فصل ششم: پایان جاسوس بخش پنجم
داریان کمکم بیدار شد. هوای تازه راه خود را به درون ششهای فشردهشدهاش باز کرده بود. بوی فساد در هوا پراکنده بود اما انگار دیگر تلاش نمی کرد وارد بدن او شود. او بدن به دردبخورش را ضعیف و به دردنخور کرده بود. چشمهایش را باز کرد و با رضایت لبخند زد. جنگیدن از بردگی نجاتش داده بود.
فهمید در فضای باز پشت قصر، روی زمین افتاده. آن قدر توانایی نداشت که بلند شود و فرار کند؛ با این حال مچ پای راستش به گاری هیزمها بسته بود و اسب گاری، داشت دست بیجانش را میلیسید. داریان سر برگرداند، و دید اسبی که به گاری بستهاند، اسب خودش است.
انگشتان سنگینش را تکان داد و پوزه اسب را نوازش کرد.
بالای سرش، چند متر آن طرفتر، جوزا و سایون بحث میکردند.
جوزا گفت:«باید بکشمش، بانوی من!»
خندهدار بود که کسی سایون را بانوی من صدا کند؛ اما داریان که همه چیز را میدانست!
سایون با همان صدای جیغجیغو جواب داد:«اون آدم به درد بخوریه. یه بار دیگه تلاش میکنم.»
«یعنی نمیتونید؟»
«چرا چنین فکری میکنی، مردک؟ اون خیلی شجاعانه میجنگه، بدنش رو فرسوده میکنه. من از بدن سایون خوشم نمییاد، میخوام بدن بعدیم یه آدم قوی باشه. اگر این بار هم جنگید و زنده موند، خونش مال تو.»
جوزا متوجه داریان شده بود. داریان این را فهمید چون یک طرف بدنش ناخودآگاه در اثر ضرب لگد جمع شد. چرخید و به زانو درآمد و با کینه به جوزا نگاه کرد.
جوزا گفت:«در نهایت بخشش و محبت، میخوام بهت اجازه بدم آخرین درخواستت رو مطرح کنی.»
داریان در دل به او فحش داد، اما اگر جوزا چنین حرفی میزد، یعنی اطمینان داشت راهی برای فرار داریان وجود ندارد. پس فرصت را از دست نداد:«میخوام نیم ساعت با سینور مارون حرف بزنم.»
جوزا عصبی خندید.«حتی دم مرگ هم دست از سیاست برنمیداری؟ باشه، ولی بهت پیشنهاد میکنم این دفعه در برابر بانوی من تسلیم شی، چون این بار خیلی درد داره.»
صدای زیر سایون بلند شد.«ببرش توی قصر. اونجا محیطش تاریکتره، راحتترم.» برای ضعیف نگه داشتن داریان به سرش فشار آورد. بوی فساد بینی داریان را پر کرد.
چند ساعت، یا شاید چند هزار سال بعدی را درون قصر سر کرد. غریق در باتلاقهای متعفن راهروها. هر نفس برایش عذابی مضاعف به ارمغان میآورد. دائم در حال جنگیدن بود. اما فکر و روحش در رایانا سیر میکرد. در مدرسه، در خانهها، در خیابانها، در کاخ مرمرین، در محوطه تمرین، جایی که با دوستانش، تاریوس و رادان و رونان به تمرین میپرداختند. داریان همیشه از آنها جدیتر بود و شوخیهای خلاقانه رادان و تاریوس او را میخنداند. یاد موهای سرخ مونتا میافتاد و گونههایش، که هربار داریان را میدید همرنگ موهایش میشدند. داریان از او خوشش میآمد؟ نمیدانست. ماموریتهایش او را از مونتا دور کرده بودند. ماموریتهایش او را از همه چیز دور میکردند: از زندگی، از تفریح، از جوانی و از عادی بودن.
خاطراتش به او قدرت جنگیدن میدادند. حتی گاهی ساحره را پس میزد و لحظهای از دستش خلاص میشد.
ساحره آنچه او به آن فکر میکرد را میدید، و هربار عصبانیتر از قبل حمله میکرد.
سرانجام، وقتی داریان با دردی ناگهانی، حس کرد بدنش از دورن متلاشی شده است، ساحره رهایش کرد.
صدای زیر سایون گفت:«اون به درد نمیخوره. ببرش بیرون.»
داریان زیر نور ماه دراز کشید و ستارهها را تنفس کرد. آسمان نزدیکتر از همیشه، در دستان او میتپید.
جوزا بالای سرش با تحقیر گفت:«میبریمت مارون رو ببینی.»
داریان در دل خندید. طعم شیرین پیروزی را در دهانش مزهمزه کرد.
نیمهشب نزدیک میشد. سکوتی غمانگیز انبار اسلحه را فرا گرفته بود. کاخ مرمرین پر از مردمی بود که هفتمین پادشاه را در خواب میدیدند؛ اما در انبار اسلحه، نزدیک دیوار شهر، جمعیتی ساکت و عصبی مدام از این طرف به آن طرف میرفتند.
سینور مارون به شدت عصبی بود. با مشتهای گرهکرده و ابروان درهم، مدام طول انبار را طی میکرد. گاهی میایستاد، صدایی از خودش در میآورد، یا حرفی نامربوط میزد:«شاید نشه کشتش!» یا «شاید خودش نباشه!»
رونان درست مثل او بود، اما در فضای انبار بند نمیشد. بیرون، زیر نور ماه، با گامهای محکم قدم میزد. درخشش نقرهای ماه، موهای استخوانی او را به رنگ سفید در آورده بود.
رادان و تاریوس ساکت و بیصدا نشسته بودند. هیچ کدام از سمپادیها تا آن شب، ندیده بودند این دو نفر محزون و جدی بنشینند و حرف نزنند.
تاریا برای مقابله با فشار عصبیاش به کار کردن و کار کردن و باز هم کار کردن رو آورده بود؛ نزدیک به ده بار کمانداران را روی دیوارها مستقر کرد و باز هم جایشان را تغییر داد. کارن مشغول بود، تاریا هم این را میدانست، اما هر از گاهی از دهانش دستوری خطاب به کارن در میرفت.
آنیا با دستهای لرزان، کنار کارن نشسته بود، و میان انگشت شست و اشاره دست چپ او، شکلی شبیه به کایت خالکوبی میکرد: با این خالکوبی، کارن رسما عضو دسته کمانداران میشد.
دنیس داشت چاقوهایش را تمیز میکرد.
