روزگاری آبی بوده باشند. حتما آن موقع وقتی سیتا می‌خندید و گونه‌اش چال می‌افتاد، می‌درخشیده‌اند.

پیراهن بلند و پروصله‌ای به تن داشت که بخش پایینش جر خورده بود. پای چپش معلول و ضعیف بود. این یکی مال ده سال پیش بود، روزی که ساحره او را سرگردان در جنگل مه پیدا کرد، در حالی که داشت در اثر زیادی رطوبت هوا خفه می‌شد. چیزی به خاطر نمی‌آورد؛ اما می‌دانست پایش آنجا آسیب دیده و چون به موقع درمان نشده، ضعیف مانده است. پایش لاغر و نزار بود. حس داشت. همیشه دردی آزاردهنده داشت؛ اما قابل استفاده نبود. بعد از ده سال، سیتا عادت کرده بود عصای چوبی‌ عضوی از بدنش باشد.

دستهایش ظریف و لاغر بودند. به شدت رنگ پریده، و پوست به استخوانشان چسبیده بود. رگ‌های دستش آبی دیده می‌شدند. نمی‌توانست با لمس مچ دستش بفهمد نبضش هنوز هم قوی می‌زند یا نه؛ چون مچ هر دو دستش با دستبندی فولادین بسته شده بود. زنجیر بین دو دستبند تنها به اندازه ای طول داشت که او بتواند دست‌هایش را مثل مترسک نگه‌ دارد.

حالا او به آینه جادویی خودش زل زده بود. لبخند محوی بر صورتش نقش بسته بود. صورتش آن قدر لاغر بود که دیگر گونه اش چال نمی افتاد. حواسش پرت شده بود و تمرکزش از بین رفته بود. آینه در هوا حل شد و از بین رفت.

سیتا به خودش آمد. سعی کرد سریع روی زمین بنشیند و قوطی را بردارد، تا شب‌تاب ها را بیرون ببرد و آزاد کند. اگر ساحره پیدایشان می‌کرد، فقط خدا می‌دانست چه بلایی سر سیتا می‌آورد.

او برای چند لحظه کوتاه فراموش کرده بود که سرعت خط قرمز اوست. قوطی را برداشت، اما ناگهان تلوتلو خورد، سعی کرد به دیوار تاریک چنگ بیندازد؛ اما دستش به جایی بند نشد. سیتا با فریادی فروخورده، روی تخت افتاد، چرخید و روی زمین پخش شد.

قوطی حاوی شب‌تاب‌ها در هوا پرواز کرد. سیتا نومیدانه تلاش کرد بلند شود و آن را بگیرد، اما نتوانست. قوطی دوبار در هوا دور خودش چرخید، روی زمین سرد و سنگی افتاد، و با صدای بلندی خرد شد. شب‌تاب ها در فضای اتاق به پرواز درآمده بودند.

سیتا می دانست که ساحره صدای شکستن شیشه را شنیده است. تقلا می کرد تا بلند شود و حشرات را بگیرد و مخفی کند. صدای گام هایی که به اتاق نزدیک می‌شدند می‌آمد. از صدای زیر پاشنه کفش ها معلوم بود ساحره در راه است. سیتا با چشمانی بیرون زده، ناگهان با این حقیقت تلخ رو به رو شد که او نمی‌تواند شب‌تاب ها را جمع کند. او ایستاده بود و به آن نورهای سبز و زرد درخشان نگاه می‌کرد. شب‌تاب ها در هوا پرواز می‌کردند، و انگار از آزادیشان خوشحال بودند.

سه ثانیه بعد، ساحره در را باز کرد.
 
فصل هفتم: آغاز از گذشته
بخش چهارم
سیتا لال شده بود. فلج شده بود. قلبش داشت سینه‌اش را سوراخ می‌کرد. اگر می‌توانست از آن رنگ‌پریده‌تر شود، حتما رنگش می‌پرید. دهانش تلخ شد. دستهایش عرق کردند. عصایش را زیر بغلش حس نمی‌کرد.

برای مدتی به اندازه یک تپش قلب، همه جا ساکت و بی‌حرکت بود. سیتا به ساحره نگاه می‌کرد. موهای سرخ و ارغوانی که مثل مار روی شانه‌هایش می‌رقصیدند. شانه‌های تیز و ایستاده پیراهن شاهانه‌اش. چشمان بیش از حد درخشان که غیرقابل خواندن بودند. قدِ بلند و اندامی زیبا و متناسب که با پیراهن سرخ و طلایی خودنمایی می‌کرد؛ و کفش‌های سرخ پاشنه بلند که از زیر پیراهنش مشخص بودند. گردنبندی از گردنش آویزان بود که سیتا تا به حال آن را ندیده بود؛ ققنوسی از یاقوت که با ظرافت عجیبی روی لوزی نقره‌ای چسبانده شده بود. ققنوس درخششی جادویی داشت؛ سیتا قدرتش را حس می‌کرد، چرا که خودش هم یک ساحره بود.

سرانجام ساحره به شب‌تاب‌ها اشاره کرد.«دلت برای یه ذره نور تنگ شده بود، آره؟»

صدایش گوش‌نواز بود، اما سیتا در حالتی نبود که از آن لذت ببرد. زبان سیتا با مغزش همکاری نکرد. او مثل بره‌ای، بی صدا ماند.

ساحره تکرارکرد:«گفتم، دلت برای نور تنگ شده بود؟» این بار آتش سرخ کوچکی از شانه‌های لباس شاهانه‌اش زبانه می‌کشید.

سیتا جویده جویده گفت:«نه.»

ساحره گفت:«پس اینا چی‌ان؟»

سیتا تصمیم گرفت انکار کند.«نمی‌دونم. من... من.. نیاوردمشون اینجا.»

شعله‌های آتش بلندتر شدند.«به من دروغ میگی، سیتا؟»

سیتا خشکش زده بود. اشکهایش روی گونه‌هایش غلتیدند. ساحره انگشت‌های کشیده اش را آرام تکان داد. سیتا در نهایت نومیدی و وحشت، شب‌تاب ها را تماشا کرد که در هوا آتش گرفتند و وقتی از بین رفتند، تنها نور اتاق، نور سرخ آتش سر شانه های ساحره بود، و شعله های کوچک چشمانش که حس ناخوشایندی در سیتا به وجود می آوردند.

ساحره گفت:«من تو رو نجات دادم سیتا. و تو به جای قدردانی، مدام از قوانین من سرپیچی می‌کنی. خودت می‌دونی که اون بیرون، دنیا ساحره جوونی مثل تو رو نمی‌پذیره. حتی اگر حرفت درباره غیرعمدی بودن جرمت واقعی باشه. انکار نمی‌کنم که از آزارت لذت می‌برم؛ اما هیچ وقت بدون دلیل این کار رو نمی‌کنم. بهت گفتم هیچ نور طبیعی‌ای رو وارد قلعه نکن؛ و تو یک شیشه پر از نور طبیعی داشتی.»

صورت ساحره در نور آتش شانه‌هایش لرزان دیده می‌شد.«یک شیشه، پر از نور طبیعی!»

سیتا بالاخره به حرف آمد:«من... آخه...»

آتش بلندتر زبانه کشید.«تو چی، سیتا؟»

«من مثل شما نیستم. من یه ساحره طبیعی‌ام و بدون نور طبیعی...»

ساحره جلو آمد. آن قدر که سیتا گرمای آتش شانه هایش را حس می‌کرد. شعله‌های چشمانش، صورت سیتا را می‌سوزاند. سرش را کمی خم کرد و گفت:«بدون نور طبیعی...؟»

سیتا آب دهانش را قورت داد.«قدرتم رو از دست می‌دم.»

ساحره، مثل کودک چهارساله کنجکاوی پرسید:«اون وقت چی می‌شه؟»

سیتا مطمئن بود ساحره جواب سوال خودش را می‌داند. با این حال زمزمه کرد:«می‌میرم.»

ساحره دستش را جلو آورد و گونه سیتا را لمس کرد. سیتا لرزید. ساحره گفت:«راهی هست که زنده بمونی. بهت نشونش دادم. یادته؟»

سیتا آهسته گفت:«تسلیم تاریکی بشم.»

«بله. بارها بهت گفته‌م؛ تاریکی چیزی نیست که شما ساحره‌های طبیعی فکر می‌کنین. تاریکی زیبایی، قدرت و جاودانگیه؛ و بی نیازی به چیزهای مسخره‌ای مثل نور طبیعی و گیاهان و حیوانات و آب جاری و نسیم صبح و خاک.»

سیتا که جرئت به دست آورده بود، گفت:«ولی باید از نور دور بمونم، اگر تاریک بشم. این رو نمی‌خوام.»

ساحره گفت:«وقتی تاریک بشی، دیگه به نور تمایلی نداری.»

سیتا تعجب کرده بود. ساحره هیچ وقت اینطور با او صحبت نکرده بود. ساحره ادامه داد:«وقتی تاریک بشی، از چیزی که قبلا ازش قدرت می‌گرفتی، بیزار می‌شی.»

سیتا جرئت کرد بپرسد:«پس شما هم... یک ساحره طبیعی بودین؟»

ساحره از اتاق بیرون رفت و اشاره کرد سیتا دنبالش برود. سیتا با کمک عصایش، لنگان لنگان ساحره را دنبال کرد. ساحره لبه پنجره نشست. سیتا رو به روی او ایستاد، به صورتش چشم دوخت. ساحره بیرون را نگاه کرد. شعله‌های شانه‌هایش پایین رفتند. موهایش لیز خوردند و به دو قسمت تقسیم شده، روی سینه‌اش ریختند. بالاخره شروع به صحبت کرد. صدایش آرام بود.

«زمانی، وقتی پانزده سالم بود، بهترین ساحره‌ای بودم که در تمام پنج سرزمین وجود داشت. منتها در خفا. پنهان. قدرتم رو پنهان می‌کردم. اون زمان آرمان‌های دیگه‌ای داشتم... رویاهای متفاوتی برای آینده در سرم می‌پروروندم.»

سیتا حیرت کرده بود. اما گوش می‌داد. ساحره ادامه داد:«مادرم یک ساحره بود. پدرم وقتی فهمید ساحره‌ست، ترکش کرد. فکر نکنم دلیلش دقیقا همین بود، گرچه مادرم اصرار داشت من همین رو باور کنم. دوست داشتم فکر کنم پدرم از احساسات اون سوء‌استفاده کرده بوده؛ ولی وقتی اون زن رو شناختم و از نحوه تولیدمثل ساحره‌ها سر درآوردم، فهمیدم بعید نیست که هرکسی در تمام پنج سرزمین پدر من باشه. اسمش شِرلا بود. اسم جذابی به نظر می‌رسه. فکر کنم همینطوری پدرم رو اغوا کرده باشه. حتی معجون شیدایی هم به اندازه کافی برای ایجاد دلبستگی نسبت به اون عفریته قوی نیست.

«به هر حال؛ مادرم من رو در کوهستان دیوار، توی یک غار رها کرد. فقط شش سالم بود. ازش خواستم من رو ترک نکنه، ولی اون گوش نداد. اون آرزو داشت ساحره بزرگی بشه، و وجود من براش یه دست‌انداز بود. وقتی پشت سرش دویدم، قبل از اینکه توی مه سبزی ناپدید بشه، با پشت دست توی صورتم کوبید.»

آتش شانه‌هایش زبانه کشید. چانه‌اش را بالا گرفت و با نوعی غرور، به بیرون از پنجره چشم دوخت. سپس گفت:«من راه خودم رو پیدا کردم. به نزدیک ترین سرزمین رسیدم. توی شهر آواره بودم. گرسنه بودم. دزدی کردم. مرد نانوا سر و صدا راه انداخت، سربازها سر رسیدن. قبل از این‌که من رو ببرن، از ته قبلم فریاد زدم:«نفرین به تو، مرد نانوا، که گرگها خانواده‌ت رو بخورند و سکه‌هات به سنگ تبدیل بشه و کیسه‌های آرد انبارت به کیسه‌های شن!»

«چند سال بعد داستانی شنیدم، از مرد نانوایی که به خونه رفته بود تا آرد بیاره، و دیده بود به جای آرد، انبارش پر از کیسه‌های شنه. وحشت زده رفته بود تا با پولهاش برای بچه هاش غذا بخره، اما توی صندوق پولهاش فقط قلوه‌سنگ بود. مجبور شد خونه‌ و مغازه‌ش رو بفروشه؛ اما همه سکه هایی که به دستش می‌رسیدن، چند ساعت بعد سنگ می‌شدن. اون و زن و بچه هاش توی یه خرابه خوابیده بودن، گله گرگها بهشون حمله کردن و زن و بچه‌ش رو خوردن. اون مرد تا چند دهه پیش توی اون سرزمین بود؛ البته به عنوان یه گدای چلاق. آخرش هم گوشه خیابون مرد و سگ‌ها جنازه‌ش رو خوردن. من کاری کردم که هیچ کس حتی به جسدش هم ترحم نکنه؛ چون اون به یه بچه گرسنه ترحم نکرد.»

نفس عمیقی کشید. آتش شانه هایش، مثل نسیمی موهایش را تکان می‌دادند. ساحره ادامه داد:«حقش بود. من یک بچه گرسنه بودم و اون برای یه تکه نون خشک، من رو به سربازها تحویل داد. من هم کاری کردم که خودش هم گرسنه بشه و برای یه تیکه نون خشک، به مردم التماس کنه.»

سرش را آرام به چپ و راست تکان داد. سیتا قدرت تازه ای در او حس می‌کرد؛ ققنوس یاقوتی آویخته از گردنش، می‌درخشید. گفت:«بعد از یک محاکمه، مردی با موهای سفید و چشمهای کمرنگ آبی، وساطت کرد تا من رو به زندان نفرستن، و به جاش به مدرسه تربیت جنگجو بفرستن. قاضی قبول کرد. من نمی‌خواستم یه جنگجو بشم؛ ولی نمی‌تونستم جلوی حکم رو بگیرم. برای همین اون مرد رو نفرین کردم تا لال بشه و دیگه نتونه کسی رو مثل من بدبخت کنه. مردک کمرنگ، توی همون جلسه زبونش بند اومد.»
 
فصل هفتم: آغاز از گذشته
بخش پنجم
سیتا باورش نمی‌شد؛ مرد او را از زندان نجات داده بود! اما ساحره، با نفرینی وحشتناک لطف او را پاسخ داده بود.

صدای ساحره او را به خود آورد:«هفت سالم بود که به مدرسه تربیت جنگجو فرستاده شدم. تازه اونجا فهمیدم که جنگیدن، راه جالبیه برای انتقام گرفتن. برای همین خوب یاد می‌گرفتم. تا اینکه یک شب، توی سن شانزده سالگی، وقتی روی سقف خوابگاه دختران نشسته بودم، زنی توی هوا ظاهر شد و کنارم نشست. می‌شناختمش. مادرم بود. بهم گفت که یه ساحره هستم، و من بهش گفتم که خودم می‌دونم. اون بهم کتابی داد، کتابی که به گفته اون قدرت من رو شکوفا می‌کرد. گفت هر وقت کتاب رو خوندم و منبع قدرت خودم رو پیدا کردم، دوباره بیام روی همون پشت‌بوم و صداش کنم. بعدش هم غیب شد.

«نمیتونم توضیح بدم که چقدر از اون زن متنفر بودم. اما اون کتاب رو خوندم. منبع قدرت من، آب جاری بود. کنار رودخونه می‌رفتم، قدرت می‌گرفتم. شب قبل از روز سوگند نوزده سالگی، روی پشت‌بوم مادرم رو صدا کردم. اون ظاهر شد، و بهم گفت حالا من یک ساحره کامل هستم، و مختارم که هر طور دوست دارم از قدرتم استفاده کنم. من باهاش موافق بودم. هرطور دوست داشتم از قدرتم استفاده کردم. کاری کردم که ریه هاش پر از آب شد. خفه شدنش رو با لذت تماشا کردم. وقتی داشت دست و پا می‌زد، گلوش رو بریدم و جسدش رو سوزوندم.»

سیتا خشکش زده بود. ساحره ادامه داد:«همون شب فهمیدم که بد بودن و انتقام گرفتن، خیلی لذت‌بخش تر از خوب بودنه. اما برای خودم رویاهایی داشتم. معتقد بودم هرکسی سزاوار بدی نیست و میخواستم یک سانورا بشم. میخواستم از جادو برای کمک کردن به کسایی که لیاقتش رو دارن استفاده کنم. روز بعد از کشتن مادرم، سوگند خوردم و سانورا شدم.

«استعداد من به قدری زیاد بود، که همون اول به شورای ساینور دعوت شدم. در شورا از همه جوون‌تر بودم. همه به من حسادت می‌کردن. نمی‌گذاشتن حرف بزنم. نیمه های شب، من رو از توی تختخوابم دزدیدن و سعی کردن توی نهر خفه‌م کنن. نمی دونستن که قدرت من از آب جاری میاد. قدرت آب جاری با درد و اندوه درونم ترکیب شد و شدت جادوی قوی قلب آسیب‌دیده‌م، وجودم رو شکافت. به خودم اومدم و دیدم همه اون افراد مرده‌ن. اما پشیمون نبوده‌م. احساس قدرت می‌کردم. فهمیدم هیچ کس، هیچ کس، لیاقت خوبی رو نداره.

«به سمت غرب رفتم. در جوار کوهستان، ساحره تاریکی رو پیدا کردم. کشتمش و قدرتش رو برای خودم برداشتم. قدرت اون راه تاریکی رو به وجود من باز کرد، من به بالای قله رفتم، و از آسمان خواستم تا تاریکی‌ش رو به من بده. راه تاریکی رو به وجودم باز کردم، و تاریکی برام قدرت و زیبایی و جاودانگی به ارمغان آورد.

«دیگه از آب جاری متنفر بودم. از انسانها، از شهرها، از همه چیز. از موجودات جاویی متنفر بودم. تمام روباه‌های دیرا رو از بین بردم، غیر از یکی. غیر از همونی که توی جنگل دیرا زندگی می‌کرد. ساحره جنگل دیرا رو تسخیر کردم. اون ساحره قدرتمندی بود. خیلی وقتها مقاومت می‌کرد، گاهی برای فرار از من به پریان متوسل می‌شد، گاهی سعی می‌کرد هشدار بده، اما اکثر اوقات در تسخیر من بود. مجبورش کردم یک یادگاری قدرتمند رو از راهی برای من به چنگ بیاره، و این‌کارو کرد.»

او به گردنبند ققنوسش دست کشید.«دیگه ساحره رو لازم نداشتم. همه چیز جور شده بود. روباه دیرا مرده بود. وادارش کردم به اون دختره حمله کنه. تاریا بود؟ میدونستم می‌کشنش. ساحره ضعیف‌تر از اونی بود فکرشو می‌کردن. راحت مرد. بی‌دردسر. بعد هم گاز سمی رو در تمام جنگل دیرا پخش کردم تا کسی نتونه رد جادوی منو بگیره. حالا؛ من، کسی که بیش از یک قرن پیش، به اسم "دارلا" می‌شناختنش، سانورا دارلا، حالا ساحره غرب هستم. وقتی دنیا مال من بشه، تمام پنج سرزمین و بقیه قلمروها، کسی جرئت نمی‌کنه به من حسادت کنه. من حسادت انسان‌های فانی رو که برای آرمان‌های مسخره‌شون می‌جنگن به وحشت تبدیل می‌کنم!»

سیتا پرسید:«اما... شاید همیشه راهی بوده که دنیا شما رو قبول کنه... به هر حال شما می‌خواستین خوبی کنین... شاید حالا که اون انسان‌های حسود و جنایتکار مرده‌ن و کسی چیزی یادش نمیاد بتونین... یعنی... دنیا شما رو بپذیره. شاید الان وقتش باشه.» بلافاصله بعد از گفتن، از شجاعت خودش حیرت کرد.

ساحره کمی سرش را به سمت سیتا چرخاند. شعله‌های سرخ در چشمانش می‌رقصیدند:«من دیگه نمی‌خوام دنیا من رو بپذیره سیتا. ربطی به گذر زمان نداره. انسان‌ها نمی‌تونن ببینن که کسی از خودشون برتر و قدرتمندتره. من نمی‌خوام اونا بهم ترحم کنن؛ می‌خوام به پام بیفتن. نمی‌خوام کمکشون کنم؛ می‌خوام رنجشون رو ببینم. تمام ابدیت رو برای همین زنده‌م.»

نفس عمیقی کشید؛ و شعله‌های روی شانه‌هایش مثل این که منبع سوخت تازه‌ای یافته باشند، دیوانه وار بالا رفتند.

«اما تو، سیتا. ده سال پیش توی جنگل مه پیدات کردم. تصادفی نبود. تو هم قوی هستی. اما نه در این حالت. آوردمت اینجا تا بهت بگم اگر در قلبت رو، رو به تاریکی باز کنی، قدرتمند خواهی شد. تاریکی میتونه پات رو هم شفا بده. دیگه به نور هم نیازی نخواهی داشت.»

او بلند شد، و به سرعت یقه سیتا را گرفت و او را به دیوار چسباند. شعله‌های نگاهش به چشمان سیتا برخورد کرد.

کنار گوش سیتا زمزمه کرد:«هیچ چیز طبیعی‌ای نباید وارد این قلعه بشه. نه آب جاری، نه نور طبیعی، نه گیاه، هیچی. برای من سخت نیست که تو رو بکشم؛ ولی دلم برات می‌سوزه... تو مثل منِ صد سال پیش هستی... مثل دارلا.»

سیتا گفت:«شما از چیزی عصبانی هستید که اون من نیستم.»

ساحره رهایش کرد.«درسته. اون دختره، همون موسیاه غریبه، بدن به درد نخور سایون رو کشت. حالا باید دنبال یه بدن دیگه بگردم.» قیافه‌اش متفکر شد.«دختره خیلی بیشتر از غریبه بود. رازش به جادو مربوط می‌شد. خون کدوم انسانی جادو رو لمس می‌کنه؟»

او آتش گرفت و در شعله‌های سرخ آتش، ناپدید شد؛ سیتا لبخندی نامحسوس زد. ساحره برای او رازی فاش کرده بود. کم پیش می‌آمد اینطور بی‌ملاحظگی نشان بدهد.

+++++++++++++

شب‌هنگام، کارن، همان دختر موسیاه بیش از حد غریبه، روی برج دیده‌بانی ایستاده بود و علی‌رغم تمام لجبازی‌هایش، داشت شب اول تنبیهش را می‌گذراند. زینب‌گل آرام از پله‌ها بالا آمد، و یک سیب‌زمینی پخته پیچیده در نان را به او داد-بدون این که نگاهش کند. «رادان گفت این رو بخور تا دفعه بعد بهتر جلوی تاریا وایسی. ظاهرا کیف کرده بود.»


برگشت تا پایین برود، که کارن گفت:«تقصیر تو نبود.» نمی‌خواست معذرت‌خواهی کند، اما وقتی در تبعید اجباری‌اش به بالای برج تنها ماند، نه فکر کرد خودش مقصر بوده، و نه حق را به تاریا داد. فقط به این نتیجه رسید که زیادی به زینب‌گل پرخاش کرده است.


زینب‌گل گفت:«معلومه که نبود.» لحظه‌ای درنگ کرد، بعد از پله‌ها پایین رفت. نسیم شب به صورت کارن می‌وزید و ذره‌ذره آتش درونش را فرو می‌نشاند.

فردای آن روز، با این که خسته بود، از لج تاریا هر دستوری را اجرا کرد. کسی از او نخواست بخوابد، کسی جلوی تاریا که پشت سر هم دستور می‌داد نایستاد، کسی به کارن نگفت کارش درست بوده. از بین اهالی آن دنیا-و بعضی از سمپادیها- فقط رادان بود که گاهی از دور محبتی می‌فرستاد، و محبتش معمولا خوراکی بود.

شب دوم، کارن به این نتیجه رسید که ممکن است کارش کمی اشتباه بوده باشد. قرار گرفتن در فضای آشنای برج صحنه مرگ مونتا را در ذهنش تداعی می‌کرد. جنون لحظه انتقام‌گرفتنش را به یاد آورد. واقعا کسی که شلیک کرد، کارن همیشه منطقی بود؟

غروب آفتاب سومین شب، بالاخره اشتباهش را قبول کرد، و لعنت فرستاد به هورمون‌هایی که تا این حد او را دمدمی‌مزاج و عصبی می‌کردند.

پیش از آن که برود، غیرمستقیم به زینب‌گل گفت که قبول کرده است.«درسته انتقام گرفتم و اشتباه بود، ولی کیف داد.»

زمان، آتش مورا را نیز خاکستر کرده بود. هر روز کمتر رویش را از کارن برمی‌گرداند تا اینکه نزدیک سپیده‌دم، از پله‌ها بالا رفت و به کارن گفت تقصیر او نبوده است.

اما کارن خواب‌تر از آن بود که بشنود یا جواب دهد!
 
فصل هفتم: آغاز از گذشته
بخش ششم
سرانجام شرایط به نحوی جور شد که همه می‌توانستند در جلسه شرکت کنند. نه حمله‌ای اتفاق افتاد، نه خبری رسید، نه کسی جان به جان‌آفرین تسلیم کرد. اما رفتار سینور مارون در آن سه روز واقعا عجیب شده بود. او مثل دیوانه‌ها با خودش حرف می‌زد، تمام شب بیدار بود، گاهی با تاریا پچ‌پچ می‌کرد و اکثر وقتش در کتابخانه نمور کاخ مرمرین می‌گذشت، بین نسخه‌های قدیمی و بوی تندشان.

فاطمه یک بار از اوینا پرسید چه بر سر سینور مارون آمده، و او جواب داد این رفتار نابغه هاست، وقتی ذهنشان دیوانه‌وار مشغول است.

سرانجام جلسه تشکیل شد، اما نه در کاخ مرمرین. در کلبه نگهبانی. شاید برای این که محرمانه‌تر باشد.

بیش از نیم ساعت بود که همه در کلبه حاضر بودند، اما کسی شروع نمی‌کرد. عرفان داشت چرت می‌زد و حوصله متین چنان سر رفته بود که داشت برای بار بیستم تخته‌های سقف را می‌شمرد.

سرانجام سارا از زینب‌گل پرسید:«نمی‌خوان شروع کنن؟»

«هنوز یه نفر نیومده.»

سارا به اطراف نگاه کرد. هر کسی که در این چند روز دیده بود آنجا بود، البته به غیر از دانش‌آموزان. نمی‌دانست خودش و بقیه سمپادیها آنجا چه می‌کنند، اما به این نتیجه رسیده بود که اهالی آن دنیا اندکی از سفر بین جهان‌ها می‌دانند و به همین دلیل برای زینب‌گل، محمدرضا و گروه سمپادیها احترام قائلند.

محمدرضا.

سارا از جا پرید.«ممدرضا کجاست؟»

«منتظرشیم.»

کیمیا پرسید:«اصلا این چند روز کجا بود؟ از وقتی داریان و مونتا مردن ندیدمش.»

زینب‌گل مختصر و مفید جواب داد:«رفته دنبال کاری.»

تاریا به نظر مثل زینب‌گل مطمئن به نظر نمی‌رسید. او با خشم گفت:«سینور، اون پسره عمرا برگرده. اولین باری که اومد اینجا هم دنبال فرار بود، و مجبور هم نیست برگرده.»

سینور مارون سرش را از روی کتابش بالا آورد.«اون برمی‌گرده، سانورا. نه چون احساس وظیفه یا تعلق می‌کنه، چون به من قول داد که برمی‌گرده و شک ندارم که آدم صادقیه.»

تاریا چشم‌هایش را در کاسه گرداند.«اصلا مطمئنین که در مورد رابطه‌ش با بوگابِت ها واقعیه؟ هزاران ساله کسی مردم سنگی رو ندیده.»

«چرا باید به من دروغ می‌گفت، و چرا باید یه اسطوره قدیمی رو انتخاب می‌کرد؟»

«هیچ کس توی این زمان بوگابت ها رو ندیده!»

سینور مارون دوباره به کتابش نگاه کرد.«اما همون طور که من دیدمشون، سانورا، مطمئنم اون هم دیده.»

تاریا لب‌هایش را به هم فشرد و چیزی نگفت. همان‌موقع بود که اوینا در را گشود و اعلام کرد:«اون داره میاد!»

و ده دقیقه بعد، محمدرضا وارد شد. همان شنل پروصله کثیف رنگ و رو رفته‌ای را به تن داشت که چهارده سال همه جا همراهیش کرده بود. رو به سینور مارون، که به طرز واضحی نمی‌توانست جلوی لبخند پیروزمندانه‌اش را بگیرد، گفت:«اون‌ها به انسان‌ها کمک نمی‌کنن. اما اگر کوهستان مورد حمله قرار بگیره، ازش دفاع می‌کنن.»

سینور مارون با صدایی بلندتر از زمزمه گفت:«کوهستان زودتر از رایانا مورد حمله قرار می‌گیره.»

صبر دنیس تمام شد.«می‌دونم مرموز جالب‌تره، ولی چیزی نمیشه اگه به ما هم بگین چه خبره.»

فاطمه پرسید:«بوگابت چیه؟»

رادان جواب داد:«معنی لغوی‌ش یعنی آدم سنگی. اونا همون مردمی هستن که اولین بار فهمیدن جهان واقعا چطور کار می‌کنه و اسرار ممنوعه رو فهمیدن، و به خاطر زیاده‌رویشون سنگ شدن. یادتونه قصه‌ش رو گفتم؟ عرفان؟»

عرفان سر تکان داد. رادان دنباله حرفش را گرفت:«در طی هزاران سال اونا... خب... اونا گاهی به شکل اصلیشون-آدم- از کوه جدا شده‌ن و وقتایی که صلاح می‌دونستن کاری کرده‌ن.»

کارن از محمدرضا پرسید:«تو با اونا چیکار داشتی؟» همنشینی با تاریا لحنش را عوض کرده بود.

محمدرضا دستپاچه جواب داد:«چهارماه باهاشون زندگی کردم.»

سینور مارون گفت:«ممنونم، کافیه.» کسی نفهمید چرا این را گفت، یا این جمله چه ربطی به بحث کوتاه آن ها داشت. اما سکوت در کلبه حکم‌فرما شد.

سینور مارون زمزمه کرد:«جنگ در راهه.»

تاریا گفت:«چه جنگی؟»

«من معمولا به پیشگویی‌ها اعتقاد ندارم. اون‌ها یک نسیم معمولی رو طوفان جلوه می‌دن. اما این یکی، به نظر میاد داره خیلی بزرگتر از پیشگویی اتفاق می‌افته.»

تاریا پرسید:«کدوم پیشگویی؟» اعصابش به هم ریخته بود. هر وقت سینور مارون چیزی می‌دانست باید همینطور از او حرف می‌کشیدند، چون قبلا در ذهنش به نتیجه رسیده بود و حالا آن قدر مشغول بود که نمی‌توانست درست توضیح دهد.

سینور مارون کاغذی از لای کتابش بیرون آورد. جوهر سیاه با خط گرد و تمیز سینور مارون می‌درخشید.«این!»

آنیا پرسید:«اون پیشگویی رو کی کرده؟»

«110 سال پیش، ساحره جنگل دیرا.»

تینا گفت:«آممم... در باره جنگل دیرا...»

سینور مارون سر بلند کرد و یک لحظه با درخشش چشمانش دیوانه به نظر رسید.«سانورا تاریا بهم گفتن. اون اتفاق راز این پیشگویی رو باز می‌کنه!»

همه پرسشگرانه به تاریا نگاه کردند، و او توضیح داد:«قرار نبود برای دادن امانت بهایی دریافت کنه، ولی یه چیز ارزشمند خواست که توش خاطره باشه. من چیزی نداشتم و تینا گردنبند ققنوس یاقوتش رو داد. سعی کرد کلاه سرمون بذاره، افسونمون کرد، اون یه بلایی سر تینا آورد و وقتی جلوش وایسادیم، پیشگویی رو بهمون داد. ولی گردنبند رو غیب کرد و پرید گلوی تینا رو گرفت و من هم مجبور شدم بکشمش. البته یه چیز دیگه هم گفت.»

تینا حرف او را ادامه داد:«مثل خلسه بود. گفت:« اژدهای خفته بیدار خواهد شد، نه اژدهایی از جنس فلس و گوشت و آتش، بلکه اژدهایی از جنس دردهای فروخورده و عقده‌های سیاه و تاریک.... اژدها گیسوانی به رنگ ارغوان و چشمانی شعله ور دارد... خانه او را در مسیری خواهی یافت که به سمت چپ می‌رود... در آن دوراهی که هرکس سمت راست را برگزیند، به ابدیت بی‌انتها خواهد پیوست.» همینا رو گفت. وقتی هم تاریا کشتش، از زخمش یه دود قرمزی اومد بیرون و ما از جنگل فرار کردیم. الان کل جنگل پر از دود قرمزه.»

سینور مارون ایستاد.«درسته! همینه! باید همین باشه!»

همه مات و مبهوت به او نگاه کردند. او کتابچه کوچکی برداشت و به آنیا داد:«بایگانی ساحره ها! یه ساحره پیدا کنین، بیش از 140 سال پیش، قوی و یاغی باشه.»

آنیا کتابچه را ورق زد و پیشانی‌اش با دقت چین خورد. سینور مارون گفت:«این پیشگویی ای که من دارم، می‌گه:«فاجعه‌ای رخ خواهد داد. جهان تسلیم ملکه تاریکی خواهد گشت. آن روز که تاریکی درون قلب‌های شما جسم بیابد و به خودتان حمله کند، آن روز که حقیقت وجود شما رخ نماید، تاریکی خفته در غرب بر شما خشم خواهد گرفت و در شعله‌های سرخ گناهان خود خواهید سوخت.» که کاملا مشخصه یه پیشگویی نیست. گفتید که ساحره جنگل دیرا تسخیر شده، و من هم می‌گم درسته! این مشخصا یه تهدیده!»

سارا و کیمیا به هم و بعد به زینب‌گل نگاه کردند. کسی چیزی نفهمیده بود.

سینور مارون تقلا کرد:«پیشگویی‌ها هیچ وقت توهین نمی‌کنن. اونا هشدار می‌دن، وحشت ایجاد می‌کنن اما امکان نداره توهین کنن. این پیشگویی سراسر یه توهینه. پس مطمئنم کار خودش هست!»

رونان پرسید:«خودش کیه؟»

آنیا به جای سینور مارون جواب داد:«خودش اینه! پیداش کردم! نزدیک‌ترینه به توضیحات شما. «دارلا، فرزند شرلای ساحره. در بیست سالگی به دلیل قتل پنج روباه دیرا به زندان محکوم شد، اما ساحره قاضی در آخرین لحظه تجدید نظر کرد. امکان تحت نفوذ بودن ساحره قاضی به دلیل نیاز به قدرت زیاد رد شده است. شکل قدرت: شعله سرخ. در سی سالگی به غرب تبعید و برای همیشه ناپدید شد. از زنده یا مرده بودن او اطلاعاتی در دست نیست.» این خودش نیست، سینور؟»

سینور مارون با خودش حرف زد:«باید همین باشه... باید همین باشه... ولی کجاست... راهی که به چپ می‌رود... ابدیت... چپ... چپ!» روی میزش شیرجه زد و نقشه بزرگ جهان را برداشت. روی زمین کلبه آن را باز کرد و همه دورش جمع شدند.

در شمال شرق قاره‌ای که دنیا را تشکیل می‌داد، سه سرزمین رایانا، توساندرا و سرزمین آزاد شمالی مثل سه راس یک مثلث قرار گرفته بودند. سرزمین آزاد شمالی، در راس بالایی مثلث قرار داشت. آنها در بیشه‌ای در جنوب آن سرزمین مخفی شده بودند. سرزمین رایانا در راس غربی مثلث قرار داشت. کاخ مرمرین، ساختمان نماینده حکومت مرکزی در این سرزمین بود. سرزمین توساندرا، در راس شرقی مثلث قرار داشت. در میان این سه سرزمین، کوهستان دیوار قرار داشت با دریاچه سبز در جوار آن. دریاچه‌ای که حالا خشک شده بود.

از کوهستان دیوار رودهای بسیاری سرچشمه می‌گرفتند و به سمت سرزمین توساندرا و قلمرو مرکزی سرازیر می‌شدند. از شهرها و دهکده‌ها می‌گذشتند و سرانجام به آبهای آزاد می‌پیوستند. قلمرو مرکزی درست در جنوب سرزمین توساندرا قرار داشت؛ اما دوبرابر بزرگتر بود.

در سمت غرب کوهستان دیوار، جنگلهای پراکنده قرار داشت. دنیای وحشی از این جنگلها آغاز می‌شد. در جنوب جنگلهای پراکنده، جنگل دیرا بود که حالا با دود سرخ رنگی احاطه شده بود. دودی که در نقشه وجود نداشت.

جنوب جنگل دیرا و غرب قلمرو مرکزی، سرزمین کوچکی بود به نام سوروانا. مقر کنترل جادو در این سرزمین قرار داشت.

آن سوی دیوارهای غربی سرزمین سوروانا صحرای سیاه بود؛ صحرای بزرگ توهم‌زایی با شن‌های خاکستری که از شمال به مقبره ساحره تاریکی و جنگل مه متصل بود. در جنوب و جنوب غربی صحرای سیاه، سرزمین‌های وحشی و ناشناخته ای بودند. شهر تاریکی در جنوب و قلمرو وحشی بلاسا در جنوب غربی صحرای سیاه قرار داشت.

کوهستانی که از شمال و از غرب سرزمین رایانا آغاز می‌شد، مثل یک دیوار بزرگ شرق را از غرب جدا کرده بود. کوه‌های بیشمار، همه جا وجود داشتند. درون آنها گذرگاهی وجود داشت که تنها راه ورود به آن، از قلمرو وحشی بلاسا بود. دروازه‌ای که مردم آن را دروازه مرگ می‌نامیدند. گذرگاه مرگ رو به شمال ادامه داشت، و تنها چیزی که روی نقشه معلوم بود، این بود که در نهایت به یک دوراهی می‌رسد. سمت راست به ابدیت می‌رفت و سمت چپ گذرگاه داکلاس بود، که انتهایش معلوم نبود. در دورترین نقطه شمال غربی نقشه، خلیج ارواح سرگردان قرار داشت؛ در جوار آن کوهی ترسیم نشده بود، اما چیز دیگری هم کنارش نبود.