زینبگل نوک گیسوی سیاهش را در دست گرفته بود و میپیچاند. گیرهای که قبلا موهایش را جمع میکرد، بین انگشتان دست دیگرش میچرخید.
لیرا سیمهای تیساوایش را نوازش میکرد، اما نمینواخت. او و خواهرش داریان را نمیشناختند، اما فهمیده بودند که آدم مهمی است.
شیلار خوندماغ شده بود.
امیر، آرتین، بهراد و متین به ردیف در گوشه انبار، روی آدمکهای تمرینی نشسته بودند و صدایشان در نمیآمد. کمی آن طرفتر، عرفان به لبه شمشیر نینجایی تغییرشکلیافتهاش دست میکشید، انگار اصرار داشت انگشتانش را زخم کند.
کیمیا کنار آنیا نشسته بود. دستمال آبی نخ نمایی در دستش بود، و هر بار که آنیا سوزن خالکوبی را از دست کارن بیرون میکشید، کیمیا روی آن را پاک میکرد.
هیچ چیز نمیتوانست سارا را از فکر زهرا بیرون بیاورد. چهره وحشی زهرا به کابوسهایش راه یافته بود و نمیتوانست چشم بر هم بگذارد. دلش میخواست زار بزند، و فضای انبار هم کاملا مناسب بود.
فاطمه مدام میرفت و میآمد. معلوم نبود کجا میرود، اما هر ده دقیقه یک بار در انبار پیدایش میشد.
وقتی برای آخرین بار بیرون رفت، در پشت دیوار انبار، جایی که هیچ کسی نبود، مورا را پیدا کرد. زن موسرخ پاهایش را دراز کرده بود.
آنچه فاطمه را به آن سمت کشید، صدای خفه ناله بود. مثل این بود که یک نفر از روی حرص به در و دیوار ناخن میکشد و دردش میآید.
وقتی مورا را پیدا کرد، «هیییین!» بلند کشید، چون خنجر نقرهای مورا در دستش بود و داشت روی ساق دست خودش خراش میانداخت.
«داری چیکار میکنی؟!»
مورا دستش را پنهان کرد.«هیچی.» نوارهای چرمی که همیشه دور دستش میبست، کنارش افتاده بودند. حالا معلوم شد چرا ساق دستش را میپوشاند.
«چرا خودتو زخم میکنی؟!»
مورا تقریبا به او غرید:«گفتم هیچی!»
فاطمه چیزی نگفت. کنار او نشست. فکرش به سرعت او را تحلیل میکرد. او عصبی بود، فقط همین. مورا عصبی بود و برای همین به خودش آسیب میزد. تصویر سوختگیهای دستهای دنیس از جلوی چشمانش رد شد. دنیس هم خودش را میسوزاند، در مواقعی بدتر از این.
واقعا فشار شرایط تا این حد زیاد بود؟ یا آن ها را اینطور بار آورده بودند؟
پرسید:«مونتا میدونه؟ خواهرت؟»
مورا به او نگاه کرد، و فاطمه حس کرد خاکستری چشمانش خیلی کمرنگ است.«ما اون قدرا هم که به نظر میاد به هم نزدیک نیستیم. از وقتی اون عضو دسته کمانداران شد از هم دور شدیم. تقریبا.»
صدای تَپ تَپ پاهای مونتا به گوش رسید که شتابزده از پلههای برج دیدهبانی پایین میآمد. چند ثانیه بعد بلند اعلام کرد:«سه سوار و یک پیاده دارن میان!»
تَپ تَپ های بعدی متعلق به پاهای سینور مارون و تاریا بودند که از برج بالا میرفتند تا خودشان ببینند.
وقتی پایین آمدند، سینور مارون رو به جمعیتی که از انبار خارج شده بودند، گفت:«داریان زندهست.» یکی از نگرانیهایش کم شده بود. میدانست او را نمیکشند، اما انتظارش بدتر از این بود.
فاطمه دست مورا را گرفت و او را بلند کرد. مورا که به سرعت بندهای چرمی را دور ساق دستش میبست، گفت:«به کسی نگو، خب؟»
فصل ششم: پایان جاسوس بخش هفتم
تاریا جلوی بهترین کمانداران دستهاش ایستاده بود. مونتا و کارن را به برجی فرستاد که دید و تیررس بهتری به سه سوار غریبه داشت، و خودش به تنهایی در برج دیر ایستاد. اوینا، دختری که برادرش را در زیرزمین مدرسه تربیت جنگجو از دست داده بود، به دستور سینور مارون، با فاطمه جلوی دروازه ایستادند.
سه سوار توقف کردند، و پیاده پشت سرشان-که داریان بود- ایستاد. پشتش مثل پیرمردی گوژپشت، خم شده بود.
سوار اول مردی بود ریزنقش و لاغراندام، که صدایش مثل موش صحرایی بود. دومی برعکس او، قدبلند و عضلانی بود، موهای مشکیاش تا شانهاش میرسیدند و چکمههایش همرنگ تن سیاه اسبش بودند. سوار سوم سربازی معمولی بود. پسر جوانی با موهای قهوهای روشن که به سرخی میزد. نگاه گیجی داشت.
مرد دوم، جوزا، فریاد کشید:«سلام، رایانا! بعد از سالها.»
کارن فهمید که مونتا بیش از حد عصبی است- که از ذات آرام و کمحرف او بعید بود. سینور مارون از روی دیوار فریاد زد:«رایانا هرگز خونه خیانتکارها نبوده، افعی سیاه! کاری که براش اومدی رو بکن، و از اینجا برو.»
«درسته، اما ظاهرا خونه این یکی هست!» طناب دست داریان را کشید، او جلو رفت، اما چهرهاش خشمگین و لجباز بود.
جوزا طناب را به سرباز جوانی داد و با سر اشاره کرد. سرباز چند متری جوزا را با خود کشید؛ کمی که از دو سوار دیگر دور شد، او را نزدیک اسب آورد و کمکش کرد سوار شود. جوزا عصبانی شد، اما میدانست تفاوتی به حال هیچ کس ندارد که او سوار به رایانا برود یا پای پیاده. به اندازه کافی تحقیرش کرده بود.
چند متر مانده به دروازه، سرباز ایستاد، پیاده شد و به داریان کمک کرد پیاده شود. فاطمه و اوینا نفهمیدند چرا داریان موقع پیاده شدن کنار گوش او زمزمه کرد:«ممنون، پسرجون.»
سرباز بیش از حد به داریان کمک کرده بود. او را تا نزدیک دروازه آورد، تا جایی که فاطمه و اوینا مشکوک شدند و به رویش شمشیر کشیدند. داریان دستش را به دروازه گرفت، و به دو دختری که هرگز ندیده بود گفت:«اون دوسته.»
فاطمه سر در نمیآورد چطور دوستی در لباس دشمن جلویش ایستاده. اوینا هم نمیدانست. هیچ کدام از آنها قبلا داریان را ندیده بودند، و از نبوغ کمنظیر این مرد خبر نداشتند.
سرباز چرخید و به سوارها نگاه کرد، بعد به سمت اسبش دوید و سعی کرد در سریعترین حالت ممکن آن را به سمت دروازه بیاورد و وارد رایانا شود.
تیری، رها شده از چله کمان جوزا، او را در چند قدمی دروازه از پا در آورد.
در بالای برج، مونتا از این رفتار جوزا به خشم آمد و به تیری در چله کمان گذاشت. کارن مچش را گرفت.«حق نداریم شلیک کنیم!»
مونتا دستش سریع تکان داد تا از شر او خلاص شود.«ببین چه بلایی سر داریان آورده ن!» به پایین اشاره کرد.
داریان شانههای سینور مارون را گرفته بود و به زمزمه چیزهایی میگفت. چشمان سینور مارون خیس بودند، در نهایت گفت:«چطور میخوان بکشنت؟ تو این طرف مرز رایانایی!»
داریان گفت:«قدرت اون مرز نداره...» سرش را روی شانه سینور مارون گذاشت، و هردو یکدیگر را در مقام پدر و پسر در آغوش گرفتند.
آن سوی دیوارها، سایون به جوزا گفت:«چرا این کار رو کردی؟»
«کار شما رو سخت کردم. میدونم.»
«اصلا. هنوز هم به همون آسونیه. با یه ضربه دیگه میمیره، چون خیلی ضعیفه. تو چرا این کار رو کردی؟»
«میخواستم حقارت رو تو چشماش ببینم.»
صدای زیر سایون گفت:«من حقارتی در چهره او مرد ندیدم.» به جوزا نگاه کرد.«تو حقیرتر به نظر میای.»
جوزا خودش را کنترل کرد.«نه وقتی شاه بشم.»
«یه شاه حقیر. اگر دلبستگیای به تمدنهای شرق داشتم، دلم براشون میسوخت.»
«شما... که نمیخواید زیر قولتون بزنید؟»
«هه! زیر قولم بزنم و خودم ملکه بشم؟ مگه وقتمو از سر راه آوردهم؟ زهی خیال باطل!»
جوزا سر بلند کرد، و یه لحظه دختر موقرمزی را دید که زه کمانش را کشیده بود، و دختر دیگری سعی میکرد جلویش را بگیرد. او سریعتر از دختر عمل کرد. تیری در چله کمانش گذاشت.
کارن دست مونتا را ول کرد.«تاریا حسابتو میرسه!»
«اون سرباز رو هم کشت. تو نمیدونی اونا چقد عوضین!» چرخید تا شلیک کند.
تیر سیاه سینهاش را شکافت. تنش از راه پله سقوط کرد، محکم روی پلهها خورد. وقتی کارن پایین پله به جمعیت پیوست که دورهاش کرده بودند، در خون غلتیده بود. همان دم که آنیا به بالای سرش رسید، جان داد.
سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. کسی نفهمید چه اتفاقی برای داریان افتاد. شانههای او به عقب کشیده شد، انگار که تیری نامرئی به میان دو کتفش برخورد کرده باشد، در دستان سینور مارون افتاد.
مورا پلکهای مونتا را بست و با چشمهای به خون نشسته به کارن نگاه کرد. کارن مثل دیوانهها داد کشید از پلهها بالا دوید. قبل از آنکه زینبگل به او برسد، مرد ریزنقش را کشته بود.
هم او و هم زینبگل، میتوانستند قسم بخورند از پیکر مرد، دود سرخ رنگی برخاست، و بلافاصله ناپدید شد. جوزا به جسد نگاه کرد، و به تاخت دور شد.
فصل هفتم: آغاز از گذشته بخش اول
وقتی آفتاب طلوع کرد، کپه تازهای از خاک در قبرستان رایانا روییده بود. سمپادیها تا به حال آن قسمت شهر را ندیده بودند. برای رسیدن به قبرستان باید از میان شهر میگذشتند. حدس میزدند رایانا پیش از این بانشاطتر بوده. شهر خلوت و سوت و کور بود(و اینکه نیمه شب بود هم بی تاثیر نبود) بیشتر پنجرهها تخته شده بودند.
هنگام طلوع آفتاب، پیکر مونتا به خاک سپرده شده بود و تاریوس و سینور مارون، عرق ریزان قبر دومی را برای داریان میکندند. در واقع زیادی تقلا میکردند و هر دو سرخ و برافروخته شده بودند.
مورا ساکت نشسته بود. حتی اشک نمیریخت. فاطمه حدس میزد او منتظر فرصت است تا برود و حرص و غصهاش را سر پوست دستش خالی کند.
در قبرستان، برخی قبرها پوشیده از گلهای سرخ زیبایی بودند که روی خاکشان روییده بود. سمپادیها نمیدانستند آنها چه هستند، تا وقتی که تیلیا خنجرش را میان مشتش گرفت، کف دستش را برید و زخم آن را روی خاک گذاشت. چیزی زمزمه کرد، و گلی سرخ رویید. سریع و شگفتانگیز، مثل جلوههای ویژه یک فیلم فانتزی بود. پشت سر او هرکسی گلی روی خاک او کاشت.
زینبگل آهسته برای آنها توضیح داد:«گل جنگاوران، یکی از قدیمیترین رسوم رایاناست. از خون رشد میکنه و هرگز نمیمیره.»
کیمیا پرسید:«چی باید بگیم؟»
«به یاد مونتا، یا هرکس دیگه ای.»
فاطمه، بهراد و امیر کف دستشان را بریدند. سارا و کیمیا انگشتشان را زخم کردند و متین و آرتین و عرفان، چون نمیخواستند خودشان را زخمی کنند، کاری نکردند.
کارن کنار خاک زانو زد، و سینور مارون را تماشا کرد که به کمک تاریوس و رادان، بدن داریان را در گور میگذاشت. صورت او پاک و معصوم بود، لاغر. کیمیا قبلا تصویر او را دیده بود، اما در این حال بیشتر از هر زمان دیگری به نظرش شبیه به عیسی مسیح آمد. سینور مارون عرقکرده و سرخ و برافروخته بیل را برداشت، و داریان ذره ذره در خاک سرد گور فرو رفت.