در کنار کوهستان بزرگ و شمال غربی صحرای سیاه، مقبره ساحره تاریکی قرار داشت. در شمال شرق آن مقبره، شهر مردگان و دریاچه تلخ وجود داشت و درست در شمال مقبره، قله بلند ستاره ابرها را لمس می‌کرد، که به نحوی به افسانه دختر ستاره مرتبط بود. در افسانه آمده بود که دختر ستاره در دامنه آن کوه متولد می‌شود.

سینور مارون به گذرگاه ابدیت اشاره کرد:«این ابدیته، سمت چپ داکلاسه و انتهاش معلوم نیست. اون آخر گذرگاه داکلاسه. جای خوبی برای درست کردن ارتش هست. کسی هم جرئت نداره بره اونجا چون توی اسطوره‌های ما جای نحسیه.»

رونان به او یادآوری کرد:«اون نیازی نداره اونجا ارتش بسازه. ارتش اون بین ما هستن. تاریک‌ها تو تمام قلمروها هستن و هرکدوم ما ممکنه یکی از اونا بشیم.» حقیقت تلخش کل کلبه را لرزاند.

بالاخره داشتند می‌فهمیدند.

مورا رفت سر اصل مطلب:«چطور باید بکشیمش، سینور؟»

«خب، سانورا، این جوابمونو می‌ده!» گوی سرخ‌رنگی به اندازه توپ تنیس از جیبش درآورد. «این گوی پاکه، همیشه پاک بوده و این یعنی هاگنا، ساحره جنگل دیرا، این رو از خود ساحره نگرفته. این واقعا یه الهام از دنیای پریانه، فکر می‌کنم جوابمون توشه. فقط نمی‌دونم چطور باید بازش کنیم.»

آنیا گفت:«بدینش به من!» گوی را گرفت و در دستانش چرخاند. از همه طرف نگاهش کرد، لمسش کرد، فشارش داد، آن را بویید و با نوک انگشتان کشیده‌اش تق تق روی آن زد. مردممک چشمان بنفشش با توجه گشاد شده بودند.

سرانجام اعلام کرد:«باید بشکنیمش، ولی فقط یه بار شنیده می‌شه.»
 
فصل هفتم: آغاز از گذشته
بخش هفتم


همه به نحوی خودشان را آماده کردند. آنیا از همانجا که نشسته بود گوی را بالا برد و با قدرت به سمت زمین پرت کرد. گوی سرخ با صدای بلندی شکست و هزار تکه شد. بویی مثل بوی توت‌فرنگی کلبه را پر کرد. غبار صورتی کمرنگی از خرده‌های شکسته بلند شد. بالا آمد و شکل مبهم یک انسان را به خود گرفت. صدای جوان و ملکوتی یک زن، یک پری، از درون غبار سخن گفت.

«هاگنا... ای تسخیر شده سایه... ما را توان نجات تو نیست... اما به آنان که خواستار ایستادگی در برابر شیطانِ ساحرگان هستند، بگو که تنها راه نجات خاموش کردن شعله است. شعله دیدگان شیطان، آن روز که افروخته شد آسمان از وحشت جیغ کشید و خورشید پشت غبار پنهان گشت.»

بخار صورتی و بوی توت‌فرنگی از بین رفتند. حالا تنها تکه های سرخ شیشه باقی مانده بود. سینور مارون گفت:«راهش متفاوت از مسیر ما نبود. باید بکشیمش.»

تیلیا گفت:«راه کشتنش کور کردنشه، چرا درست گوش نمی‌دین؟»

دنیس گفت:«حالا چیکار کنیم؟ با کله بریم تو کنامش؟»

سینور مارون گفت:«دیر شده. خیلی دیر شده. برای لشکرکشی خیلی دیره. رایانا-به نقشه اشاره کرد- اولین جاییه که مورد حمله قرار می‌گیره، از طرف کوهستان. بعدش تمام سه سرزمین شمالی و در نهایت تمام دنیای شرق. رایانا دیواریه برای حفاظت از مردم، ما نمی‌تونیم این جا رو بی‌دفاع رها کنیم. فقط یه گروه، یه گروه سریع باید به غرب بره.»

زینب‌گل گفت:«داوطلب شیم؟»

سینور مارون انگشت اشاره‌اش را بالا آورد.«قبلش بدونید که ممکنه راه برگشتی نداشته باشه.»

با این وجود، بیشتر حاضرین دستشان را بالا بردند. حتی کارن و فاطمه هم دست بلند کردند. دست عرفان و امیر هم در کمال تعجب بالا رفت. سینور مارون به اطرافش نگاه کرد و گفت:«نه، این همه آدم نمی‌تونن برن.»

امیر پیشنهاد کرد:«خب آقایون برن، خانوم ها بمونن!»

«فکر خوبیه. پس...»

تاریا میان حرفش دوید:«اگر شما، فرمانده همه، از اینجا برید کی رایانا رو هدایت می‌کنه؟ ما که نمی‌تونیم قضیه رو به همه بگیم، به نظرتون مردم رهبری که ولشون کرده و رفته رو همراهی می‌کنن؟»

سینور مارون گفت:«پس برعکسش اتفاق میفته.» بیشتر داشت با خودش حرف می‌زد تا با بقیه. زیر چشمانش بدجور گود افتاده بود.

تاریا به جای او صحبت کرد:«از خانم‌ها، هرکسی که با ماست پاشه وایسه.»

خودش و زینب‌گل از قبل ایستاده بودند. تینا، مورا، تیلیا، آنیا و شیلار بلند شدند. دنیس ایستاد و گفت:«کدوم خطر مرگی هست که من نپریده باشم توش؟» لحن دنیس گاهی کیمیا را می‌ترساند، کیمیا اندیشید همان خطرها صورتش را به آن حال درآورده اند.

کارن و فاطمه هم بلند شدند. کیمیا و سارا به هم نگاه کردند و ایستادند. آن ها همین الان هم در یک دنیای دیگر بودند، مرگ چیزی حساب نمی‌شد. کیمیا فکر کرد شاید خیلی هم بی اهمیت نباشد، جان عزیزشان از دست برود مهم نیست؟ ذهنش جواب خودش را داد:«فکر نکنم.»

زینب‌گل به آنها نگاه کرد و چشمانش گرد شد.«شماها دارین کجا میاین؟»

کارن جواب داد:«همونجایی که تو میری.»

«نخیر، شما مثل بقیه دانش‌آموزا...»

«ما دانش‌آموز نیستیم!»

سینور مارون آرام گفت:«اونا میتونن بیان، سانورا. برای همین توی این جلسه ان. پس شدید یازده نفر. خوبه...»

سارا خوشحال بود که مجوز حضور پیدا کرده. دلش می‌خواست با آنها برود، حتی اگر مثل زهرا بمیرد.

++++++++++++
انگار همه‌شان برای چنین روزی آموزش دیده بودند. کیمیا این را در چهره تک تکشان می‌دید. کسی برایشان تقسیم کار نکرده بود؛ اما نزدیک سحرگاه بود که دنیس از روی دیوار شهر به سمت کوه رفت؛ چون قسمتی از دیوار رایانا به صخره چسبیده بود. از صخره بالا رفت تا در نور تازه دمیده آفتاب احتمال وجود هر مسیر کوتاه‌تری به غرب را بررسی کند. حوالی هشت صبح بود که مورا با یک گونی اشیا مختلف روی دوشش پیدایش شد. تیلیا و فاطمه به دنبال آشنایان سینور مارون رفتند تا اسب اضافه پیدا کنند.

تنش عصبی سینور مارون رفع شده بود. آنیا وقتی فهرستی از اقلام گیاهی-درمانی مورد نیازش برای سفر را به دست زینب‌گل داد، و ده دقیقه با او بحث کرد که:«بله، همه‌شون لازم می‌شن!»، به سمت سینور مارون رفت تا با کمک او مسیری روی نقشه جیبی‌اش مشخص کند.

آنچه آنیا می‌خواست، در رایانا یافت نمی‌شد. ظهر بود که زینب‌گل به تاخت برگشت، و هنوز هم نتوانسته بود یک قلم را گیر بیاورد. آنیا سرزنش‌وار نگاهش کرد، و گفت:«چاره‌ای نیست. این یکیو مجبورم از انبارم بردارم.»

ده دقیقه بعد، زینب‌گل که در تقلا بود تا از دست کارن و تینا خلاص شود و به آنیا حمله کند، جیغ زد:«اون همشو همین‌جا داشت و من تا خود توساندرا تاختم!»

بعد از ظهر آن روز، همه چیز آماده شده بود. انبار سلاح‌ها شلوغ و پر رفت و آمد بود. کیمیا، که به آنیا در جاسازی مواد و وسایلش داخل یک کیف چرمی کمری کمک کرده و دست‌هایش بوی حال‌به هم زن پودر سبز ناشناسی را می‌دادند، در سه‌کنج دیوار نشسته بود و سارا، کنارش، داشت با خوراکی کلنجار می‌رفت.

کیمیا بقیه را تماشا می‌کرد. دلش می‌خواست می‌فهمید در ذهن هر کدامشان چه می‌گذرد. ذهن محمدرضا از همه مشکوک‌تر بود. او نشسته و به دیوار تکیه زده بود و داشت به انگشتان پینه‌بسته‌اش نگاه می‌کرد. کیمیا در عجب بود؛ یعنی او از چه ماجراهایی گذشته بود؟ هفت سال زندگی در این دنیا، زینب‌گل را به آدم دیگری تبدیل کرده بود، آیا محمدرضا هم همان محمدرضایی بود که می‌شناختند؟

مورا که فکر می‌کرد کسی حواسش به او نیست، بند‌های چرمی‌اش را باز کرده و محکم‌تر روی ساعدش می‌بست.

شیلار سرفه‌کنان از زیر آفتاب سوزان به سایه انبار پناه آورد و سرش را بالا گرفت تا خون‌دماغش بند بیاید.

یک خصلت زینب‌گل تغییر نکرده بود. او هم هر وقت می‌خواست کار مهمی انجام دهد، موهایش را باز می‌کرد و از اول می‌بست. شانه چوبی‌اش کنار پایش بود و داشت موهایش را به سفت‌ترین حالت ممکن، طوری می‌بافت که روی سرش بچسبند و جدا نشوند. وقتی دو گیسوی باقی‌مانده را به هم بست و محکم کرد، کیمیا به سمتش رفت تا شانه‌اش را قرض بگیرد.

دنیس داشت چاقو‌هایش را تمیز می‌کرد. جدی‌تر از همیشه.

تاریوس داشت تیردان پر می‌کرد، و رادان تمام انبار را با صدای «غیییییییژ! غیییییییژ!» شمشیر تیزکردنش پر کرده بود.

رونان کنار سینور مارون نشسته بود، و روی کاغذی نمرکز کرده بود. کیمیا همان طور که موهایش را شانه می‌زد، با تعجب دریافت که هردوی آن‌ها-سینور مارون و رونان- وقتی تمرکز می‌کنند، بسیار به هم شبیه می‌شوند. فرم استخوان فک و بینی‌شان و جدیتی که در نگاه هردویشان بود، شباهتشان را دوچندان می‌کرد. کیمیا فکر کرد، و فکر کرد، و به یاد آورد آن دو پدر و پسر هستند.

آنیا دیگران را صدا زد.«مسیرمون مشخص شد! بیاین ببینین!»

وقتی دورش جمع شدند، با اشاره به نقشه ادامه داد:«بایدد از جنگل‌های پراکنده عبور کنیم. به نظر آسون میاد، البته اگر اشباح یا تاریک ها توش نباشن واقعا آسونه. انتهای جنگل‌های پراکنده، سر از شهر مردگان و قله ستاره درمیاریم. که البته اونجا نمی‌ریم و...»

سینور مارون میان حرفش دوید.«اونجا هم می‌رید. گوش بدید. مردم شهر مردگان نفرین شدن چون گناهکار بودن. باهاشون معامله می‌کنیم. اگر توی این جنگ به ما کمک کنن، یکی از ساحره‌های پاک آزادشون می‌کنه. فقط باید ازشون بخواید به ما در رایانا ملحق بشن...»

دنیس گفت:«سینور، مرده، نفرین شده، گناهکار، اینا چیزی یادتون نمی‌ندازه؟»

«و بوگابت‌ها هم نماد خشکسالی هستن، اما دیدید که آسیبی به اون مرد جوون نرسوندن.» وقتی به محمدرضا اشاره کرد، رنگ از صورت او پرید. «علاوه بر اون، اگه نتونیم نیرو جمع کنیم از بین می‌ریم، ولی وجود یه ارتش از کسانی که می‌تونن بکشن ولی نمی‌تونن بمیرن، ممکنه ورق رو برگردونه.»

چرا محمدرضا تا این حد اصرار داشت سرگذشتش یک راز باقی بماند؟ آها، بله، زندگی دزدوار.

آنیا گفت:«خب، باشه. بعد از این که مرده ها رو طرف خودمون کردیم، به جنوب می‌ریم. چاره‌ای نداریم، باید از جنگل مه بگذریم. بعد مسیرمون به به سمت جنوب غرب ادامه می‌دیم و از صحرای سیاه می‌گذریم تا از غربی ترین نقطه قلمرو وحشی بلاسا سر در بیاریم. از دروازه مرگ عبور می‌کنیم و اون قدر به سمت شمال می‌ریم، تا به دوراهی برسیم. اون وقت راه سمت چپ رو انتخاب می‌کنیم و از گذرگاه داکلاس می‌گذریم و بعدش دیگه نمی‌دونم چی می‌شه.»

دنیس گفت:«اصل ماجرا همون "بعدش دیگه نمیدونم چی می‌شه" ست.»

تاریا پرسید:«حدودا چند روز طول می‌کشه؟»

«بستگی به سرعتمون داره، و درگیر نشدنمون، و زنده موندنمون، و زخمی نشدنمون، و گم نشدنمون، و مریض نشدنمون، و نیش نخوردنمون، و از تشگی نمردنمون، و خفه نشدنمون، و...»

زینب‌گل گفت:«باشه آنیا، فهمیدیم!»

«هر طور مایلین! و البته بعدش باید همه راه رو برگردیم، و رابط ما و رایانا این کوچولوی خوشگل طلای ناااااازه!»

چشمان کیمیا گرد شدند و جماعت دور تا دور آنیا خندیدند. او کبوتر سفید و خاکستری‌اش را روی شانه‌اش گذاشت.

و سرانجام، نزدیک غروب اسب‌هایشان را زین کردند. کیمیا نفهمید تا غروب چه اتفاقی افتاد، چون خوابش برد.

فاطمه به طرز عجیبی با زنبور، اسب ابلق یک‌گوش دوست شده بود. آنقدر که تاریوس به او گفت:«اگه انقد دوستش داری، خب مال خودت!»

فاطمه خندید.«مگه مال توعه که می‌بخشیش؟»

«آره خب، مال منه. ولی حالا مال توعه.» خندید و دستش را به سمت یال کم‌پشت اسب برد، و وقتی زنبور ناگهان تکان خورد واو را از جا پراند، با خنده اضافه کرد:«و انگار قبل از اینکه من بگم مال تو بوده!»

دم‌خور بودن با اسب‌ها، گاهی روی انسان‌ها تاثیر می‌گذارد. مثل تیلیا که به اسب کرم‌رنگ زیبایش گفت نگران نباشد، آنیا که داشت به زبانی غریب با تیسرون حرف می‌زد، و زینب‌گل که یک‌دفعه به شبق گفت:«اونجوری نگام نکن! تاخت و تاز امروز صبحت تقصیر من نبود!»

اسب‌هایی که فاطمه و تیلیا پیدا کرده بودند، یکی کم بود و قرار شد کیمیا و سارا سوار یکی شوند. به خاطر همین ده پانزده دقیقه بینشان دعوا بود که کدام یک جلو بنشیند و کدام یک افسار را بگیرد. سنگ کاغذ قیچی کردند، ده بیست سی چهل خواندند و دست آخر با فریاد تاریا سوار شدند، و کیمیا جلو نشست.

و سرانجام، بازار خداحافظی‌ها داغ شده بود. اولین و آخرین باری که کیمیا دید تاریا برادرش را در آغوش بکشد، همان روز بود.

وقتی دروازه باز شد، مسیری رخ نمود که شاید به سوی مرگ می‌رفت.

وقتی قدم به دنیای بیرون گذاشتند، کیمیا سر برگرداند و با نگاه از رایانا خداحافظی کرد.
 
فصل هشتم: رو به جلو
بخش اول
به نظر فاطمه، بهتر بود در نور آفتاب راه می‌افتادند، نه بعد از غروب. اما سینور مارون و تاریا فکر می‌کردند ممکن است جوزا جاسوس یا دیدبانی آنجا گذاشته باشد.

جنگل، همانی بود که داستانشان از آنجا شروع شده بود؛ و مسیر، همان مسیری بود که اولین بار از آن به رایانا آمده بودند. اما در تاریکی شب، بیگانه و ناآشنا به نظر می‌رسید. وقتی به جاده درون جنگل وارد شدند، انگار اضطرابی غریب در دل همه‌شان افتاد. دیگر در محدوده امن رایانا نبودند. اینجا دنیای وحشی بود، هر لحظه امکان داشت اتفاقی بیفتد، هر قدم وحشی‌تر می‌شد، و آنها داشتند مستقیم به سمت وحشی‌ترین قسمتش می‌رفتند تا بمیرند.

چه مرگ شگفت انگیزی!

فاطمه فکر کرد آخر نارنیا هم همه مسافران مردند، اما به نارنیایی رفتند که از قبلی بهتر بود، و تازه انگلستان بهتر و واقعی‌تر هم آنجا بود. فاطمه به نارنیا فکر کرد، و به ماجراهایش، و دوباره به داستان خودش برگشت. داستان خودش که هیچ شباهتی به نارنیا نداشت، ترسناک و خشن بود و او را، این دختر مهربان را، به قاتل یک دختر 15 ساله تبدیل کرده بود. این فانتزی سیاه و سراسر خشونت که در آن قهرمانان تنها بودند، آدم‌ها می‌دانستند که می‌میرند و باز هم به سمت مرگ می‌رفتند. این داستان پردرد و غم‌ناک، آیا آخرش به رایانایی زیباتر ختم می‌شد؟ آیا آن ها در کما نبودند، بلکه مرده بودند و این نقشه‌ای بود برای آهسته آهسته رو به رو کردن آنها با حقیقت مرگ سریعشان در دنیای واقعی؟ سناریوی قلابی فرشته مرگ؟

آیا فاطمه واقعا در خیابان مرده بود؟

«تاریکی جنگل، آدم‌ها را در خیال فرو می‌برد. تنها کسانی از آن جان به در می‌برند که هشیار بمانند!» این را تیلیا گفت، صدایش در تاریکی مثل موسیقی به گوش فاطمه نواخته شد و او را به هوش آورد. فاطمه برگشت و به او نگاه کرد. موهایش را پوشانده بود، اما طره فیروزه‌ای رنگ روی پیشانی‌اش زیر نور ستارگان درخششی مقدس داشت.

دنیس گفت:«چی گفتی؟»

تیلیا به فاطمه چشمک زد و جواب داد:«خودش فهمید.»

زینب‌گل از دنیس خواهش کرد:«ولش کن، تو که می‌دونی فرق داره.»

تاریا فانوس را در دست داشت و جلو می‌رفت. سعی می‌کردند او را درست دنبال کنند. فاطمه می‌ترسید زنبور را اشتباه هدایت کند و سرش را به جایی بکوبد. اما کمی که پیش رفتند، فهمید اسب، پراید نیست که سرش به جایی کوبیده شود. حیوان راه خودش را بلد بود، دیگران هم تا وقتی فانوس دیده می‌شد، مطمئن بودند در راه درست هستند.

با سرعت اندک آنها، سفر خسته‌کننده و طولانی به نظر می‌رسید. کارن و فاطمه پشت سر آنیا و زینب‌گل بودند، و وقتی آنیا نقشه را به سمت زینب‌گل دراز کرد و موقعیت فعلی‌شان را نشان داد، فهمیدند با وجود کوچک بودن این دنیا نسبت به واقعیت، هنوز حتی نیم سانتی‌متر هم روی نقشه پیش نرفته‌اند، و آفتاب هم داشت بالا می‌آمد، و وضعیت واقعا برای فحش دادن مناسب بود.

قهرمان بودن گاهی می‌تواند حوصله سر بر باشد. مخصوصا وقتی زیر نور آفتاب که از لا به لای برگها می‌تابد، از جاده‌های تو در توی جنگلی بگذری و گاهی از اسب پیاده شوی و راه بروی تا عضلات گرفته پایت باز شوند.

نزدیک ظهر بود. تینا، شیلار و زینب‌گل پیاده راه می‌رفتند تا خوابشان نگیرد، و سارا به طرز دیوانه‌واری کمردرد شده بود. دیگر نمی‌توانست صاف بنشیند. روی کیمیا خم شد و فهمید او هم قوز کرده است.

کارن سرسختانه صاف نشسته بود، اما از قیافه‌اش معلوم بود وضعیتش خوب نیست.

کمر و ران فاطمه تیر می‌کشید.

زینب‌گل چرخید و محض باز کرد سر حرف، به فاطمه گفت:«واقعا این که اولین سواری طولانی‌تونه، و هنوز اشکتون در نیومده، قابل تحسینه!»

«اشکمون باید دربیاد؟»

«کمر و پاهاتون درد نگرفته؟»

فاطمه به کارن نگاه کرد.«چرا... ولی اشک درآر نیست...»

زینب‌گل به آنیا نگاه کرد و خندید. آنیا گفت:«اشکتون هم درمیاد!» برگشت تا به صورت فاطمه بخندد.

سارا گفت:«نه، درنمیاد!»

«دو روز دیگه معلوم میشه!»

فاطمه گفت:«خب برا چی باید اشکمون در بیاد؟»

زینب‌گل توضیح داد:«تا دو روز دیگه همه جاهایی که الان درد می‌کنه، می‌بنده و کبود میشه. انقد ادامه پیدا می‌کنه تا قوی بشه. پوست کف دستاتون برمی‌گرده، به خاطر افسار پینه می‌بنده، و ستون فقراتتون عادت میکنه مدام صاف بمونه.»

کیمیا پرسید:«نمی‌شه کاریش کرد؟»

تیلیا گفت:«الان اینطوری نشه، یه موقع دیگه میشه. بالاخره باید از سر بگذرونیدش. اگه درد می‌کنه، یه کم پیاده راه برین تا باز بشه.»

همه وانمود کردند نمی‌دانند چرا سمپادیها تا خود غروب پیاده راه رفتند!
 
فصل هشتم: رو به جلو
بخش دوم
قصر عادت داشت در مناسبت‌هایی مثل این، آذین بسته شود. اما این سکوت، این بهت، این تاریکی عجیب حتی از دیوارها هم عبور کرده و تمام شهر را تحت تاثیر قرار داده بود.

ناسلامتی تاج‌گذاری بود! چرا کسی جشن نمی‌گرفت؟ چرا کسی در تدارک مهمانی نبود؟ چرا کسی به دنبال رقاصه‌ها نمی‌فرستاد؟

قصر تا به حال صدها تاج‌گذاری دیده بود، و این تاریک‌ترینشان بود.

قصر شاهد بود که چطور آن پسرک موسیاهی که سی سال پیش رفته بود، برگشت. قصر شاهزاده را به یاد داشت، همان شیطان کوچولو که از ستون‌ها بالا می‌رفت و تا خود ملکه، مادرش، نمی‌آمد و التماسش نمی‌کرد، پایین نمی‌آمد.

قصر، هنوز ولیعهد را به یاد داشت.

قصر ازدواج شاه و ملکه را به یاد داشت، شرط ازدواجشان را به یاد داشت: ملکه تنها باید یک فرزند به دنیا بیاورد.

شرط آسانی بود. هم ملکه این را می‌دانست هم قصر. اما وقتی شرط گذاشته شد، نه ملکه از قصد پشت آن خبر داشت نه قصر.

قصر شاهد بود که پسرک چطور به دنیا آمد. در آسمان، ستاره عقرب درخششی خاص و شوم داشت، منجمان گفتند که شب بدیمنی‌ست، و درد زایمان ملکه را فرا گرفت.

و ولیعهد به دنیا آمد.

پسر بود.

شوم.

شاه به توصیه منجم بزرگ او را جوزا نامید. عقرب. تا نحسی ستاره عقرب از او برداشته شود.

قصر به خود لرزید.

قصر شاهد رشد آن پسر بود. قوی، باهوش. بسیار باهوش. قصر هزاران ولیعهد دیده بود اما هیچ یک نبوغ این پسر را نداشتند.

پدرش، شاه، تمایلی به وقت گذراندن با پسرش نداشت. ملکه پیش از آنکه بتواند به جوزا عشق بورزد از او جدا شد، چرا که ولیعهد را باید استادش بزرگ می‌کرد.

چهار ساله بود که غوغایی قصر را لرزاند. ملکه دوباره باردار بود.

قصر می‌دانست، آدم‌ها هم می‌دانستند، این شرط از اول هم ایراد داشت. شاه که شرط کرده بود فرزند دیگری در کار نباشد چرا با ملکه همبستر بود؟ جواب این یکی را فقط قصر می‌دانست: شاه از هر توطئه‌ای می‌ترسید. فقط خودش و چند نفر دیگر می‌دانستند که او باعث مرگ خواهر بزرگ‌ترش شده بود تا تاج را به دست بیاورد. حالا می‌ترسید کسی جایش را بگیرد. وقتی ولیعهدی نابالغ داشت، تنها وحشتش زنی بود که در صورت مرگ او تا بلوغ ولیعهد حکومتش را به دست می‌گرفت.

از اول هم می‌خواست او را از میان بردارد.

جنجال ادامه داشت تا جایی که نوزاد به دنیا آمد. دختر بود. بعد از آن قصر هم نفهمید چه اتفاقی افتاد. ولیعهد را به مدرسه تربیت جنگجو بردند، ملکه کشته و دخترک گم شد، دربار به هم ریخت و چند نفر اعدام شدند، و سپس شاه دوباره بر تخت نشست، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.

اعلام کرد پسری به نام جوزا ندارد.

اما جوزا وجود داشت، با کینه‌ای در دل و خون شاهی در رگهایش.

قصر شاهد بود که چطور پسر موسیاه برگشت، چطور پدر فرسوده پیر گندیده‌اش را کشت. به سادگی سر بریدن خرگوش بود.

آن روز تاج‌گذاری پسری بود که به دنیا آمد تا شاه باشد، اما نفرت بی‌دلیل مردی از زنان از او شیطان ساخت.

شاه جدید، بر تخت نشسته و تاج بر سرش می‌درخشید.

دربار تعظیم کرد، قصر نه. قصر ستاره شوم عقرب را دیده بود.
 
فصل هشتم: رو به جلو
بخش سوم
نزدیک غروب بود. یک ساعت بود که آنیا به تنهایی جلو رفته بود تا نشانه روی نقشه را پیدا کند. بالاخره به او رسیدند. روی درخت تناوری نشسته بود و پاهایش را تاب می‌داد.«درخت آرزوها. هیچکس نمی‌دونه که یه تونا زیرش زندگی می‌کرده. از وقتی توناهه مرد، هیچ آرزویی برآورده نشد.» از درخت پایین پرید.

کیمیا پرسید:«مگه توناها می‌تونن آرزو برآورده کنن؟»

«یه روزگاااااری، آره، می‌تونستن. وقتی خیلی زیاد بودن و جنگل قلمرو اونا بود. قبل از این که گرولاها از غرب بیان. خیلی قبلتر از تولد من.»

«تو چند سالته؟»

«آسه آسه بچه جون! من از این درخت پیرتر... نیستم! اون از این درخت پیرتره!» به تیلیا اشاره کرد.

تیلیا خندید.«بحث رو از خودت برنگردون، آنی!»

سارا گفت:«راست می‌گه، تو چند سالته آنیا؟»

«خیله خب، نود و هشت.»

چند ثانیه سکوت برقرار شد، بعد کارن گفت:«آها.»

«همین؟ آها؟»

تیلیا چیزی زمزمه کرد و هردویشان خندیدند.

زینب‌گل گفت:«توی سال نحس دنیا اومدی؟ سال شاه بی‌پسر؟»

«نه، تاریخت ضعیفه ها! یه سال بعدش، سال تاجگذاری نولاوِت دوم، صد و سومین ملکه. شاه پسر هم داشت، بی‌پسر نبود، ولی بچه اولش دختر بود.»

کارن پرسید:«زِیـ... لورینا، الان اینجا سال چنده؟»

به جای زینب‌گل، مورا-که به دلایل نامعلومی از اول سفر ساکت بود- گفت:«یعنی چی سال چندیم؟»

زینب‌گل گفت:«اینجا سالها عدد ندارن، کارن. سالها از روی اتفاق مهمشون نام‌گذاری می‌شن، گاهی اسمی که سال از اول اون سال داشته با اسمی که اخرش روش میذارن فرق می‌کنه، چون اتفاق مهم‌تری میفته یا حالت غالب اون سال تغییر می‌کنه. ما در شصت و سومین روز از سال سایه هستیم.»

کیمیا پرسید:«پس چجوری میفهمین چه اتفاقی چند سال پیش افتاده؟»

«سالها رو به ترتیب حفظ می‌کنیم.»

«این که خییییییییییلیییی طول می‌کشه!»

«راه دیگه ای بلد نیستیم.»

تینا گفت:«من و شیلار متولد سال شاه‌کش هستیم، اون سال یه نفر که اسمشو یادم نمیاد تمام فرزندان شاه و خود اون رو از بین برد و توی مبارزه از بزرگترین پسر شاه شکست خورد و کشته شد و پسر، که تنها بچه باقی‌مونده بود شاه شد، و تا همین دو روز پیش هم شاه بود. که افعی سیاه کشتش و تاج رو تصاحب کرد.» مکث کرد، سپس ادامه داد:«لورینا اگه بیست و دو سالش باشه، متولد سال شقایق‌هاست، چقد زیبا واقعا.» به زینب‌گل نگاه کرد و هر دو خندیدند.

سارا پرسید:«سال شقایق چیه؟»

تاریا گفت:«بعضی سالها اتفاق خاصی نمیفته، روش اسم گل و خدا و قهرمانهای باستانی میذارن.»

زینب‌گل گفت:«آرااااامش مطلق. ولی من متولد سال شقایق نیستم، تینا.»

«خب پس چند سالته؟»

آنیا به جای زینب‌گل جواب داد:«سنش یه کم پیچیده‌ست. مربوط میشه به اسراری که بوگابت‌ها فهمیدن.» ابرو بالا انداخت. تینا چیزی نگفت.

طبق گفته آنیا، بعد از درخت آرزوها، جنگل از محدوده سرزمین‌های متمدن خارج و وحشی‌تر و بی‌قانون‌تر می‌شد. شاید در این شرایط بی‌قانونی همه جا حاکم بود، اما موجوداتی که آن سوی جنگل زندگی می‌کردند به همان جا عادت داشتند.

پس وقتی هوا تاریک شد، آن ها تقریبا در تاریک‌ترین و وحشی‌ترین قسمت جنگل پراکنده بودند، و تاریا دستور استراحت داد. شب جنگل ناامن است. این را حتی سمپادی‌ها هم می‌دانستند.

تیلیا با سنگ‌ آتش، آتش روشن کرد. اسب‌ها را به درخت‌ها بستند و و همگی نزدیک آتش دراز کشیدند. هوا سرد نبود، اما گرمای آتش ایمنشان می‌کرد.

نیمه شب بود که کیمیا چشم‌هایش را باز کرد. به پهلو خوابیده و آتش پاهایش را گرم می‌کرد. درون بوته‌ها، درست جلویش، دو چشم زرد درخشان به او نگاه می‌کردند.

کیمیا یخ زد.

مدتی گذشت. یک ثانیه؟ یک دقیقه؟ یک سال؟ کیمیا نمی‌دانست. فقط بدون پلک زدن به آن دو چشم زرد براق خیره شده و جیغش در گلویش یخ زده بود.

بوته‌ها تکان خوردند.

حیوان پرید و جیغ کیمیا مثل آژیر خطر از گلویش به بیرون پرتاب شد. در چند دهم ثانیه، همه بیدار و مسلح شده بودند. زینب‌گل آتش را جلوی حیوان بزرگ تکان داد تا فراری‌اش بدهد. تاثیری نداشت، اما موهای نارنجی کمرنگ و دم پرپشتش نمایان شدند. او یک روباه بود. یک روباه خیلی بزرگ.

یک نفر باید از کیمیا جدایش می‌کرد. تاریا خودش را روی او انداخت و دستانش را دور حیوان حلقه کرد و مثل یک شکارچی تمساح بالا و پایین رفت. کارن تیری در چله کمان گذاشت. یک چشمش را بست و سعی کرد نه به تاریا بزند نه به کیمیا.

پهلوی روباه در دسترسش بود.

آنیا جیغ کشید:«نه! صبرکن! وایسا وایسا!»

کارن اعتنایی نکرد. تیر پرواز کرد و در پهلوی روباه نشست. حیوان به پهلو افتاد، غلت خورد و زوزه کشید. دیگران به سمتش هجوم بردند تا کارش را تمام کنند.

و این آنیا بود که شمشیر کشید و در برابر دوستانش ایستاد.«نه! اون حیوون نیست!»

تاریا داد زد:«برو اونور آنیا!»

اما تیلیا که او را می‌شناخت پرسید:«چرا؟»

«اون...» لازم نبود چیزی بگوید. سارا با دیدن روباه نفس صداداری کشید. او تغییرشکل داده بود. موهای کوتاه نارنجی داشت با گوش‌های روباه‌شکلی که از لای موهایش بیرون زده بودند و نوک آبی تیره داشتند. دست راست انسانی‌اش روی پهلویش بود و تیر از میان انگشتان وسط سبابه‌اش بیرون زده بود. روی زمین قوز کرده بود و مثل روباهی زوزه می‌کشید.

انگار در تغییرشکل مشکل داشت. پوزه‌اش بین انسان و روباه کوتاه و بلند می‌شد و شکم و پاهایش انگار اتصالی کرده و روباه مانده بودند. او غلت زد و به پشت افتاد.

هیچ کس نمی‌دانست باید چه کار کند.

وقتی چشمان قهوه‌ای روشن و انسانی‌اش گشاد شدند و پاهایش زمین را خراشیدند-چرا که روحش در حال ترک جسمش بود- درخشش نوک گوش‌ها و دمش به سوسو زدن افتاد. داشت خاموش می‌شد. مثل همسایه‌اش، تیکا، که خاموش شده بود. روباه دیگری از درون جنگل زوزه کشید.

آنیا کنارش زانو زد.«باید چیکار کنم؟ باید چیکار کنم؟ روشا، باید چیکار کنم؟»

روشا نمی‌توانست جواب بدهد.

درخشش آبی دیگری از میان درختان بیرون آمد. اوشا، دختر تونا، به زیباترین و جوان‌ترین شکل ممکن، زنده بود.«پیدات کردم! پیدات کردم!» به سمت برادرش دوید، ولی میانه راه متوقف شد.«بهش شلیک کردین؟»

فاطمه پرسید:«تو می‌دونستی ما اینجاییم؟»

«کل روز تو جنگل می‌پاییدمتون. چرا بهش شلیک کردین؟»

«بهمون حمله کرد!»

انگار چیزی در چشمان درخشان اوشا تغییر کرد.«به یه انسان حمله کرد؟»

کیمیا گفت:«به من!»

«بی هیچ دلیلی؟»

«آره.»

اوشا دندان‌هایش را بر هم فشرد. برادرش داشت می‌مرد.

آنیا به او التماس کرد:«اوشا، برادرتو شفا بده! خواهش می‌کنم!»

اوشا فقط گفت:«نه.»

«یعنی چی که نه؟»

اوشا زیر لب چیزی زمزمه کرد. آنجه کیمیا شنید، این بود:«نیهاستِره نومیلِکتونا.» فکر کرد اشتباه شنیده. ناگهان اوشا تغییرشکل داد و به سرعت به سمت برادرش دوید. کیمیا خوشحال شد که روشا نجات پیدا می‌کند. اما خوشحالی‌اش فقط تا جایی طول کشید که اوشا گلوی برادرش را پاره کرد.

خون نارنجی براق تونا، روی درختان پاشید و مثل شبرنگ نشانه گذاشت.

آنیا جمله او را ترجمه کرد:«حیوانات به انسانها حمله می‌کنن، نه توناها.»

کیمیا پرسید:«یعنی اون روشا نبود؟»

«روشا حیوان شده بود.»

در نور خون روشا، اوشا را دیدند که قد راست کرد و انسان شد. دم بلندش تاب می‌خورد و نوکش می‌درخشید. دهانش را پاک کرد و برگشت.

رو به آنیا آهسته گفت:«جسد اون هیولاها رو می‌ترسونه. دفنش نمی‌کنم تا به سلامت از جنگل خارج بشید. من پشت سرتون هستم. اونا از آخرین تونا می‌ترسن.»

آنیا گفت:«من معذرت می‌خوام، اوشا. تسلیت می‌گم!»

اوشا موهایش را به پشت گوش روباهی‌اش راند و گفت:«تو بهش اون دارو رو دادی، مگه نه؟ که دروازه قدرت من رو ببنده. مدتی که به من می‌خوروندش ضعیف شد. سایه‌ها از اون کشیدن. فکر می‌کرد اگه شکار کنه بهتر می‌شه. شکار زیاد وحشیش کرد. پنج روزه اون دارو رو نخورده‌م. از وقتی اون بهم حمله و بعدش هم لونه رو ترک کرد.» نگاه درخشانش به آنیا دوخته شد.«تو ما رو منقرض کردی، زن کوهستان!»

«اوشا، من...» اما اوشا به سرعت یک سایه نارنجی‌رنگ میان درختان گم شده بود.

آنیا دستانش را روی صورتش گذاشت و گریه کرد.

تاریا دستور داد.«جمع کنین. جنگل که امنه، باید ادامه بدیم.»
 
فصل هشتم: رو به جلو
بخش چهارم
در رایانا، سه روز از رفتن دخترها می‌گذشت. اکثر خانه‌های شهر ایمن شده و مردم کم کم کاخ مرمرین را ترک می‌کردند. دانش‌آموزان مدرسه و اساتیدشان نمی‌گذاشتند جای خالی گروهی که رفته بودند حس شود. لیرا و لیرانا امیر را گیر انداخته بودند و می‌خواستند از زیر زبانش بکشند که بقیه کجا رفته‌اند. تاریوس نجاتش داد.