کارن خنجر نقرهایاش را میان مشتش گرفت- تاریا آن را به او داده بود- و خواست دستش را ببرد که مورا از جا پرید و به او پرخاش کرد:«تو؟ تو؟ اون احترام تو رو نیاز نداره!»
کارن هاج و واج به او نگاه کرد. اتفاقات چند ساعت پیش ذهنش را فرسایش داده بودند و شدیدا احساس پوچی میکرد. با چشمانی گودافتاده و کمسو به او نگریست، و از رفتارش سر در نمیآورد.
آنیا شانه مورا را گرفت.«تقصیر اون نیست.»
کارن به امید توضیح به زینبگل نگاه کرد، اما او جوابی نداد.
مورا دست آنیا را پس زد.«جدا؟ اون بود که خواست شلیک کنه، اونا دیدنش و مونتا رو زدن!»
ویندوز کارن هنوز درست و حسابی بالا نیامده بود، اما فهمید دارد به کاری متهم میشود که هرگز انجام نداده است. فاطمه به دفاع از او بلند شد.«من اونجا نبودم، ولی مطمئنا کارن کاری خلاف قانون نمیکنه.»
تاریا، که انتظار میرفت از کارن-عضو دستهاش- دفاع کند، گفت:«هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست. حرف بزن، کارن.»
کارن گفت:«اون خواست تیر بندازه. من جلوشو گرفتم. اون دیدش و زدش. بعد من رفتم بالا، و اون یکی مرد رو زدم.» صدایش گرفته بود، اما بغض نکرده بود.
مورا داد کشید:«مونتا امکان نداشت بیدلیل تیر بندازه!»
تیلیا گفت:«چرا نداشت؟ هر چیزی امکان داره!»
کارن بلند شد و از خودش دفاع کرد:«به من ربطی نداره که اون چرا یهو داغ کرد و تصمیم گرفت شلیک کنه، من وظیفهم بود جلوشو بگیرم و تا تونستم همین کارو کردم! دیگه چی میخوای؟»
تینا، با موهای طلایی آشفتهاش، مورا را عقب کشید.«هیچ کس رو نمیشه سرزنش کرد، مورا، عزیزم.» مورا سرش را روی شانه او گذاشت و صورتش را بین طلای موهای او پنهان کرد. صدای خفه و بغضآلودش به گوش رسید:«مطمئنم میتونست یه کار دیگه بکنه... حداقل یه کم بیشتر تلاش میکرد!»
کارن که داغ کرده بود، خنجرش را غلاف کرد و خطاب به همه گفت:«همهتون میدونین که من اشتباهی نکردم!»
تاریا، با لحن یک فرمانده-معلم، گفت:«چرا. اشتباه بزرگی کردی.»
کارن با حالتی تهدیدآمیز به سمت او چرخید. از جایی ضربه خورده بود که انتظار نداشت.«چی؟»
«تو حق نداشتی برگردی بالا و شلیک کنی.»
«ولی اونا مونتا رو کشته بودن!»
«انتقام مسلک یک جنگجو نیست.»
تقریبا همه شنیدند که آنیا زمزمه کرد:«راه جنگاوران، فصل سوم، صفحه 46!»
کارن از خودش دفاع کرد:«کاری که من کردم انتقام نبود، یه جور تسویه حساب بود!»
تاریا فقط سرزنشآمیز نگاهش کرد، و شیلار آرام گفت:«تسویه حساب همون انتقامه، عزیزم.»
کارن با صدایی خشدار گفت:«پس وقتی میخواید بجنگین و یاد دوستای مردهتون میفتین، حتما دارین انتقام میگیرین!»
تاریا گفت:«انتقام صرفا «گناه» توئه. «جرم» تو سرپیچی از دستور منه.»
یکی از ابروهای کارن بالا پرید.«سرپیچی؟»
«مگه دستور نداده بودم بدون فرمان شلیک نکنید؟»
«ولی مونتا شلیک کرد!»
تاریا به گور اشاره کرد.«و نتیجهش رو هم دید.» داشت سر قبر دوستش به کارن چیزی یاد میداد.
دنیس ظاهرا به نشانه اعتراض-یا کلافگی- قبرستان را ترک کرد. از روی دیوارها.
تاریا به برادرش گفت:«شما دخالت نکنید، سینور تاریوس.» تاریوس با شنیدن لقبش یخ زد، و مثل یک گیاه خشک جمع و ساکت شد.
تاریا رو به کارن ادامه داد:«امروز اولین روزیه که وارد دسته من شدی، وقتی بهت گفتم اون خالکوبی یعنی تعلق و تعهد همه جانبه تو به دسته کمانداران و تو قبول کردی، فکر میکردم بدونی تعلق و تعهد داشتن یعنی چی.»
ظاهرا تاریا زیادهروی کرده بود، چون زینبگل هم دخالت کرد:«تاریا، واقعا باید تمومش کنی.»
تاریا نگاهی به او انداخت که شیر را دلمه میکرد.«تو سردسته کمانداران نیستی، لورینا.»
زینبگل به امید کمک به سینور مارون نگاه کرد، اما او از کار تاریا راضی بود.
تاریا کم کم داشت عصبانی میشد.«خب که چی؟ اگر روز اولت نبود باید مجازاتت میکردم. الان هم باید مجازاتت کنم، ولی از قیافهت معلومه بعدش باید یه قبر بکنیم کنار همین برای تو. در برابر بخشش من میگی:«خب که چی؟»؟!»
کارن نزدیک بود منفجر شود. متنفر بود از این که در این مواقع بغض گلویش را میبست.«من... من هنوز مطمئنم اشتباهی نکردهم!»
زینبگل به او هشدار داد:«کوتاه بیا کارن.» نگاه نگرانش به تاریا بود که آمپرش ذره ذره بالا میرفت.
کارن داد کشید:«معلومه که کوتاه نمیام! کاری که کردم درست بود، مگه همه شما نمیخواستین اون یارو بمیره؟»
تاریا گفت:«نه از طریق انتقام، نه از طریق تو، و نه در اون زمان.» دست به سینه ایستاده بود.
تینا مورا را از قبرستان بیرون برد.
کارن گفت:«کشتنش اشتباه بود؟»
«در اون زمان، بله. بدون دستور، بله.»
کارن سوتی داد:«من مجبور نیستم به حرف تو گوش کنم!»
یک ابروی تاریا بالا رفت-چشمانش هنوز عصبی بودند- و دست چپش را بالا آورد و نشان کایتشکل میان شست و اشارهاش را نشان داد.«هنوز یک روز از وقتی تو هم این نشان رو گرفتی نمیگذره. تو حالا متعلق و متعهد به دسته کمانداران و من هستی!»