اساتید مدرسه در محوطه خالی کنار دیوار کلاس‌های درسشان را ادامه می‌دادند. اما این بار دیگر کلاس‌های تاریخ و زبان برگزار نمی‌شد، کلاس‌های تربیت حیوانات سینور سوران، آن پیرمرد مهربان که برای همه مثل پدربزرگ بود، کم جمعیت و بی‌اهمیت شده بودند و او، که بعد از مداوای نسبی زخم پایش، به عصایی مثل عصای پدربزرگ‌ها وابسته شده بود، گوشه‌ای می‌نشست و بچه‌ها را تماشا می‌کرد. گاهی یکیشان را صدا می‌زد و ایرادش را اصلاح می‌کرد.

به جای آن، شمشیرزنی و تیراندازی نه تنها پرطرفدار شده بود، بلکه رنگ و بوی متفاوتی داشت. بچه ها یاد می‌گرفتند تا در آینده نزدیک استفاده کنند.

وقتی سینور مارون پسرها-از جمله محمدرضا-را مجبور کرد در کلاس‌ها شرکت کنند، فهمیدند تاریوس، تاریا، رادان و زینب‌گل چقدر در بحث آموزش بی‌تجربه بوده‌اند. آموزش رسم مشخصی داشت، توضیحات سانورا فامیا درباره کمان خیلی جامع‌تر از توضیحات تاریوس بود که نمی‌دانست زه کمان نخ است یا کش. با صدای محکمش به محمدرضا گفت:«نمی‌تونی توی یه مسیر صاف بزنی چون دستی که زه رو می‌کشه کج بالا میاری. صافش کن.»

محمدرضا گفت:«نمی‌تونم. بیشتر از این صاف بالا نمی‌یاد.»

سانورا گفت:«یعنی چی که بالا نمی‌یاد؟» آرنج محمدرضا را گرفت و دو سه بار سعی کرد بازویش را در حالت کج بالا بیاورد. بعد گفت:«بازوت قبلا شکسته بوده؟»

«یه همچین چیزی. فک کنم.»

«خیله خب. با دست چپت تمرین کن.»

«نمی‌تونم من راست دستم!»

«دست چپتو قوی کن. با این وضع دست راستت توی شمشیرزنی هم هیچی نمی‌شی، حداقل توی این یکی یه گلی به سر ما بزن.» شاید رک بودن بیش از حد از خصوصیات زنان جدی بود.

وقتی سانورا فامیا رفت سراغ آرتین، محمدرضا زیرلب غرولند کرد:«من آدم این کارا نیستم!»

امیر از او پرسید:«پس آدم چه کارایی ای؟»

«نمی‌دونم.»

حدس سمپادی‌ها درست بود. چهارده سال آوارگی در این دنیا شخصیت محمدرضا را به کلی عوض کرده بود.

سانورا فامیا در کلاس درس استاد سخت‌گیری بود که از همه ایراد می‌گرفت. کار هیچ کس برایش به اندازه کافی خوب نبود. به این ترتیب امیر زه را خیلی شل می‌گرفت، آرتین قدرت کشیدن زه را نداشت، متین کلا از بیخ و بن تمرکز نداشت، عرفان انگار انگشتانش لمس بودند و آخرش هم نفهمید همین یعنی چه.

استاد سخت‌گیر وقتی تیراندازی بهراد را دید-فامیا با 190 سانتی متر قد، درست هم‌قد بهراد بود و نمی‌توانست از بالا به او نگاه کند؛ برای همین وقتی ضحبت کرد لحنش مهربانانه‌تر به نظر رسید.«از بلندی دستهات درست استفاده نمی‌کنی.»

«ینی چی؟»

«یعنی قدرت تیرت باید دو برابر این باشه.»

هرچه اختلاف قد دانش‌آموز و سانورا فامیا بیشتر بود، انگار لحن حرف زدنش هولناک‌تر می‌شد. طوری که وقتی از پیش لیرا و لیرانا رفت، تقریبا اشک هردویشان را درآورده بود.

وقتی سیرای ده ساله زه کمان کوچک را تا کنار گونه‌اش کشید، سانورا ناگهان گفت:«سر تیرو بگیر بالا!» که سیرا از جا پرید و نزدیک بود تیر در چشمش فرو برود.

آرتین داشت زور می‌زد زه را بیشتر بکشد؛ حالش داشت از این سبک آموزش به هم می‌خورد. سینور سوران از گوشه دیوار صدایش کرد. وقتی آرتین به او رسید، سینور پیر گفت:«چرا انقد زور می‌زنی، پسرم؟»

«خب می‌گه زورشو ندارم که درست بکشمش.» بلافاصله یادش آمد دارد درباره یک استاد با یک استاد دیگر حرف می‌زند. اصلاح کرد:«می‌گن.»

پیرمرد خندید.«پسرجان، زورشو نداری یعنی قدرتشو نداری. نباید همه عضلاتت رو منقبض کنی، خودتو خسته کنی، جون خودتو بالا بیاری، که میخوای یه زه رو بیشتر بکشی. آروم باش، نفس بکش، قدرتت رو فقط بذار برای دستت. کسی نمی‌خواد بکشتت که!»

بعد از آن انگار کشیدن زه آسان‌تر شد.

کلاس شمشیرزنی اما جالب بود. سینور وادین، استاد شمشیرزنی، اصلا اهل حرف زدن نبود. پنج مدل ضربه زدن با شمشیر را بدون حرف نشان داد، بعد اشاره کرد که بچه‌ها هم شکل صحیح را تمرین کنند. بعد بینشان راه می‌رفت و بی‌آنکه حتی یک کلمه چیزی بگوید، با شمشیرش شکل بدن آن‌ها را اصلاح می‌کرد. زانوی بهراد را با پهنای شمشیر هل داد و بیشتر خم کرد، برای امیر سر تکان داد و جلوی محمدرضا متوقف شد.

مدلی که محمدرضا داشت تمرین می‌کرد، شمشیر را از بالای سر می‌چرخاند و غافلگیرانه از زیر ضربه می‌زد. سینور وادین چند بار شکل درست قوس حرکت شمشیر را به او نشان داد؛ اما قوس دایره شمشیر محمدرضا وسط چرخش، یک حرکت ناگهانی داشت، مثل شکستن قولنج، ناگهان تکان می‌خورد و دوباره ادامه می‌داد. این در حالت آهسته بود، در حالت سریع قابل دید نبود اما حرکتش را کند می‌کرد.

سینور وادین به او اشاره کرد که دوباره آرام حرکت کند، و درست قبل از این که آن حرکت اضافه اتفاق بیفتد ساعد محمدرضا را گرفت. به زور کشید و در دایره اصلی به سمت پایین چرخاند.

صدایی مثل شکست قولنج بلند شد، و رنگ محمدرضا درست شد مثل گچی که به در دیوار همه جا مالیده بودند.

سینور وادین اشاره کرد که دوباره انجام بدهد، و این بار حرکت درست بود. از آن به بعد، محمدرضا زه کمان را هم درست می‌کشید.

آستو و اوینا در تمام کلاسها نقش کمک مربی را ایفا می‌کردند، اما آستو صبح روز سوم نیامد و هیچ جا هم خبری از او نبود، عصر پیدایش شد در حالی که روی لبه دیوار بلند مرزی راه می‌رفت، سیرای ده ساله فریادزنان التماسش را کرد ک پایین بیاید-سیرا تنها دوست آستو بود، با اختلاف سنی‌شان باز هم با هم دوست بودند- آستو انگار نمی‌شنید. در حالتی مثل خلسه روی لبه د‌یوار راه می‌رفت.

نیمه شب دوباره پیدایش شد، مثل افراد مست تلو تلو می‌خورد، نمی‌شنید، و وقتی سر بلند کرد چشمانش سرخ درخشیدند. آستین‌های لباسش تا آرنج سوخته و رشته رشته شده بودند.

در هر صورت، سینور مارون به همه گفته بود کاری به کار آستو نداشته باشند. صبح روز بعد او مثل همیشه بود. سر کلاس حاضر شد و تنها نکته غیرمعمول گونه‌های سرخش بود.

امیر با خنده موذیانه‌ای از تاریوس پرسید:«دیشب مست کرده بود، نه؟»

تاریوس جدی جواب داد:«من نمی‌دونم چه‌ش بود، ولی مست نکرده بود. سوگند خورده‌ها حق مست کردن ندارن. ما هیچ وقت نمی‌خوریم.»
 
فصل هشتم: رو به جلو
بخش پنجم
جنگل پراکنده دیگر آن بیشه‌ای نبود که خورشید، سبز روشن چمن‌هایش را جلا می‌داد؛ هرچه جلوتر می‌رفتند، درخت‌ها کهنه‌تر و حشرات بیشتر می‌شدند. جسد روشا موجوداتی که اوشا «هیولا» نامیده بود می‌ترساند و دور نگه مي‌داشت، اما مارها، حشرات-که رفته رفته بزرگتر می‌شدند- و پرنده‌های بسیار سریع را که ناگهان از بالای سرشان می‌پریدند را دور نمی‌کرد.

سارا خیلی بدش می‌آمد، صبرش وقتی تمام شد که کیمیا جیغ کشید و نزدیک بود از روی اسب بیفتد. کاشف به عمل آمد حشره‌ای سیاه به اندازه کف دست روی کتف سارا نشسته. سارا نزدیک بود از ترس غالب تهی بکند. تیلیا گفت:«وایسا برش دارم بندازمش اون ور.»

زینب‌گل گفت:«بکشش!»

آنیا گفت:«لمسش نکن، شاید سمی باشه!»

میان این حرف‌ها دنیس با کف دست روی حشره کوبید. سارا در اثر ضربه به جلو پرتاب شد، اما دیگر چیزی از حشره جز یک لکه چسبناک روی لباس سارا نمانده بود. دنیس دستش را با شلوارش پاک کرد. گفت:«نیش داشت. خوبه همه‌تون دیدین که نیش داشت. وقت تلف می‌کردین که بره بالاتر گردنشو بگزه؟»

بعد به سارا گفت:«تو همچین جایی، موهاتو بالا نبند. پشت گردنت خوشمزه به نظر میاد واسه این جونورا.» به آنیا که مثل همیشه موهایش را بالا بسته بود تشر زد:«با تو هم هستم!»

ضرب دستش آن قدر قوی بود که کتف سارا کبود شد.

شب، وقتی آتش روشن کردند، و دنیس و مورا رفتند تا کمی هیزم جمع کنند، سارا در گوش زینب‌گل زمزمه کرد:«آدم رو مخیه، ولی امروز نجاتم داد.»

زینب‌گل که کلا در باغ نبود پرسید:«کی؟»

«دنیس دیگه.»

تینا وسط حرفش پرید:«وقتی داری کنار گوشش حرف می‌زنی، طوری حرف نزن که همه عالم بشنون.»

«مگه تو شنیدی؟»

زینب‌گل گفت:«تینا گوش های تیزی... عه شیلار کجا رفت؟» گردن کشید و به دور و بر نگاه کرد.

تینا گفت:«حالش خوب نیست. فکر کنم رفت یه جایی که بالا بیاره. بهش گفتم تو رایانا بمون، الان اگه دماغش مثل اون دفعه ناجور به خون بیفته میخواد چیکار کنه؟»

بعد بلند شد و کنار سارا نشست. گفت:«هیچ کس نمی‌دونه دنیس کیه یا اهل کجاست. ولی من فقط بهت بگم پشت اون صورت خشن، یه قلب هست که صد برابر خشن‌تره؛ اما اگه یه چیز باشه که دنیس می‌فهمه، وفاداریه. دنیس نمی‌ذاره دیگران بفهمن دوستشون داره. حتی نمی‌ذاره دیگران دوست حسابش کنن. ولی آدمیه که توی مواقع خطر می‌شه روش حساب کرد. یه نمونه‌ش، وقتی لورینا داشت می‌مرد، دنیس بود که سریع رسوندش به رایانا. اگه دقت کرده باشی مطمئنم وقتی آنیا نزدیک لورینا می‌شده مثل ریساچ نگهبانی می‌داده، نه؟»

سارا پرسید:«ریساچ چیه؟»

زینب‌گل گفت:«پلنگ سفید. همراه خاندان سلطنتیه و ازشون محافظت می‌کنه. منتهی الان دیگه نیست. آخرین ریساچ بعد از مرگ ملکه از قصر رفت و هیچ وقت پیدا نشد.»

تینا گفت:«به هر حال، هر اتفاقی بیفته تنها کسی که مطمئنم هیچ وقت خیانت نمی‌کنه دنیسه. تنها خط قرمزی که داره همینه.»

سارا سر تکان داد. زینب‌گل گفت:«همیشه زود قضاوتش می‌کنن. تقصیر خودش هم هست.» مکث کرد، سپس ادامه داد:«افراد خیلی کمی توی این دنیا هستن که بین زن و مرد فرق بذارن. شاه قبلی از زنان بدش می‌اومد. دنیس، شکل متفاوتیه. اون معتقده زن بودن ضعفه و همون طور که می‌بینی، زمانه اون رو مثل یه مرد کرده. خیلی وقت پیش شنیدم یه مرد اون رو تحقیر کرده. 95 درصد شایعه ست ولی تنها راهیه که می‌شه باهاش دنیس رو توجیه کرد. اون از مردها متنفره، و از ضعفی که احساسات زنانه براش میاره هم متنفره، برای همین خودش رو چیزی بین این دو قرار داده. بی‌اینکه کاملا مرد باشه، هیچ حس زنانه‌ای هم نداره. نه محبت، نه عشق، هیچی.»

سارا پرسید:«اصلا کی گفته محبت و عشق فقط زنونه ست؟»

تینا به زینب‌گل نگاه کرد. گفت:«می‌دونی حرفش یاد چی‌ می‌ندازه منو؟»

زینب‌گل جواب داد:«همون کتاب مزخرفی که درباره رشد تفکر عام بود. یادم نمیاد کی تو مدرسه مجبورم کردن بخونمش. ولی خوب یادمه چون خط به خطشو جریمه نوشتم.»

تینا به سارا نگاه کرد.«ببین، زن، و مرد-هر دستش را برای یک کلمه بالا آورد- برابر هستن، اما متفاوت. این که یک زن مثل مرد رفتار کنه، مثل دنیس، یا یک مرد مثل زن رفتار کنه، لباس جنس مخالفش رو بپوشه یا هر چی، نشونه برابری نیست. برابری و تفاوت از هم جدان. برابری یعنی احترام گذاشتن به هر دو جنس. با رفتار کردن مثل جنس مخالف برابری رو ثابت نمی کنیم!»

زینب‌گل گفت:«این کار فقط یه توهینه به تفاوت‌هایی که باعث عزت و استقلال می‌شن.» بعد پیشانی‌اش را خاراند.«بیا تمومش کنیم تینا. مزخرفات اون کتاب دوباره داره زنده میشه تو ذهنم.»

سارا گفت:«جالب بود. مزخرف نبود که!»

تینا خندید.«این کل مطلب مفیدی بود که توی هفتصد و چهل و دو صفحه اون کتاب قدیمی وجود داشت. اساتید می‌دونستن ازش متنفریم برای همین جریمه و تنبیه همیشه رونویسی از اون کتابه بود.»

شیلار تلوتلو خوران از پشت سرشان پیدایش شد. کنار آتش نشست و پاهایش را دراز کرد. ناله‌اش بلند شد:«یه روز مغزم از دماغم میاد بیرون! ببین کی گفتم.»

آنیا که داشت با کیف کمری‌اش کلنجار می‌رفت گفت:«اگه مغزت در حال بیرون اومدن از دماغت نبود که بیماری لاعلاج نداشتی بچه جون.»

شیلار برایش شکلک در آورد. بعد به تینا گفت:«باز داشتی خاله زنک بازی در میاوردی؟»

تینا خم به ابرو نیاورد.«وقتی خونریزیت تموم شد ازم معذرت خواهی میکنی.»

کلمه خونریزی سارا و کیمیا را به یاد چیزی انداخت. هر دو سر بلند کردند و دیدند فاطمه و کارن هم با لبخندی کنترل شده یخ زده اند.

کیمیا آهسته از زینب‌گل پرسید:«شما... پریودتونو چیکار می کنین؟»

تینا تقریبا داد زد:«پریود چیه دیگه؟»

زینب‌گل خندید و جواب داد:«اینجا بهش می‌گن دوره. توی هر سرزمین فرق داره. زن‌های رایانایی ورزشکارن و دوره شون همیشه اونقدر کوتاه و سبکه که تقریبا نادیده می‌گیرنش. سرزمین مرکزی چون همه جور نژاد داره طور خاصی برخورد نمی‌کنه. از بین همه اینا توساندرایی‌ها برای شروع و پایانش مراسم دارن.»

سارا گفت:«خب اگه ما... چیز... دوره شدیم... چیکار کنیم؟»

«حالا همون موقع یه فکری براش می‌کنیم. تو این دنیا چیزی به اسم پد وجود نداره.» نزدیک بود از خنده بترکد.

شیلار بحث را عوض کرد:«تیلیا کجا رفته؟»

آنیا سر بلند کرد.«اون یه سری رفتارهای... عرفانی یا مذهبی یا یه همچون چیزی... داره که... خب رفته که تنها باشه.»

تاریا از تاریکی بیرون آمد.«یعنی چی رفته که تنها باشه؟ مگه اومدیم اردو؟»

کیمیا حس کرد چیز آبی رنگی از میان درختان رد شد.

آنیا گفت:«باور کن دنیا به آخر نمی رسه اگه یه کم به دیگران اعتماد کنی!»

تاریا داشت دهان باز می‌کرد که منفجر شود، که تیلیا در حالی که موهایش را با شال می‌پوشاند از میان درختان پدیدار شد.«ببخشید. دیگه نمی‌رم.»

کنار آتش نشست و موی روی پیشانی‌اش را به زیر شالش راند.«آسمون جنگل خیلی روشن‌تر از آسمون رایاناست. دوست داشتم یه کم تماشاش کنم.»

تاریا به چیزی در صورت او خیره شد، و ساکت ماند.

مورا هیزم‌هایی را که جمع کرده بود کنار پای آنیا گذاشت. دنیس هیزمش را همانجا روی زمین ریخت و کنار درختی لم داد.

شب مثل خفاش، بالهای سیاهش را بر سر آسمان افکند. تاریکی خفه‌کننده‌ای ستاره‌ها را کشت. تنها ستاره قطبی، نشان‌گر شمال، سفید و نورانی می‌درخشید.

کم کم همه به پشت دراز کشیدند و به آسمان زل زدند. صحنه غم‌انگیزی بود. تاریکی غرب یکی یکی جان ستاره‌ها را می‌گرفت، پیش می‌رفت و هر دقیقه، شب تاریک‌تر می‌شد.

فاطمه حس کرد چیزی کنارش درخشید. سر برگرداند و دید اشک تیلیا روی شقیقه‌اش می‌لغزد و لا به لای موهای فیروزه‌ای درخشانش ناپدید می‌شود.

تاریکی با خود سکوت آورد. سکوتی چنان سنگین، که گوش آدمیزاد برای تحملش شروع به تولید صدایی وزوز مانند می‌کرد.