دختر سردار ناشناس-دختری همسن زینبگل که موفق به کسب نمره کافی برای سوگند نوزده سالگی نشده بود، و بعد از کارن و مونتا، نزدیکترین عضو دسته به تاریا بود- سرش را تکان داد و موهای بسیار فرفری مشکیاش تکان خوردند. به قدمهای بلند از قبرستان بیرون رفت. او قبلا چنین چیزی دیده بود. آرتین و عرفان پشت سرش رفتند.
کارن دیگر داشت میترکید. انفجار هردویشان، کارن و تاریا، نزدیک بود و دیگران حس میکردند باید دور شوند. شیلار از آنجا رفت.
کارن آهسته گفت:«کار من درست بود.»
به فاطمه نگاه کرد، که رنگش کمی پریده بود. کیمیا رویش را از او برگرداند و سارا با پیراهنش بازی کرد. متین به قبر داریان زل زده بود و بهراد بلند شد که برود. نگاه کارن روی امیر ماند.«تو هم فکر میکنی من اشتباه کردم؟»
کارن ترکید:«که اینطور! همه تون فکر میکنین من کار اشتباهی کردهم؟»
زینبگل گفت:«واقعا کار اشتباهی کردی، کارن!»
کارن به او پرخاش کرد:«تو حرف نزن! اگه اون داستان احمقانه رو نمینوشتی الان هیچ کدوم ما اینجا نبودیم!»
زینبگل لبش را گاز گرفت و اخم کرد. وقتی تاریا ناگهان منفجر شد، حتی سینورمارون هم به نظر عصبی و ناراحت میرسید.«کارنِ کماندار! اگر من اینجا بگم آسمون قرمزه، تو به عنوان عضو دسته من باید بگی بله سانورا، آسمون قرمزه! خوششانسی که دارم یه چیز منطقی میگم، و خوششانستر که دارم دلیلش رو برات توضیح میدم! برای روز اول زیادی جسوری!»
زینبگل که میدانست حرف او به کجا میکشد، گفت:«تاریا، تخفیف بده، اون نمیدونه داره چیکار...»
«ساکت باش، لورینا، تو این بچههای آموزشندیده رو آوردی اینجا!» رو به کارن ادامه داد:«سه شب بعدی رو کارن نگهبانی میده. اگر سرپیچی دیگهای ببینم،-به جماعت سیاهیلشکر پشت سرش توپید- از هر کدومتون! به قیمت جونتون تموم میشه!»
حتی سینور مارون هم از او ترسیده بود. تاریا با قدمهای محکم قبرستان را ترک کرد. زینبگل به آنیا و تیلیا نگاه کرد. تیلیا گفت:«تاریا معمولا تهدید جانی نمیکنه!»
آنیا گفت:«نباید جلوی فرماندهت وایسی، کارن.»
کارن گفت:«لازم نکرده منو نصیحت کنین!-رو به زینبگل کرد- ممنون که وایسادی و هیچ کاری نکردی تا مث یه بچه مدرسهای منو تنبیه کنه!»
کاسه صبر زینبگل هم دیگر لبریز شده بود.«به من چه که دریچهها شما رو کشیدن اینجا! به من چه که تو قانونشکنی میکنی و جلوی فرماندهت وامیستی، اونم تاریا که تهدید جانی میکنه، من به خاطر تو و هر آدم ناسپاس دیگهای با تاریا در نمیافتم! همین الان تقصیر حضور شما افتاده گردن من، مرگ مونتا افتاده گردن من، نوشتن داستان تبدیل شده به جرم و تقصیر و افتاده گردن من، حتما این شرایط هم تقصیر منه، انقراض توناها هم تقصیر منه، فاجعه مدرسه هم تقصیر منه، مرگ داریان هم تقصیر منه، مرگ زهرا هم تقصیر منه، آره که تقصیر منه! من آوردمتون اینجا، من دریچه رو باز کردم، من دروازه رو باز کردم، باید میذاشتم توی همون جنگل بمیرین! ولی کارن، اگه یه درصد از قصه من خوشت نیومده بود، دریچه تو رو انتخاب نمیکرد.» بغض کرده بود.
کارن گفت:«اصلا چطور حق داره منو تهدید به مرگ کنه!؟»
زینبگل جواب نداد و به حالت قهر رفت. آنیا ایستاد و دستهایش را بالا کشید.«عزیزم، سردسته حق کشتن تو رو داره، و کسی توبیخش نمیکنه. سینور مارون حق داره لورینا و تاریوس و رادان و خیلی از کسایی که میشناسی رو بکشه. باور کن من نمی تونم اون خالکوبی رو پاک کنم، و تو ناآگاه هم نبودی. تاریا بهت گفت که روح و جان تو متعلق و متعهد به...»
«فهمیدم!» کارن دوید. انگار دویدن خشمش را کم میکرد.
فصل هفتم: آغاز از گذشته بخش سوم
آسمان تیرهتر از قیر بود. سیتا لبه پنجره بدون شیشه قلعه نشسته بود. دلش برای دیدن ستارهها لک زده بود. اما ابرهای سیاه جلوی ستارهها را گرفته بودند. بیش از ده سال بود که درخشش آن انوار چشمکزن را ندیده بود. رویایش از خورشید به ستارهها تغییر کرده بود: حتی فراموش کرده بود خورشید چگونه است.
بادی سرد و خشک وزیدن گرفت. بوی گند خندق دور تا دور قلعه مثل گلولهای تهوعآور به صورت سیتا برخورد کرد. او چهرهاش را درهم کشید، و با دستش در گوشه و کنار جستوجو کرد؛ عصایش را یافت. آن را زیر بغلش زد و با تکیه بر آن، از لبه پنجره بلند شد. در راهروی تاریک به راه افتاد. صدای تقتق عصایی که بار پای معلولش را به دوش میکشید، با صدای جیرینگ جیرینگ زنجیرهای دستش ترکیب میشد. سیتا آن قدر به این صدا عادت داشت که تقریبا آن را نمیشنید.
به سمت اتاقی رفت، که به تعبیری سلول انفرادیاش بود. او در این قلعه زندانی بود. میدانست که ساحره صدای حرکتش را میشنود. برای همین اکثر وقتش را در اتاق تاریک و نمورش میگذراند؛ آخرین باری که در قدم زدن زیادهروی کرد، صدای حرکتش ساحره را آزرد. بدنش هنوز از مجازات آن روز ساحره دردناک بود.