صدای نرم آنیا بار سکوت را کم کرد اما آن را از بین نبرد. شیرین می‌خواند. هیچکس جز تیلیا معنایش را نمی‌فهمید اما انگار ترکیبی از مویه و لالایی بود. آخرین بیتش را که خواند، ساکت شد. شب به تاریک‌ترین حالتش رسید، و آتش از آسمان درخشان‌تر شد.

خواب آن‌ها را فرا گرفت.

فاطمه در آخرین لحظه بیداری‌ به خودش قول داد که نهایت تلاشش را به کار بندد تا ستاره‌ها را برگرداند. خودش هم نمی‌دانست چرا.
 
فصل هشتم: رو به جلو
بخش ششم
صبح سحر بود که امیر و بهراد دزدکی و پاورچین وارد کاخ مرمرین شدند تا وسایلشان را بردارند. دیشب از اسلحه‌هایشان برای تاریوس و رادان گفته بودند و مجبور بودند نشانشان دهند تا کم نیاورده باشند.

با دست پر بیرون آمدند. کوله‌پشتی متین، کلت بهراد و اسنایپر امیر را جلوی تاریوس و رادان و رونان گذاشتند و از تماشای قیافه حیرت‌زده آن‌ها لذت بردند.

رادان پرسید:«خب اینا چین دقیقا؟»

متین انواع ترقه‌ها را به آنها نشان داد، و یک سیگاری پرسر و صدایش را به وسط انبار پرت کرد.

صدا همه را از جا پراند. بعد بهراد گفت:«این کلته، و اون اسنایپره. هردوتاشون یه کار می‌کنن. این...» کلت را برداشت و مسلح کرد.

امیر گفت:«بده من!»

بهراد هیچ وقت نفهمید چرا آن روز کلت را به امیر داد. امیر به گوشه انبار شلیک کرد، صدای بلند رایانایی‌ها را از جا پراند و شگفت‌زده شدند از این‌که دیوار سوراخ شده بود. امیر دوباره کلت را مسلح کرد.

گفت:«دیدین؟» اسلحه را مثل کابوی‌ها در دست چرخاند.

اما امیر که کابوی نبود. کلت از دستش در رفت و به زمین خورد.

گلوله‌اش در رفت.

رونان، رادان، تاریوس، امیر، متین، آرتین و عرفان، با حیرت به بهراد نگاه کردند. محمدرضا همان موقع در را باز کرد.

بهراد پرسید:«چیه؟» بعد متوجه شد یک طرف بدنش کوتاه‌تر شده و پایش خیس می‌شود. پایین را نگاه کرد و دید خون گرم روی زمین جاری است.

از پای او.

آرتین گفت:«یا ابلفضل!»

محمدرضا داد زد:«چیکار کردین؟»

بهراد مثل برج پیزا کج شد، افتاد. تازه سیستم عصبی بدنش به راه افتاده بود و مغزش داشت میزان درد را محاسبه می‌کرد.

هشدار! درد بیش از حد!

بهراد جیغ کشید.

رونان رو به محمدرضا کرد:«الان چی شده؟ باید چی‌کار کنیم؟»

محمدرضا به طرف بهراد دوید.«کی به پاش شلیک کرد؟ مگه شما اسلحه آورده بودین؟!»

رنگ امیر از گچ هم سفیدتر شده بود. حلق خشکش قادر به تولید صدا نبود. محمدرضا به تاریوس گفت:«یه شفاگر پیدا کن.»

بعد به رادان اشاره کرد.«می‌تونی بیای کمک کنی ببریمش تو کلبه نگهبانی؟»

آهسته او را بلند کردند. مغز بهراد آن قدر درگیر درد بود که فحش یادش نیامد و نتوانست وقتی داد می‌زد که پایش را تکان ندهند، فحش هم بدهد.

یک ساعت بعد، شفاگر محلی که مردی حدودا 50 ساله بود، گلوله را از پای بهراد بیرون آورد، و اعلام کرد که استخوان‌های پای او به طرز غیرقابل ترمیمی خرد شده‌اند.

سینور مارون هم خودش را رسانده بود. با محمدرضا صحبت کرد و طرز کار اسلحه را یاد گرفت. او بود که از شفاگر پرسید:«باید چی‌کار کنیم؟»

شفاگر پیر سرش را خاراند.«خب، آقا، اگر اینطوری بمونه از عفونت می‌میره.»

سینور مارون گفت:«متوجه شدم. می‌تونید بعد از ظهر بیاید.»

شفاگر سر تکان داد و از کنار او گذشت. جلوی امیر متوقف شد.«پسرجان تو حالت خوبه؟»

امیر جواب نداد.

محمدرضا از سینور مارون پرسید:«باید چی‌کار کنیم؟» در واقع داشت از طرف همه حرف می‌زد.

سینور مارون سر بلند کرد و چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش به محمدرضا دوخته شدند.«باید پاش قطع بشه.»

امیر نفس صداداری کشید.

محمدرضا گفت:«یعنی... هیچ راه دیگه‌ای نداره؟»

«نه. تا جایی که من از شفاگری می‌دونم، نه. شاید اگر آنیا بود می‌تونست کاری بکنه، اما الان نه.»

محمدرضا پشت در کلبه نشست، و سرش را در دست‌هایش مخفی کرد.

سینور‌ مارون دم رفتن به رادان گفت:«بهتره بری آهنگری. طرح یه پای چوبی-آهنی رو بگیر. خودتون بسازیدش ایمن تره.»

«بله سینور.»

امیر پشت سر سینور مارون دوید.«سینور!»

مارون با نگاهی به مهربانی یک پدر برگشت. می‌دانست امیر چه می‌خواهد بگوید.«بله؟»

«من تیر زدم. تقصیر من بود.»

«انتظار داری مجازاتت کنم؟»

«نه! من که جزو افرادتون نیستم ولی...»

سینور مارون دستش را روی شانه او گذاشت.«حوادث اتفاق میفتن پسرم. نگران نباش. اون با یه پای چوبی هم زنده می‌مونه.»

امیر را جا گذاشت. آفتاب نزدیک وسط آسمان بود و بر فرق سر امیر می‌تابید و افکارش را می‌جوشاند.

وقتی به انبار برگشت، آرتین و متین پچ‌پچشان را قطع کردند. عرفان انگار باز هم مصر بود انگشتش را زخمی کند. شستش را روی لبه شمشیرش فشار می‌داد. تاریوس داشت روی کاغذ طرح یک پای چوبی-آهنی را می‌زد.

امیر رو به آرتین گفت:«انقد ور ور نکنین. سینور مارون هم گفت که تقصیر من نبوده.» انگار احساس رهایی می‌کرد.

آرتین گفت:«به تو چیکار داریم؟ تو فقط یه خورده مبتلا به فلج ناگهانی انگشت و جوگیری مفرطی. داریم فکر می‌کنیم جراحی قطع پا تو این شرایط بهداشتی و بی‌خطره؟»

تاریوس گفت:«بی‌خطر که نیست. ولی از مرگ بهتره.»

امیر می‌خواست بترکد.

بیرون رفت و محمدرضا را پیدا کرد. چشم‌هایش را بسته بود و کف هر دو دستش روی زمین بود.

«داری چیکار می‌کنی؟»

محمدرضا چشم‌هایش را باز کرد.«تویی؟ اگه بتونم دریچه رو باز کنم می‌تونیم ببریمش بیمارستان. اونجا شکستگی چیز غیر قابل درمانی نیست، مگه نه؟»

«آره. ادامه بده.»

به مدتی طولانی نشست و محمدرضا را تماشا کرد، که ده دقیقه تمرکز می‌کرد، با ناامیدی چشم‌هایش را باز می‌کرد و به زمزمه می‌گفت که نمی‌تواند واقعیت را احساس کند.

وقتی امیر بلند شد که برود، صورت محمدرضا خسته و موهایش ژولیده شده بود اما هنوز ادامه می‌داد.
 
فصل هشتم: رو به جلو
بخش هفتم

بهراد تک و تنها در کلبه نشسته بود. پای دردناکش را دراز کرده بود. صدای گفت و گوی رادان و سینور مارون از پشت در به گوش می‌رسید و بهراد می‌توانست صورت رادان را از لای در ببیند.

رادان گفت:«آنیا می‌تونست نجاتش بده، پس یعنی ممکنه!»

سینور مارون صدایش را پایین آورد:«رادان، اونا برنمی‌گردن. اینقدر امیدوار نباش.»

«تو انقد ناامید نباش! میخوای بذاری تو شونزده سالگی پاشو قطع کنن؟»

«تو می‌خوای بذاری بمیره؟ چاره‌ای نداره!»

رادان خیره خیره به او نگاه کرد، بعد رویش را برگرداند و رفت.

بهراد سرش را به دیوار تکیه داد. به پایش نگاه کرد. این عضو بی مصرف از بین رفته. تا چند ساعت دیگر قرار نبود وجود داشته باشد.

امیر در را باز کرد. آمد کنارش نشست و مثل جغد زل زد به صورت رنگ‌پریده‌‌اش. گفت:«پاهات زیادی درازن. خودت فک نمیکنی باید کوتاهش کنن؟» هرهر خندید، ولی بهراد لبخند هم نزد. مگر خنده دار بود؟ امیر نیشش را بست.

گفت:«ممدرضا داره تلاش میکنه برات دریچه باز کنه. تا بریم بیمارستان تو دنیای خودمون.»

«تونست؟»

«نه. هردفعه هم بیشتر به خودش فشار میاره، ولی نمیشه.»

بهراد گفت:«به نظرت درد داره؟»

«نه احمق، بیهوشت میکنن!»

«مگه اینجا بیهوشی دارن؟»

«نه. فکر کنم درد داشته باشه.»

صدایی از کنار در گفت:«با خنجر خمیده قطع میکنن.» تاریوس بود، کسی نفهمید کی وارد شد. «من تا حالا تجربه‌ش نکرده‌م، ولی دو سه باری که شاهدش بوده‌م، چیز خوشایندی نبوده.»

وقتی دید قیافه بهراد جمع شده، اضافه کرد:«باید بهش عادت کنی. شفاگر داره خنجرشو تیز میکنه. شفاگر ماهریه. مطمئنم زیاد طولش نمی‌ده.»

«اگه بعدش بمیرم چی؟»

«بستگی به خودت داره. سعی کن نمیری.»

بهراد چشم‌هایش را بست. تاریوس ادامه داد:«یه نفر خیلی اصرار داشت ببیندت.» بهراد چشم‌هایش را باز کرد.

یک کله سرخ‌مو به داخل اتاق سرک کشید. بعد بقیه بدنش به دنبالش آمد. آستو در حالی که با انگشتانش بازی می‌کرد، به تاریوس و بعد به بهراد نگاه کرد، سپس نگاهش روی امیر قفل شد.

تاریوس تند تند اضافه کرد:«اصن نگران نباش، خودمون برات یه چوبیشو درست می‌کنیم از اولش هم بهتر!» به امیر اشاره کرد. امیر منظورش را نفهمید. تاریوس دوباره اشاه کرد، امیر نفهمید. سرانجام تاریوس گفت:«پاشو بیا بیرون!»

امیر گفت:«خب هستم دیگه حالا براچی بیام بیرون؟»

«عه میگم پاشو بیا بیرون!»

امیر بلند شد، به بهراد نگاه کرد و به محض خروج از تاریوس پرسید:«براچی بیام بیرون خب؟»

«آستو می‌خواست یه چیزیو به اون بگه، گفت تو رو ببرم بیرون.»

«مگ چی میخواد بگه؟»

«چمدونم»

«تو چرا به حرفش گوش دادی؟»

«داشت آتیش می‌گرفت، ندیدیش؟»

درون اتاق، آستو رو به روی بهراد نشست و خیره نگاهش کرد. بهراد گفت:«چیه؟»

«من... ما... پات... آتیش... چیز... خب...»

بهراد سر در نمی‌آورد.«چی؟»

آستو رویش را برگرداند و زیر لب چیزی به زبان خودش گفت. بعد برگشت و سریع گفت:«من فکر کردم شاید بتونم کاری برای پات بکنم.»

«چی کار؟»

«نمی دونم... نمی دونم؟» خیره شده بود به پای پانسمان شده بهراد. بهراد حس کرد صورت او تار به نظر می‌رسد. هوا گرم شد.

«تو خوبی؟»

«خوبم؟» داشت با خودش حرف می‌زد. کمی جلو آمد و دستش را به سمت پای بهراد دراز کرد.

بهراد وحشت کرد.«بیداری؟ حواست هست؟ داری چیکار میکنی؟»

آستو زمزمه کرد:«فکر کنم می‌تونم... می‌تونم...»

«می‌تونی چیکار؟ چیکار؟ آقا من نمی‌خوام! تاریوس!»

آستو کف دستش را روی پانسمان گذاشت.«آتش ها می‌تونن شفا بدن... شاید من هم بتونم... شاید ناقص نباشم... شاید...»

بهراد داد زد:«یا ابلفضل! بیا برو اون ور! اصن...» صدایش با برخورد موج سوزان گرما به صورتش ساکت شد.

تا مغز استخوان پایش تیر کشید.

وقتی حلق خشک هردویشان دوباره توان تولید صدا را به دست آورد، آستو بلند شد.«ببخشید.»

بهراد ناله کرد.«ببخشید؟ مث چی درد گرفت!»

آستو دستش را میان موهایش برد.«خب فکر کردم می‌تونم!»

«چی چیو میتونی؟ خودت گفتی این کارا مال ساحره هاست، تو پسری!»

دهان آستو باز ماند. چند ثانیه به بهراد نگاه کرد، بعد به سرعت از اتاق خارج شد.

سرانجام شفاگر کنار تختی وسط انبار ایستاده بود. وقتی بهراد با احتیاط، در حالی که به شانه تاریوس و رادان تکیه داشت وارد اتاق شد، از دیدن تخت و طناب بلندی که رونان داشت به پایه‌های آن می‌بست، وحشت کرد. زبانش بند آمد. حتی درد پایش هم بند آمد.

گیسوی سرخ آستو درخششی عجیب داشت که باعث شد بهراد متوجه او شود. کنار دیوار نشسته بود و در حالی که مشتعل به نظر می‌رسید با خودش حرف می‌زد.

بهراد تصمیم گرفته بود شجاع باشد. سایه امیر که در آستانه در ایستاده بود رویش افتاد. سینور مارون وارد شد و امیر را به بیرون راند.«باور کن اصلا چیز دیدنی‌ای نیست.»

پنجره‌های انبار نور آفتاب را به داخل می‌تاباندند و تاریوس فانوس هم روشن کرده بود.

بهراد تصمیم گرفته بود شجاع باشد. رونان به بقیه کمک کرد او را روی تخت بخوابانند.

بهراد تصمیم گرفته بود شجاع باشد. این یعنی الان نباید از ترس گریه می‌کرد.

بهراد تصمیم گرفته بود شجاع باشد. برای همین بی هیچ مقاومتی گذاشت دستانش را به پایه‌های تخت ببندند.

محمدرضا در را باز کرد.«صبر کنین! شاید بتونم دریچه رو باز کنم!»

به طرف بهراد دوید، ادامه داد:«صبر کن. اگه دریچه رو باز کنم با یه تیکه پلاتین پات خوب میشه!»

شاید خودش متوجه نبود یا نمی‌خواست ناامید شود؛ اما بهراد در صورت محمدرضا می‌دید که چقد خسته است، که چقدر فرسوده شده. گفت:«اشکال نداره. ولش کن. داری خودتو از بین می‌بری.» محمدرضا آب دهانش را قورت داد و مویش را از صورتش کنار زد.

«مطمئنی؟»

بهراد فقط سر تکان داد. نه، مطمئن نبود، اما باید کاری می‌کرد که محمدرضا دست از تقلا بردارد. آن موقع بهراد هنوز نمی‌دانست این همه تقلا می‌تواند مسافر بین جهانی را بکشد. فقط به دلش افتاد که این کار دارد به محمدرضا آسیب جدی می‌زند.

محمدرضا سر تکان داد.«باشه.» راه افتاد که برود. در آستانه در ایستاد و برای بار آخر به بهرادِ کامل نگاه کرد.

بهراد سرش را روی تخت گذاشت. شفاگر درب کوزه‌ای را باز و لیوانی را پر کرد.«بخورش پسر. یه کمی موثره.» مزه لجن و جلبک ته آکواریوم می‌داد. بهراد تا تهش را خورد.

شفاگر صبر کرد تا دارو اثر کند. باید گفت که یک عدد ژلوفن 500، تاثیرش بیشتر از آن معجون بود. بهراد کرختی دردناکی در سرش حس کرد. مثل آن وقت‌ها که خیلی خسته بود و مجبور بود بیدار بماند.

بعد سینه‌اش سنگین شد. چشم باز کرد و صورت تاریوس در چند سانتی متری صورتش، به طرزی مضطرب لبخند می‌زد. فهمید تاریوس خودش را روی سینه او انداخته تا نگهش دارد.

بهراد حس کرد که پایش هوا می‌خورد.

شفاگر پانسمان را باز کرد.

تاریوس جلوی صورت او زمزمه کرد:«حاضری؟»

بهراد چشم‌هایش را بست و آماده شد.

یعنی تاثیر معجون تا این حد زیاد بود؟ چرا هیچ دردی حس نمی‌کرد؟

چشم‌هایش را باز کرد، و دید تاریوس هم مثل او منتظر است. بعد تاریوس با حالتی متعجب پرسید:«چرا شروع نمی‌کنین؟»

رادان شانه‌های بهراد را گرفته بود. گردن کشید تا نگاهی بیندازد. رونان، که پای دیگر بهراد را نگه داشته بود، گفت:«یه اتفاقِ... عجیب.»

صدای پای آستو آمد و هوا گرم‌تر شد.

شفاگر گفت:«من که زخمی نمی‌بینم. چطور ممکنه؟ تو درد داری؟»

بهراد گفت:«نه.»

«فقط یه کبودی هست.»

تاریوس خودش را از روی سینه او بلند کرد. به پای بهراد نگاهی انداخت، و به آستو گفت:«تو این کارو کردی؟»

آستو جواب نداد.

تاریوس دوباره پرسید:«چطوری اینکارو کردی؟»

شفاگر مچ بهراد را خم و راست کرد و چرخاند. درد داشت، اما قابل تحمل بود، و مهم‌تر از همه، مثل قبل تیز نبود.

گفت:«اصلا سر در نمیارم. این استخون سالمه.»

تاریوس سوالش را تکرار کرد:«آستو، چجوری اینکارو کردی؟»

هوا گرم‌تر شد. آستو دوان دوان از انبار بیرون رفت. تاریوس به دنبالش دوید.

رادان آرام طناب‌ها را باز کرد و بهراد را بلند کرد تا بنشیند. گفت:«پاتو نگاه کن!»

نه زخمی بود، نه خونی. فقط یک کبودی بنفش و بزرگ. بهراد آرام پایش را تکان داد، و از دردش ضعف کرد. مثل وقتی بود که بدجور پیچ می‌خورد.

شفاگر از سینور مارون پرسید:«یه ساحره باهاتون همکاری می‌کنه؟»

«نمی‌دونم. ممنون که وقت گذاشتید.» از انبار بیرون رفت تا آستو را پیدا کند.

رونان دست بهراد را گرفت و بهراد پاهای بلندش را از تخت آویزان کرد. رونان گفت:«ظاهرش که یه کمی بد به نظر میاد. به جای پا، برات یه عصا درست می‌کنیم.» چشمان آبی‌اش حیرت‌زده و خوشحال بودند.
 
فصل نهم: انتظار مردگان
بخش اول
یک ساعت از طلوع آفتاب گذشته بود که آنیا رسما اعلام کرد به انتهای جنگل‌های پراکنده رسیده‌اند. او که طبق معمول جلوجلو رفته بود، برگشت و گفت:«به مرز جنگل رسیدیم. طرف جنگل مه چمنزاره، ولی سمت شهر مردگان یه چیزی مثل یه بیابون پر گیاهای مختلف و خودروئه. شهر زیاد دور نیست.»

فاطمه به زینب‌گل گفت:«جدا حس خوبی به معامله کردن با مرده‌ها ندارم.»

«منم ندارم.»

آنیا گفت:«اما ما به سینور مارون قول دادیم که تلاشمون رو می‌کنیم، پس تلاشمون رو می‌کنیم!»

بدین ترتیب به طرف شهر مردگان به راه افتادند، و تیلیا افسانه آن شهر را تعریف کرد.

قضیه از این قرار بود: بیش از پانصد پیش از آن، شهری در غرب وجود داشت که در تجارت بی‌همتا بود. هر تحفه نایابی در آنجا یافت می‌شد، تاجرانش از خلیج ارواح سرگردان مرواریدهایی به درشتی تخم کبوتر می‌آوردند، موی دم روباه دیرا می‌فروختند و معجون‌هایی سحرآمیز داشتند که هر قطره‌ آن چندین سکه طلا می‌ارزید و می‌توانست سیاهی را به مو، سفیدی را به دندان و روشنایی را به چشمان نابینا برگرداند.

با این حال، این شهر-که نامش در طول تاریخ گم شده- مرکز گناهی هولناک بود. در آن زمان هنوز سرزمین‌های متمدن به شکل کنونی در نیامده بودند و غرب خالی از سکنه نبود؛ اما درست به همین اندازه-و یا حتی بیشتر از این- وحشی و خطرناک بود. این شهر مرز تجارت عمده برده بود؛ دوازده قبیله کهن بلاسایی در نبردهای داخلی خودشان را از بین می‌بردند. وقتی قبیله‌ دشمن را تار و مار می‌کردند، زنان خانه‌دار-که جنگجو نبودند- و کودکانشان را به تاجران این شهر می‌فروختند. برده‌ها بر اساس کارایی‌شان به چند دسته مختلف تقسیم شده و در همان شهر، شهر تاریک-در جنوب- و یا سرزمین‌های متمدن شرق به فروش می‌رسیدند.

مردانی که در جنگ اسیر می‌شدند، هر رهگذری که راه گم کرده بود یا هر بیچاره‌ای که در صحرا از تشنگی لب گور بود، تقدیر همه بردگی بود. بهترین تاجران شکارچیانی زبده داشتند که در هر گذرگاهی کمین کرده بودند تا مسافری تنها یا کاروانی کوچک بیابند، غارت کنند و بکُشند و به بند بکشند.

باری؛ در همان دوران جنگ بزرگ ساحره‌ها نیز آغاز شده بود. اولین جوامع مارژیت‌ها قتل عام می‌شدند، ساحره‌های تاریک یا غیرعادی به غرب تبعید یا کشته می‌شدند و حتی طبیعت به خاطر نبرد آنها متزلزل شده بود. به مدت یک ماه زمان به هم ریخت، شب ها دو روز طول می‌کشیدند و روزها در چند ساعت خلاصه می‌شدند و همه این ها به خاطر کشته شدن آخرین وصی ساحره زمان بود و این وضع تا انتقال دوباره جادو به خون یک ساحره دیگر ادامه داشت.

روزی از روزها، در هیاهوی این دنیای آشفته، ساحره‌ای نیمه‌تاریک-آن زمان مرز میان تاریکی و روشنایی به هم ریخته بود، لذا عده‌ای در میان این دو گیر کرده بودند و خود تقصیری نداشتند، بلکه نفرین دیگری دامنشان را گرفته بود- زخمی از نبردی خونین با همتایی که گُل و خار را کنترل می‌کرد، به این شهر پناه آورد.

زن ساحره، از معدود ساحرگانی بود که هیچ نقشی در تاریک شدن خودش نداشت. با به هم ریختن اوضاع جادو، نفرینی که مدت‌ها پیش به اشتباه به او برخورد کرده و خنثی شده بود، دوباره به کار افتاده و نیمی از وجودش را همچون عفونتی دردناک فراگرفته بود. دیگر ساحرگان عزم کردند که او را بکشند. زن فرزندی در شکم داشت که پدر مارژیتش مرده بود. شاید فکر کنید او نیز در گناه بهره‌کشی از مارژیت‌ها سهیم بود اما حقیقت این است که زن هرگز به درستی یا نادرستی این عمل فکر نکرده و تنها از سنت پیروی کرده بود.

آن روز، روزی گرم در زمستان بود-فصلها به هم ریخته بودند-. می‌خواست خودش را به قله ستاره برساند و از ستارگان یاری بطلبد تا یا شفا یابد یا فرزندش نجات داده شود.

اما ساحره‌ای که رابط ستارگان بود، هزاران کیلومتر آن سوتر به سختی زخمی شده بود. بنابراین وضع ستارگان به هم ریخته بود و زن داستان ما که از روی ستارگان مسیریابی می‌کرد، شمالِ غربی را گم کرد و به اشتباه به آن شهر رسید.

وقتی فهمید راه را اشتباه آمده، در هم شکست. اما دیگر راهی برایش نمانده بود. نفرین سیاه داشت ذره ذره او و نور نوزاد درونش را می‌کشت، اگر تنها زخم‌های بدنش شفا می‌یافتند، می‌توانست فرزندش را در روشنایی به دنیا بیاورد و خود با تاریکی در هم آمیزد و بمیرد. پس شیون‌کنان، در حالی که از درد خم شده بود، وارد بازار برده‌ها شد و یاری خواست.
تاجری در آن بازار بود به نام نایزِر. نام او در تاریخ مانده است چرا که بزرگ‌ترین تاجر فاحشه آن زمان بود. این نوع از تجارت برده با مرگ او رونق خود را از دست داد و دویست سال پس از آن، به طور کامل محو شد. اما نوادگان محصولات نایزر در کثافت این شغل به دنیا می‌آمدند و می‌مردند و مالکینشان دست از آنها و فرزندانشان نمی‌کشیدند، پس فاحشه‌های حرام‌زاده که ناچار بودند تقدیر مادرزادی خود را بپذیرند، هنوز وجود داشتند و دارند. با اینکه اکثرشان آزاد هستند، چیزی آنها را به این شغل گره زده‌است. چطور می‌توان کسی را از باتلاق بیرون کشید، وقتی خود از غرق شدن رضایت دارد؟

بگذریم؛ نایزر کنیزی داشت که معشوقه‌اش بود. دختر یک دورگه بلاسایی بود؛ یک بازمانده کثیف از مادری روسپی که سر زا جان داده بود. نایزر او را از بلاسایی‌هایی خریده بود که قبیله مالک پیشین دختر را غارت کرده بودند. پوستش به رنگ مس و براق بود و موهای سیاهش جعد پریشان رایانایی‌ها را داشتند-شاید جدش رایانایی بود. چشمان مشکی آهویی او را مژگانی بلند و پرپشت احاطه کرده بود و لب‌های تمشک‌رنگش همیشه بی‌اختیار اندکی باز بودند و پشت آنها، ردیفی از دندان‌های سفید و مرتب قرار داشت. قدبلند نبود، اما کوتاه هم نبود. دخترک در زندگی خود رنج زیادی برده بود؛ پس وقتی به حراجی برده نشد و اطمینان حاصل کرد که رگ خواب نایزر را در دست دارد، با استفاده از عشوه‌ای که این گونه دختران از کودکی دیده و یاد می‌گیرند، خود را چنان عمیق در نظر نایزر شیرین کرد که زندگی دلخواهی را که هرگز به او نداده بودند، به دست آورد. نایزر به راستی شیفته او بود، یک شیفتگی کثیف و گناه‌بار. کم کم دخترک قدم به هجده یا نوزده سالگی گذاشت و فریبندگی‌اش به اوج رسید و نایزر به او امکانات و اختیارات بیشتری داد. او آزادانه در شهر می‌گشت و گردنبند سنگین طلایی بر سینه‌اش می‌درخشید؛ اما همه جا از پیراهن کوتاه و یقه‌ باز و لحن شهوت‌بارش معلوم بود که آزاد نیست. در آن زمان زنان آزاد تن‌فروشی نمی‌کردند.

باری؛ نایزر او را به کمک زن ساحره فرستاد و کنیز دید که ساحره بسیار زخمی و نزدیک وضع حمل است. به او کمک کرد تا وارد خیمه نایزر شود و هنگام مداوای زخم‌های او، دریافت که نایزر به او نظری چون معشوقه دارد.

پس دختر کنیز کینه ساحره را به دل گرفت. دانست که اگر زن زنده بماند و معشوقه نایزر شود، نایزر او را خواهد فروخت و عزت و مقامی که به دست آورده بود را از دست خواهد داد. می‌دانست که اگر ساحره زنده بماند، او دوباره به زندگی نکبت‌بار میان زنجیر برخواهد گشت.

کنیز به ساحره کمک کرد فرزندش را به دنیا بیاورد. ساحره از نفس افتاد و دانست که مرگش نزدیک است چرا که یارای حرکت نداشت. تلاش کرد جلوی کنیز را بگیرد اما نتوانست. کنیز فرزندش را در آب تشت فلزی خفه کرد. سپس به او هجوم آورد تا سینه‌اش را بدرد.
با مرگ کودک انگار جرقه‌ای از خشم در قلب ساحره زده شد. او قدرتی تازه حس کرد، خشمی که رنگ خشم نداشت، بلند شد و ناگهان زخم‌هایش از بین رفتند، تاریکی در او دمیده شد و در مقابل چشمان حیرت‌زده کنیز از خیمه بیرون آمد.

به اطرافش که نگاه کرد مردانی گناهکار دید و زنانی گناهکارتر؛ و به هرسو نگریست ظلم دید. ساحره بر بلندی سکویی رفت و به فریاد از مردم خواست از این ظلم دست بردارند، نه با لحن هدایت و نصیحت بلکه نوعی هشدار کینه‌توزانه و پرنفرت بود. اما جز نگاه‌های هوس‌آلود چیزی نصیبش نشد-به طرزی باورنکردنی زیبا شده بود. حتی هنگام هشدار نیز خشمی در دلش احساس می‌کرد.

پس ساحره از شهر خارج شد و مردم آن را نفرین کرد. نفرینی عظیم، با نهایت قدرت، و آن ها را کشت، اما محکومشان کرد تا در این جهان بمانند، تا زمانی که یک ساحره پاک-که تنش تاریکی را لمس نکرده- آزادشان کند و روحشان را ببخشد. چرا که خودش نمی‌توانست، نمی‌توانست آنها را ببخشد.

و دختر کنیز، او و نایزر به شکل دیوهای هولناکی در آمدند-اشکالی که ساحره معتقد بود در حقیقت دارند- و رهبران آن گروه مردگان شدند، چرا که اگر آن دو می‌توانستند به نور برگردند، دیگران هم می‌توانستند دنباله‌رو ایشان باشند.

در گذر سالها و در چرخش چرخ تاریخ، تاجران برده از بین رفتند. نام شهر به فراموشی سپرده شد و کسی جرئت نکرد وارد آنجا شود، اما کسانی که گذر کرده بودند گفتند که شهر مردگان به تمدنی مرده تبدیل شده، آنها به دنبال بخشایش نیستند چرا که آن را ناممکن می‌دانند، پس در برزخی که به آن تبعید شده‌اند در عذابند و در رنجی که از آن رهایی ندارند و این رنج ایشان را به موجوداتی حتی هولناک‌تر از زمان زندگی‌شان بدل کرده‌است.

تیلیا در اینجا قصه را به پایان برد. سپس گفت:«اما اسنادی که من پیدا کردم، نشون میده شهر مرده فقط مرکز تجاری نبوده. یه نسخه دیگه از مدرسه تربیت جنگجو اونجا بوده و این یعنی توی زمینه جنگی هم کمتر از رایانا نبوده‌ن.»

پشت کیمیا لرزید.«چقد وحشتناک.»

آنیا پرسید:«کدومش؟ کاری که می‌کردن یا مجازاتی که گرفتارش شدن؟»

«هردوش. گمونم کاری که می‌کردن وحشتناک‌تر بوده.»

فاطمه به زینب‌گل گفت:«حالا دیگه نه تنها حس خوبی ندارم، بلکه خیلی هم حس بدی دارم.»

تیلیا گفت:«اتفاقا نباید نگران باشیم. تنها چیزی که اونا میخوان آزادیه، ما هم همینو بهشون می‌دیم.»

کارن گفت:«فقط بگو که جامد نیستن و شبحن.»

«مثل سایه ها، هروقت بخوان جامد می‌شن.»

کارن چیزی نگفت. تاریا فقط گفت:«نترسین!»

کارن گفت:«می‌ترسم بگیرن ما رو هم... بفروشن.»

زینب‌گل و آنیا خندیدند. فاطمه پوزخند زد. کارن با خنده گفت:«بابا منظورم فروختن بود!»
همه خندیدند، جز سارا که خشکش زده بود.

آفتاب غروب کرده بود که دیوار شهر را دیدند.
تصمیم گرفتند اطراق کنند تا حداقل در روشنایی روز به آنجا بروند.
سکوت سنگین ولی شلوغ بود و هر از گاهی سایه‌ای روی آتش می‌افتاد.

++++++++++++++++
 
فصل نهم: انتظار مردگان
بخش دوم

بهراد دیگر بدون عصا راه می‌رفت. خیلی چیزها تغییر کرده بود. بیکاری و روزمرگی به رادان فشار آورده و او به سراغ آهنگری رفته بود. تاریوس روزها نجاری می‌کرد و شب‌ها افسانه‌های قدیمی را –که به زبان کهن رایانایی نوشته شده بودند- می‌خواند.

سینور مارون به بچه‌های مدرسه تربیت جنگجو تکنیک‌های جنگی یاد می‌داد. رونان یک روز از صبح تا شب وقت گذاشت و موی همه پسرها را کوتاه کرد. گاهی با خنده می‌گفت که اگر زنده بماند آرایشگر می‌شود.

اما بلایی که سر آستو آمده بود، تا حدودی عجیب و غریب بود. از آن روز که از اصطبل فرار کرد تا چند روز در کوهستان پنهان شد. وقتی سینور مارون پیدایش کرد به آتش مشعل واکنشی هراس‌انگیز نشان داد و آن را با دست گرفت، اما شعله به طرزی غیرعادی ده برابر شد و تمام پیراهن آستو را سوزاند.
سینور مارون او را به رایانا برگرداند. لاغر شده بود و چشم‌هایش پرهراس بودند. تاریوس کتاب‌هایی را که از ساحره ها دزدیده بود زیر و رو کرد و به سینور مارون گفت که آستو مرزهای ممنوعه مارژیت‌ها را لمس کرده است. مرز جادوی حقیقی.

ساحره‌ها نوشته بودند آستو در نهایت خواهد مرد، چرا که نیمه انسانی بدن مارژیت‌ها یارای تحمل جادو را ندارد.

اما آستو زنده ماند، هراسش از بین رفت و در طی دو روز، یاد گرفت که لباس‌هایش را نسوزاند.

بهراد تشویقش کرد و به خاطر شفای پایش از او تشکر کرد، و آستو فهمید که چقدر می‌تواند قوی و مفید باشد.

عرفان روز‌ها با رادان به آهنگری می‌پرداخت، چرا که خیلی از آن خوشش آمده بود.

آرتین و متین دیده‌بان شده بودند. دسته کمانداران با رفتن تاریا و کارن تا حدودی به هم ریخته بود و اکثر اعضایش یا در مدرسه فعالیت می‌کردند یا تحت فرمان سینور مارون.

امیر اما سرگردان بود. گاهی رادان را تماشا می‌کرد، گاهی تاریوس را، گاهی آستو را که تازه یاد گرفته بود شعله دستانش را کنترل و به آتش واقعی تبدیل کند. روزی که رونان سلمانی راه انداخت، امیر موهای بچه ها را جارو کرد.

از رفتن دخترها 20 روز می‌گذشت.

++++++++++++++++
اسب‌هایشان را بستند و خود به سمت شهر به راه افتادند. آفتاب می‌تابید و به نظر نمی‌رسید هیچ روحی آن اطراف باشد. از دروازه شهر رد شدند.

تمام خانه‌ها خراب شده بودند. دفن شده بودند، از بین رفته بودند. آنیا خم شد، خاک و شن و ماسه را کنار زد وکاسه‌ای چوبی برداشت. نگاهی پرسشگر به تیلیا انداخت. جلوتر رفتند. تنها خانه‌هایی که سرپا مانده بود، خانه‌های سنگی و آجری حاشیه بازار برده‌ها بود. بازار را از روی سکو‌های بسیارش و بقایای زنجیرهایی شناختند که زمانی بر دست و پای افراد بی‌گناه بودند.

تاریا جلوتر رفت و آهسته درب یکی از خانه‌ها را باز کرد. درب گیر کرده بود، باز نمی‌شد، پس تاریا به زور آن را کشید. در از جا در آمد. تاریا آن را به کناری انداخت و قفل پوسیده‌ای رویش دید.

نور به درون خانه افتاد.

تاریا سرک کشید، و ناگهان صورتش را برگرداند و از در دور شد. دیگران جرئت نکردند به داخل خانه نگاه کنند، پس منتظر شدند تاریا حرف بزند. او با چهره‌ای شوک‌زده گفت:«ساحره گناهکارها رو مجازات کرده، ولی برده‌ها رو آزاد نکرده.»

دنیس دومین کسی بود که به داخل خانه سرک کشید.«بی‌شرفا!»

سپس دیگران به خودشان جرئت دادند نگاه کنند.
نزدیک به ده یا دوازده اسکلت در خانه کوچک بود. چند تایشان پیراهن‌های پوسیده به تن داشتند، عده‌ای چیزی شبیه به گونی و چند نفرشان هیچ لباسی نداشتند. باقی‌مانده طناب‌های پوسیده دور دست و پایشان به چشم می‌خورد. بعضی‌هایشان چند دندان جلویشان کنده شده بود.

از همه دردناک تر، دو اسکلتی بودند که دستانشان به دیوار زنجیر شده بود. این دو پیراهن به تن داشتند و مشخص بود که اجناس با ارزش تری بوده اند. سر یکی‌شان در اثر فرسودگی روی زمین افتاده بود. کف خانه از سطح زمین پایین‌تر بود. آنها از بالا نگاه کردند و نسیمی سرد مثل سرمای قبر به صورتشان وزید.

آنیا چشمهایش را گرفت.

زینب‌گل به فاطمه گفت:«حتما از گشنگی مرده‌ن.»

اما فاطمه جوابش را نداد، به جایی خیره شده بود.
زینب‌گل صدایش زد.«به چی نگاه می‌کنی؟»

فاطمه گفت:«نگا کن. شاید پنجاه تا از این خونه‌ها هست.»