با یک تکان دستش درب اتاق باز شد. سیتا وارد اتاق شد و در را بست. به سمت تخت کوچک و سفتش رفت.
او کنار تخت زانو زد، کاری که برایش سخت بود، و سعی کرد چیزی را از زیر آن بیرون بیاورد.
وقتی موفق شد، آن چیز را از لای پوشش سیاهش بیرون آورد. گنج مخفی او، قوطی شیشهای کوچکی بود که پنج تا حشره شبتاب داخلش پرپر میزدند. نور زرد طلاییشان، اتاق را کمی روشن کرد.
سیتا به سختی بلند شد. قوطی را روی زمین باقی گذاشت. در نور اندک اتاق، شروع به لذت بردن کرد. اجازه داد پوست رنگپریدهاش نور را جذب کند. قدرت اندک آن نور در بدنش جریان پیدا کرد. بعد از مدتها لبخند صورتش را زیبا کرده بود.
زیبایی. مفهوم این کلمه را از یاد برده بود؛ اما میدانست که خودش زمانی بسیار زیبا بوده است. انگشتانش را محتاطانه تکان داد، و سطح لرزان آینهای در هوا پدیدار شد. جادویش معیوب بود، اما برای دیدن خودش، کافی.
از آنچه دید حیرت کرد. آخرین بار سه سال پیش خودش را دیده بود. در آخرین آب زلالی که مفتخر به لمسش شده بود.
زن داخل آینه، زنی بود سی و سه ساله. اما به نظر میآمد چهل و پنج سالش باشد. موهای بلند و ژولیدهاش سیاه بودند؛ اما درخششان از دست رفته بود. موهای جلوی سرش خاکستری و سفید شده بودند. گیسوانش در هم گوریده بودند و با اینکه در نور کم معلوم نبود، سیتا با چشمانی که به تاریکی عادت داشتند، میتوانست تخم شپشها را در ریشه موهایش ببیند و حرکتشان را حس کند.
چشمان خاکستریاش، رنگ و رو رفته بودند. به نظر میآمد روزگاری آبی بوده باشند. حتما آن موقع وقتی سیتا میخندید و گونهاش چال میافتاد، میدرخشیدهاند.
پیراهن بلند و پروصلهای به تن داشت که بخش پایینش جر خورده بود. پای چپش معلول و ضعیف بود. این یکی مال ده سال پیش بود، روزی که ساحره او را سرگردان در جنگل مه پیدا کرد، در حالی که داشت در اثر زیادی رطوبت هوا خفه میشد. چیزی به خاطر نمیآورد؛ اما میدانست پایش آنجا آسیب دیده و چون به موقع درمان نشده، ضعیف مانده است. پایش لاغر و نزار بود. حس داشت. همیشه دردی آزاردهنده داشت؛ اما قابل استفاده نبود. بعد از ده سال، سیتا عادت کرده بود عصای چوبی عضوی از بدنش باشد.
دستهایش ظریف و لاغر بودند. به شدت رنگ پریده، و پوست به استخوانشان چسبیده بود. رگهای دستش آبی دیده میشدند. نمیتوانست با لمس مچ دستش بفهمد نبضش هنوز هم قوی میزند یا نه؛ چون مچ هر دو دستش با دستبندی فولادین بسته شده بود. زنجیر بین دو دستبند تنها به اندازه ای طول داشت که او بتواند دستهایش را مثل مترسک نگه دارد.
حالا او به آینه جادویی خودش زل زده بود. لبخند محوی بر صورتش نقش بسته بود. صورتش آن قدر لاغر بود که دیگر گونه اش چال نمی افتاد. حواسش پرت شده بود و تمرکزش از بین رفته بود. آینه در هوا حل شد و از بین رفت.
سیتا به خودش آمد. سعی کرد سریع روی زمین بنشیند و قوطی را بردارد، تا شبتاب ها را بیرون ببرد و آزاد کند. اگر ساحره پیدایشان میکرد، فقط خدا میدانست چه بلایی سر سیتا میآورد.
او برای چند لحظه کوتاه فراموش کرده بود که سرعت خط قرمز اوست. قوطی را برداشت، اما ناگهان تلوتلو خورد، سعی کرد به دیوار تاریک چنگ بیندازد؛ اما دستش به جایی بند نشد. سیتا با فریادی فروخورده، روی تخت افتاد، چرخید و روی زمین پخش شد.
قوطی حاوی شبتابها در هوا پرواز کرد. سیتا نومیدانه تلاش کرد بلند شود و آن را بگیرد، اما نتوانست. قوطی دوبار در هوا دور خودش چرخید، روی زمین سرد و سنگی افتاد، و با صدای بلندی خرد شد. شبتاب ها در فضای اتاق به پرواز درآمده بودند.
سیتا می دانست که ساحره صدای شکستن شیشه را شنیده است. تقلا می کرد تا بلند شود و حشرات را بگیرد و مخفی کند. صدای گام هایی که به اتاق نزدیک میشدند میآمد. از صدای زیر پاشنه کفش ها معلوم بود ساحره در راه است. سیتا با چشمانی بیرون زده، ناگهان با این حقیقت تلخ رو به رو شد که او نمیتواند شبتاب ها را جمع کند. او ایستاده بود و به آن نورهای سبز و زرد درخشان نگاه میکرد. شبتاب ها در هوا پرواز میکردند، و انگار از آزادیشان خوشحال بودند.
فصل هفتم: آغاز از گذشته بخش چهارم
سیتا لال شده بود. فلج شده بود. قلبش داشت سینهاش را سوراخ میکرد. اگر میتوانست از آن رنگپریدهتر شود، حتما رنگش میپرید. دهانش تلخ شد. دستهایش عرق کردند. عصایش را زیر بغلش حس نمیکرد.
برای مدتی به اندازه یک تپش قلب، همه جا ساکت و بیحرکت بود. سیتا به ساحره نگاه میکرد. موهای سرخ و ارغوانی که مثل مار روی شانههایش میرقصیدند. شانههای تیز و ایستاده پیراهن شاهانهاش. چشمان بیش از حد درخشان که غیرقابل خواندن بودند. قدِ بلند و اندامی زیبا و متناسب که با پیراهن سرخ و طلایی خودنمایی میکرد؛ و کفشهای سرخ پاشنه بلند که از زیر پیراهنش مشخص بودند. گردنبندی از گردنش آویزان بود که سیتا تا به حال آن را ندیده بود؛ ققنوسی از یاقوت که با ظرافت عجیبی روی لوزی نقرهای چسبانده شده بود. ققنوس درخششی جادویی داشت؛ سیتا قدرتش را حس میکرد، چرا که خودش هم یک ساحره بود.
سرانجام ساحره به شبتابها اشاره کرد.«دلت برای یه ذره نور تنگ شده بود، آره؟»
صدایش گوشنواز بود، اما سیتا در حالتی نبود که از آن لذت ببرد. زبان سیتا با مغزش همکاری نکرد. او مثل برهای، بی صدا ماند.
ساحره تکرارکرد:«گفتم، دلت برای نور تنگ شده بود؟» این بار آتش سرخ کوچکی از شانههای لباس شاهانهاش زبانه میکشید.
سیتا جویده جویده گفت:«نه.»
ساحره گفت:«پس اینا چیان؟»
سیتا تصمیم گرفت انکار کند.«نمیدونم. من... من.. نیاوردمشون اینجا.»
شعلههای آتش بلندتر شدند.«به من دروغ میگی، سیتا؟»
سیتا خشکش زده بود. اشکهایش روی گونههایش غلتیدند. ساحره انگشتهای کشیده اش را آرام تکان داد. سیتا در نهایت نومیدی و وحشت، شبتاب ها را تماشا کرد که در هوا آتش گرفتند و وقتی از بین رفتند، تنها نور اتاق، نور سرخ آتش سر شانه های ساحره بود، و شعله های کوچک چشمانش که حس ناخوشایندی در سیتا به وجود می آوردند.
ساحره گفت:«من تو رو نجات دادم سیتا. و تو به جای قدردانی، مدام از قوانین من سرپیچی میکنی. خودت میدونی که اون بیرون، دنیا ساحره جوونی مثل تو رو نمیپذیره. حتی اگر حرفت درباره غیرعمدی بودن جرمت واقعی باشه. انکار نمیکنم که از آزارت لذت میبرم؛ اما هیچ وقت بدون دلیل این کار رو نمیکنم. بهت گفتم هیچ نور طبیعیای رو وارد قلعه نکن؛ و تو یک شیشه پر از نور طبیعی داشتی.»
صورت ساحره در نور آتش شانههایش لرزان دیده میشد.«یک شیشه، پر از نور طبیعی!»
سیتا بالاخره به حرف آمد:«من... آخه...»
آتش بلندتر زبانه کشید.«تو چی، سیتا؟»
«من مثل شما نیستم. من یه ساحره طبیعیام و بدون نور طبیعی...»
ساحره جلو آمد. آن قدر که سیتا گرمای آتش شانه هایش را حس میکرد. شعلههای چشمانش، صورت سیتا را میسوزاند. سرش را کمی خم کرد و گفت:«بدون نور طبیعی...؟»
سیتا آب دهانش را قورت داد.«قدرتم رو از دست میدم.»
ساحره، مثل کودک چهارساله کنجکاوی پرسید:«اون وقت چی میشه؟»
سیتا مطمئن بود ساحره جواب سوال خودش را میداند. با این حال زمزمه کرد:«میمیرم.»
ساحره دستش را جلو آورد و گونه سیتا را لمس کرد. سیتا لرزید. ساحره گفت:«راهی هست که زنده بمونی. بهت نشونش دادم. یادته؟»
سیتا آهسته گفت:«تسلیم تاریکی بشم.»
«بله. بارها بهت گفتهم؛ تاریکی چیزی نیست که شما ساحرههای طبیعی فکر میکنین. تاریکی زیبایی، قدرت و جاودانگیه؛ و بی نیازی به چیزهای مسخرهای مثل نور طبیعی و گیاهان و حیوانات و آب جاری و نسیم صبح و خاک.»
سیتا که جرئت به دست آورده بود، گفت:«ولی باید از نور دور بمونم، اگر تاریک بشم. این رو نمیخوام.»
ساحره گفت:«وقتی تاریک بشی، دیگه به نور تمایلی نداری.»
سیتا تعجب کرده بود. ساحره هیچ وقت اینطور با او صحبت نکرده بود. ساحره ادامه داد:«وقتی تاریک بشی، از چیزی که قبلا ازش قدرت میگرفتی، بیزار میشی.»
سیتا جرئت کرد بپرسد:«پس شما هم... یک ساحره طبیعی بودین؟»
ساحره از اتاق بیرون رفت و اشاره کرد سیتا دنبالش برود. سیتا با کمک عصایش، لنگان لنگان ساحره را دنبال کرد. ساحره لبه پنجره نشست. سیتا رو به روی او ایستاد، به صورتش چشم دوخت. ساحره بیرون را نگاه کرد. شعلههای شانههایش پایین رفتند. موهایش لیز خوردند و به دو قسمت تقسیم شده، روی سینهاش ریختند. بالاخره شروع به صحبت کرد. صدایش آرام بود.
«زمانی، وقتی پانزده سالم بود، بهترین ساحرهای بودم که در تمام پنج سرزمین وجود داشت. منتها در خفا. پنهان. قدرتم رو پنهان میکردم. اون زمان آرمانهای دیگهای داشتم... رویاهای متفاوتی برای آینده در سرم میپروروندم.»
سیتا حیرت کرده بود. اما گوش میداد. ساحره ادامه داد:«مادرم یک ساحره بود. پدرم وقتی فهمید ساحرهست، ترکش کرد. فکر نکنم دلیلش دقیقا همین بود، گرچه مادرم اصرار داشت من همین رو باور کنم. دوست داشتم فکر کنم پدرم از احساسات اون سوءاستفاده کرده بوده؛ ولی وقتی اون زن رو شناختم و از نحوه تولیدمثل ساحرهها سر درآوردم، فهمیدم بعید نیست که هرکسی در تمام پنج سرزمین پدر من باشه. اسمش شِرلا بود. اسم جذابی به نظر میرسه. فکر کنم همینطوری پدرم رو اغوا کرده باشه. حتی معجون شیدایی هم به اندازه کافی برای ایجاد دلبستگی نسبت به اون عفریته قوی نیست.
«به هر حال؛ مادرم من رو در کوهستان دیوار، توی یک غار رها کرد. فقط شش سالم بود. ازش خواستم من رو ترک نکنه، ولی اون گوش نداد. اون آرزو داشت ساحره بزرگی بشه، و وجود من براش یه دستانداز بود. وقتی پشت سرش دویدم، قبل از اینکه توی مه سبزی ناپدید بشه، با پشت دست توی صورتم کوبید.»