در یا پنجره خیلی از خانه‌ها را شکستند. نزدیک به اسکلت دویست انسان بی‌گناه در انبار بازار برده‌ وجود داشت. اسکلت‌های بزرگ‌تر با استخوان‌های قطور و قوی، اسکلت‌های باریک و ظریف، بچه‌ها، نوزاد‌ها. اسکلت از هم پاشیده کودکی با اسکلت مادرش ترکیب شده بود. برده‌هایی که در زنجیر نبودند، در خانه‌هایی نگهداری شده بودند که درهایش چوب بودند با میله‌های آهنی در میانشان. روی خیلی از درها خراش ناخن بود و بعضی از میله‌های فولادی خم شده بودند. بچه‌ای میان میله‌های آهنی یک پنجره گیر کرده و مرده بود.

آنیا گفت:«اصن باورم نمیشه! باورم نمیشه!»

دنیس پرسید:«مگه اسکلت پونصد سال باقی میمونه؟»

تیلیا گفت:«این شهر به نظرت عادیه؟»

سارا گفت:«فک کن بخوان به عنوان برده بفروشنت، منتظر باشی نوبتت بشه تا ببینی کدوم بی‌پدرمادری بابتت پول می‌ده، اونوقت یه طوفان جادویی بیاد و همه آدم بدای داستانتو بکشه، بتونی فرار کنی ولی پشت یه در بسته با دست و پای زنجیر شده گیر بیفتی و از گشنگی بمیری و هیچکس به دادت نرسه.»حرفش آنقدر ترسناک بود که همه به او خیره شدند.

مورا ناخودآگاه انگشت اشاره‌اش را گاز ‌گرفت. نیمی از صورت تینا زیر موهای طلایی‌اش پنهان شد. تاریا گفت:«ساکت باش، سارا.»

سارا اخم کرد.«مگه...»

تاریا جلویش را گرفت:«نه منظورم اون نیست، ساکت باش یه دقیقه.»

«چی...»

زینب‌گل شانه سارا را گرفت. سارا ساکت شد.

تاریا برای زینب‌گل ابرو انداخت. مورا به اطراف نگاه کرد. دنیس گفت:«صدای چیه؟»

سارا و کیمیا به هم نگاه کردند و گوش دادند. باد می‌وزید. جز باد صدایی نبود.

فاطمه و کارن کنار هم ایستاده بودند. کارن چشم‌هایش را بسته بود و داشت سعی می‌کرد روی صداها تمرکز کند. یک دفعه گفت:«فاطمه! یه لحظه دستمو ول کن! حواسم پرت می‌شه!»

آیا فاطمه ناخودآگاه دست کارن را گرفته بود؟ به دست‌هایش نگاه کرد. هیچ کدام حتی نزدیک کارن هم نبودند.

کارن دوباره گفت:«ول کن دیگه!» دستش را تکان داد و به طرف فاطمه برگشت. فاطمه با چشمان گرد شده گفت:«من اصلا به تو دست نزدم.»

کارن به دستش نگاه کرد.«ولی الان دستمو گرفته بودی...»

تینا جیغ کشید:«آخ!» و موهایش را محکم گرفت.«ولم کن!»

شیلار از پشت سرش گفت:«من اصلا...» نتوانست ادامه بدهد، خون از بینی‌اش فوران کرد.

تیلیا گفت:«بچه ها آروم باشین. فقط ترسیدین و دارین توهم می‌زنین.»

آنیا که داشت به اطراف نگاه می‌کرد، گفت:«فک نکنم...»

سارا چیزی نمی‌شنید. فقط صدای باد در گوشش می‌پیچید. کم کم حس کرد کسی صدایش می‌زند؛ اما با حرف تیلیا به خودش تلقین کرد که توهم زده.
تاریا گفت:«بیاین اطرافو بگردیم.»

برای این کار باید پخش می‌شدند. سارا و کارن با هم به طرف سکوهای فروش برده رفتند تا به پشتشان نگاهی بیندازند.

«دختر، شانزده سال، پنج هزار!»

کیمیا پرسید:«چی گفتی؟»

سارا جواب داد:«مگه تو نگفتی؟»

«نه من نبودم!»

«من هم نبودم!»

دوباره به راهشان ادامه دادند. سارا روی سکو دست کشید. چند نفر آنجا فروخته شده بودند؟

«دختر، پانزده سال، مومشکیِ سفیدپوست، هفت هزار!»

سارا دستش را از روی سکو کنار کشید. گفت:«کیمیا خیلی...»

کیمیا آنجا نبود.«کیمیا؟»

سارا سکو را دور زد. انگار پشت سکو چیز سیاهی ایستاده بود. چیزی که سر خیلی بزرگی داشت، و دست و پاهایی لاغر و کشیده. قلب سارا محکم و سریع می‌کوبید.«کیمیا؟»

چیز سیاه یک دفعه به سمت سارا برگشت، و سارا چشم‌های سرخش را دید. جیغ کشید، چشم‌هایش را بست و جیغ کشید و دست و پا زد تا آن چیز را از خود دور کند. چیز هلش داد.
 
فصل نهم: انتظار مردگان
بخش سوم

صدای پای زینب‌گل آمد و صدای کشیده شدن شمشیرش. سارا افتاد و پشتش به ستون خورد.
«سارا! سارا!» زینب‌گل شانه‌های او را گرفته بود.«چشماتو باز کن!»

سارا چشم‌هایش را باز کرد.«رفت؟ کشتیش؟»

کیمیا گفت:«کیو؟ منو؟ من رو دیدی و جیغ کشیدی. هرچی داد زدم که :«منم! منم!» اصن گوش ندادی! بعد هم که عقب عقب رفتی و افتادی.»

سارا گفت:«تو منو هل دادی!»

«نه هلت ندادم! چی داری می‌گی؟»

صدای فاطمه از پشت سرش آمد.«چیزی نیست، نترس سارا! فقط ترسیدی. اینجا ترسناکه.»

سارا گفت:«تو همش اون چیزا رو میگفتی که منو بترسونی!»

کیمیا گفت:«نه خودت می‌گفتی! صدای تو میومد!»

سارا از او رو گرداند و به سکو نگاه کرد. انگار آفتاب به سکو تابید.

دختری بالای سکو ایستاده بود. پیراهن کوتاهی از ابریشم ارغوانی به تن داشت. خودش را بغل کرده بود و اشک روی گونه‌هایش جاری بود. موهای طلایی‌اش را دو طرفش ریخته بود تا یقه باز و پاره پیراهنش را بپوشاند. سارا به او اشاره کرد:«اون... اونجا...»

زینب‌گل ایستاد و به سکو نگاه کرد.«خب؟ کجا؟»

صدایی گفت:«دختر، نوزده ساله، موطلایی، سفیدپوست، ده هزار!»

سارا داد کشید:«شنیدی؟»

زینب‌گل نشنیده بود.«چیو؟»

از اطراف آنها جمعیت بسیار زیادی به طرف سکو دویدند و دختر محکم‌تر خودش را بغل کرد. سارا جیغ کشید:«یه عالمه آدم اینجان!»

زینب‌گل گفت:«کسی اینجا...» یکی از چند ده انسانی که به سمت سکو می‌دویدند، به زینب‌گل تنه زد و او به جلو پرت شد. وقتی به سمت سارا برگشت،چشمانش وحشت‌زده بودند. صدا زد:«تاریا! آنیا!»
جوابی نیامد.

«بچه ها کجایین؟»

دختر روی سکو محو شد. زینب‌گل به سمت سارا خم شد.«تو و کیمیا از جاتون تکون نخورین تا بقیه رو پیدا کنم.» پیش از آنکه جوابی بشنود شروع به دویدن کرد.

سارا گفت:«کیمیا واقعا تو نبودی؟»

«نه به خدا! من فکر کردم تویی.»

زبان سارا بند آمد. فقط به سکو اشاره کرد. کیمیا برگشت و این دفعه، او هم دید.

«دختر، هجده سال، موسیاه، شش هزار!»

کارن روی سکو ایستاده بود. دست‌هایش طناب‌پیچ شده، خون روی صورتش جاری بود. کسی هلش داد و وقتی از روی سکو افتاد، مردم مثل موجوداتی آدمخوار به سمتش دویدند.

کیمیا جیغ کشید و یک لحظه همه چیز محو شد.
این دفعه صدا از جای دیگری آمد. «بیست و سه، موی قهوه‌ای؛ قیمت توافقی، حراج!»

مردی که روی سکو ایستاده بود، به گیسوی دختری چنگ انداخت و او را بالا کشید. وقتی مویش را عقب کشید تا زیبایی صورتش برای مشتری نمایان شود، سارا و کیمیا دیدند که او فاطمه است.
هر دو فریاد زدند:«فاطمه!»

دستی شانه کیمیا را لمس کرد. کیمیا جیغ کشید و برگشت و دید فاطمه کنارش ایستاده است.«چی شده؟ چرا اینقد جیغ می‌کشین؟»

سارا و کیمیا دوباره به سکو نگاه کردند. هیچ خبری نبود.

«تو... تو رو...»

«من رو چی؟»

کیمیا گفت:«ما دیدیم که داشتن تو رو روی اون سکو می‌فروختن!»

«من رو؟»

صدای تاریا آمد:«تاریوس!»

فاطمه سارا را بلند کرد و با هم به طرف او دویدند.
تاریا شمشیر کشیده و به زینب‌گل حمله کرده بود. زینب‌گل حیرت‌زده از خودش دفاع می‌کرد و پیوسته داد می‌زد:«منم! منم!»

دنیس از پشت تاریا را گرفت و کشید و به سمت مخالف پرتش کرد. تاریا به دیوار انبارها چنگ انداخت و وقتی رویش را برگرداند، سردرگمی در نگاهش بود. «تاریوس؟»

زینب‌گل گفت:«چته؟» از گیجی به عصبانیت رسیده بود.

تاریا با نگاهش اطراف را گشت.«اونا هنوزم برده فروشی می‌کنن! تاریوس اسیر جنگی شده و اونا داشتن...» چیزی پیدا نکرد.

تیلیا گفت:«همش توی ذهنمونه. من هم دیدم که دایه بچگیم رو فروختن.»

کارن دوان دوان از راه رسید.«بیاین بریم! یکی مدام دست منو می‌گیره یا موهامو می‌کشه!»
آنیا گفت:«می‌دونین، وقتی شما داشتین می‌گشتین من نیروی حیات اینجا رو آزمایش کردم. خیلی خیلی کمه. خیلی.»

شیلار خون دماغش را با دست پاک کرد:«خب یعنی چی؟»

تیلیا با نگاهی هشیار گفت:«مرده‌ها توی این فضان.»

تینا گفت:«من مدام صدای پچ پچشون رو می‌شنوم!»

آنیا گفت:«به نظر من فقط دارن کاری می‌کنن که ما از اینجا بریم. در فضایی که تاریکی ثابته، نور براشون رنج بیشتری ایجاد می‌کنه.»
سپس با صدایی رسا گفت:«ارواح این شهر، ما اهمیتی به گناهانی که در زندگیتون مرتکب شدین، نمی‌دیم. ما برای معامله با شما اومدیم و ازتون می‌خوایم خودتونو به ما نشون بدین.»

صدای پچ پچ قطع شد.

تاریا گفت:«آنیا کاملا مطمئنی که...» نفسش با دیدن دست استخوانی رنگ پریده ای که از پشت گلوی مورا را لمس می‌کرد بند آمد. مورا خشکش زد و سیخ ایستاد. این بار همه آن دست را می‌دیدند.
بدنی که متعلق به دست بود، از میان بدن مورا عبور کرد و به سمت آنیا آمد. مورا از سرمایش لرزید.
روح دختر بود. یک دختر بسیار زشت؛ شاخ هایی شبیه شاخ قوچ از سرش بیرون آمده بودند و دمی شبیه دم گاو داشت. صورتش ته رنگی از سبز داشت و دندان‌هایش تیز و بلند بودند. چشمانش سیاه و آهوشکل بودند با مژه‌های پرپشت خاکستری‌رنگ. چند طره موی مجعد خاکستری روی سر کچلش باقی مانده بود. پیراهن کوتاهش جر خورده بود و به سختی سینه‌هایش را می‌پوشاند. ران‌ها و سینه‌هایش پر از زخم‌ها و تاول‌های چرکین بودند.

آنیا ایستاد.«معشوقه نایزر. بانوی مرده‌ها.»

دختر-دیو گفت:«چه می‌خواهید؟»

تاریا گفت:«می‌خوایم که برامون بجنگین!»

«و در ازای آن؟»

«آزادی شما.»

دیو پوزخند زد.«شما بردید.» اما مخاطبش کسانی دیگر بودند.

ناگهان ده ها یا حتی صدها روح مختلف نمایان شدند. همه چهره‌هایی رنگ پریده و لباس‌هایی زشت و پاره داشتند، اما هیچکدام دیو نبودند. سارا جیغ کشید و زینب‌گل فریاد زد:«ما یه ساحره داریم!»
مرده‌ها متوقف شدند.

معشوقه نایزر گفت:«آزادی ما مشروط به بخشایش حقیقی و قلبی‌ست. آیا ساحره شما آن قدر مهربان است که می‌تواند نفرین‌شده‌ترین و گناهکارترین مردم تاریخ را ببخشد؟»

«آره هست!»

مرده‌ها راه باز کردند و زینب‌گل جلوتر رفت.«شما جنگاورین. می‌تونین بکشین اما کشته نمیشین. شرق در خطره. مردم ما در خطرن. تاریکی مردم رو تهدید می‌کنه. به ما کمک کنین تا آزاد بشین. تا بتونین از درگاه مرگ رد بشین.» درنگ کرد، سپس ادامه داد:«پونصد سال گیر کردن توی مرحله احتضار باید خیلی دردناک باشه.»

دیو گفت:«چرا باید به سوگندتان اعتماد کنیم؟» زینب‌گل جوابی پیدا نکرد.
ناگاه، انگار نسیمی خنک به فضای خفه راه یافت. نوری درخشید و تیلیا گفت:«من تضمین می‌کنم.»

زنده‌ها به سمت تیلیا برگشتند و دریافتند که گیسویش می‌درخشد؛ مثل آسمانی پر از ستاره.
اما مرده‌ها رو برگرداندند و خودشان را جمع کردند.
دیو گفت:«دختر ستاره!»

تیلیا گفت:«به ما کمک کنید، و خون من ضامن آزادی شما خواهد بود.» لبه چاقویش را به کف دستش سایید و خون سرخ به بیرون تراوش کرد.
مرده‌ها به دیو نگاه کردند. انگار اجازه‌ای می‌خواستند.

دیو زیر لب چیزی گفت و دیو دیگری درست جلوی تیلیا نمایان شد. تیلیا عقب نکشید. صاف‌تر ایستاد و نور بیشتر شد.
این دیو مذکر بود. بسیار کریه‌تر از دیگری. ریش بزی داشت و موهای پشم‌مانندی که از میان آنها شاخ‌های قوچ مانندش بیرون زده بودند. تیلیا گفت:«سلام نایزر.»

نایزر دست پر از تاول و سبز رنگش را روی خون او کشید و به دهان گذاشت.«پیشنهادت پذیرفته و عهد بسته شد، دختر ستاره.»

تیلیا آب دهانش را فرو داد و رنگش پرید. بدنش به لرزشی محسوس افتاد و چشمانش تمرکز خود را از دست دادند.

مرده ها ناپدید شدند.

معشوقه نایزر گفت:«ما در میدان نبرد رایانا حاضر خواهیم شد، اگر حضور ساحره‌ای را در آنجا حس کنیم.» ناپدید شد.

تیلیا تلو تلو خورد و نشست.

آنیا اولین کسی بود که توانست حرف بزند:«تیلی تو چی‌کار کردی؟!»

چشمان مات تیلیا متمرکز شدند.«چی؟»

تینا گفت:«می‌دونستم! تو دختر ستاره‌ ای! چرا انکارش می‌کردی؟»

تیلیا گفت:«هنوزم انکارش می‌کنم. چی‌ شد؟ بازم توهم بود؟»

سر در نمی‌آوردند. شیلار گفت:«تو همین الان بلند شدی و به نام دختر ستاره آزادی مرده‌ها رو تضمین کردی. یادت نیست؟»

«من... روی کوه بودم.»

زینب‌گل پرسید:«کوه؟»

تیلیا جواب نداد، نگاهش را به جایی در شما دوخته بود. قله‌ای که دل ابرها را شکافته بود.

زینب‌گل جواب خودش را داد:«قله ستاره.»

آنیا پرسید:«یعنی بدون این که خودت بدونی این کارو کردی؟»

«من همچین کاری نکردم.»

تاریا گفت:«چی داری می‌گی؟ خودت بودی!»

آنیا آهسته گفت:«تو توی بدنت نبودی، درسته؟»

تیلیا جواب داد:«نمی‌دونم.»

تاریا پرخاش کرد:«یعنی چی که توی بدنش نبوده؟ حداقل مطمئنم که زنده‌ست!»

آنیا گفت:«اون نور مال تیلیا نبود.»

دیگران از حرف‌های او و تیلیا سر در نمی‌آوردند. اما ماموریت انجام شده بود. به سرعت از شهر بیرون رفتند و وقتی به اسب‌هایشان رسیدند، آب روحشان را تازه کرد و دوباره احساس زنده بودن کردند.

تاریا دستور داد:«آنیا، مسیر رو پیدا کن.»

آنیا سر تکان داد و تیسرون را هی زد.

دیگران خواستند به راه بیفتند که تیلیا بازوی زینب‌گل را گرفت.«من نمی‌تونم بیام.»

زینب‌گل خشکش زد.«یعنی چی که نمی‌تونی بیای؟»

«باید برم.»

«می‌خوای از وسط راه ولمون کنی؟»

«باید بفهمم چی صدام زده.»

خیال زینب‌گل راحت شد.«چیزی صدات نزده. اونجا همه چیز توهم بود.»

تیلیا با درخششی عجیب در چشمانش به او نگاه کرد.«چیزی که صدام زد اونجا نبود.»

زینب‌گل پیش از آن چنین چیزی ندیده بود. ساکت ماند.

تیلیا اضافه کرد:«فک نکنم برگردم.»

زینب‌گل به بقیه گروه نگاه کرد که راه افتاده بودند.«اگه می‌ری بالای قله، فکر نکنم چیزی اونجا باشه که بکشتت.»

«تا مرگ رو چطور تعبیر کنی.» به قله خیره شد.

زینب‌گل اصلا سر در نمی‌آورد.«من نمی‌فهمم چی می‌گی. برو، اما اگه زنده موندی برگرد. بدون تو نمی‌تونیم.»

تیلیا به صورت او دست کشید.«می‌تونین.»

شبق برای رفتن بی‌قراری کرد. زینب‌گل به راه افتاد و وقتی دوباره برگشت، از رد سم‌های اسب سفید تیلیا غبار بر‌می‌خاست.

زینب‌گل خودش را به گروه رساند. از کنار دوستانش تاخت تا به آنیا رسید. گفت:«تیلیا رفت.»

آنیا شاخ در آورد.«رفت؟»

«یکی صداش زده بود.»

آنیا بعد از مدتی درنگ گفت:«من هفتاد ساله می‌شناسمش. تا حالا همچین کاری نکرده بود اما هر کاری که می‌کرد، حتما یه دلیل داشت.»
 
Back
بالا