آتش شانههایش زبانه کشید. چانهاش را بالا گرفت و با نوعی غرور، به بیرون از پنجره چشم دوخت. سپس گفت:«من راه خودم رو پیدا کردم. به نزدیک ترین سرزمین رسیدم. توی شهر آواره بودم. گرسنه بودم. دزدی کردم. مرد نانوا سر و صدا راه انداخت، سربازها سر رسیدن. قبل از اینکه من رو ببرن، از ته قبلم فریاد زدم:«نفرین به تو، مرد نانوا، که گرگها خانوادهت رو بخورند و سکههات به سنگ تبدیل بشه و کیسههای آرد انبارت به کیسههای شن!»
«چند سال بعد داستانی شنیدم، از مرد نانوایی که به خونه رفته بود تا آرد بیاره، و دیده بود به جای آرد، انبارش پر از کیسههای شنه. وحشت زده رفته بود تا با پولهاش برای بچه هاش غذا بخره، اما توی صندوق پولهاش فقط قلوهسنگ بود. مجبور شد خونه و مغازهش رو بفروشه؛ اما همه سکه هایی که به دستش میرسیدن، چند ساعت بعد سنگ میشدن. اون و زن و بچه هاش توی یه خرابه خوابیده بودن، گله گرگها بهشون حمله کردن و زن و بچهش رو خوردن. اون مرد تا چند دهه پیش توی اون سرزمین بود؛ البته به عنوان یه گدای چلاق. آخرش هم گوشه خیابون مرد و سگها جنازهش رو خوردن. من کاری کردم که هیچ کس حتی به جسدش هم ترحم نکنه؛ چون اون به یه بچه گرسنه ترحم نکرد.»
نفس عمیقی کشید. آتش شانه هایش، مثل نسیمی موهایش را تکان میدادند. ساحره ادامه داد:«حقش بود. من یک بچه گرسنه بودم و اون برای یه تکه نون خشک، من رو به سربازها تحویل داد. من هم کاری کردم که خودش هم گرسنه بشه و برای یه تیکه نون خشک، به مردم التماس کنه.»
سرش را آرام به چپ و راست تکان داد. سیتا قدرت تازه ای در او حس میکرد؛ ققنوس یاقوتی آویخته از گردنش، میدرخشید. گفت:«بعد از یک محاکمه، مردی با موهای سفید و چشمهای کمرنگ آبی، وساطت کرد تا من رو به زندان نفرستن، و به جاش به مدرسه تربیت جنگجو بفرستن. قاضی قبول کرد. من نمیخواستم یه جنگجو بشم؛ ولی نمیتونستم جلوی حکم رو بگیرم. برای همین اون مرد رو نفرین کردم تا لال بشه و دیگه نتونه کسی رو مثل من بدبخت کنه. مردک کمرنگ، توی همون جلسه زبونش بند اومد.»
فصل هفتم: آغاز از گذشته بخش پنجم
سیتا باورش نمیشد؛ مرد او را از زندان نجات داده بود! اما ساحره، با نفرینی وحشتناک لطف او را پاسخ داده بود.
صدای ساحره او را به خود آورد:«هفت سالم بود که به مدرسه تربیت جنگجو فرستاده شدم. تازه اونجا فهمیدم که جنگیدن، راه جالبیه برای انتقام گرفتن. برای همین خوب یاد میگرفتم. تا اینکه یک شب، توی سن شانزده سالگی، وقتی روی سقف خوابگاه دختران نشسته بودم، زنی توی هوا ظاهر شد و کنارم نشست. میشناختمش. مادرم بود. بهم گفت که یه ساحره هستم، و من بهش گفتم که خودم میدونم. اون بهم کتابی داد، کتابی که به گفته اون قدرت من رو شکوفا میکرد. گفت هر وقت کتاب رو خوندم و منبع قدرت خودم رو پیدا کردم، دوباره بیام روی همون پشتبوم و صداش کنم. بعدش هم غیب شد.
«نمیتونم توضیح بدم که چقدر از اون زن متنفر بودم. اما اون کتاب رو خوندم. منبع قدرت من، آب جاری بود. کنار رودخونه میرفتم، قدرت میگرفتم. شب قبل از روز سوگند نوزده سالگی، روی پشتبوم مادرم رو صدا کردم. اون ظاهر شد، و بهم گفت حالا من یک ساحره کامل هستم، و مختارم که هر طور دوست دارم از قدرتم استفاده کنم. من باهاش موافق بودم. هرطور دوست داشتم از قدرتم استفاده کردم. کاری کردم که ریه هاش پر از آب شد. خفه شدنش رو با لذت تماشا کردم. وقتی داشت دست و پا میزد، گلوش رو بریدم و جسدش رو سوزوندم.»
سیتا خشکش زده بود. ساحره ادامه داد:«همون شب فهمیدم که بد بودن و انتقام گرفتن، خیلی لذتبخش تر از خوب بودنه. اما برای خودم رویاهایی داشتم. معتقد بودم هرکسی سزاوار بدی نیست و میخواستم یک سانورا بشم. میخواستم از جادو برای کمک کردن به کسایی که لیاقتش رو دارن استفاده کنم. روز بعد از کشتن مادرم، سوگند خوردم و سانورا شدم.
«استعداد من به قدری زیاد بود، که همون اول به شورای ساینور دعوت شدم. در شورا از همه جوونتر بودم. همه به من حسادت میکردن. نمیگذاشتن حرف بزنم. نیمه های شب، من رو از توی تختخوابم دزدیدن و سعی کردن توی نهر خفهم کنن. نمی دونستن که قدرت من از آب جاری میاد. قدرت آب جاری با درد و اندوه درونم ترکیب شد و شدت جادوی قوی قلب آسیبدیدهم، وجودم رو شکافت. به خودم اومدم و دیدم همه اون افراد مردهن. اما پشیمون نبودهم. احساس قدرت میکردم. فهمیدم هیچ کس، هیچ کس، لیاقت خوبی رو نداره.
«به سمت غرب رفتم. در جوار کوهستان، ساحره تاریکی رو پیدا کردم. کشتمش و قدرتش رو برای خودم برداشتم. قدرت اون راه تاریکی رو به وجود من باز کرد، من به بالای قله رفتم، و از آسمان خواستم تا تاریکیش رو به من بده. راه تاریکی رو به وجودم باز کردم، و تاریکی برام قدرت و زیبایی و جاودانگی به ارمغان آورد.
«دیگه از آب جاری متنفر بودم. از انسانها، از شهرها، از همه چیز. از موجودات جاویی متنفر بودم. تمام روباههای دیرا رو از بین بردم، غیر از یکی. غیر از همونی که توی جنگل دیرا زندگی میکرد. ساحره جنگل دیرا رو تسخیر کردم. اون ساحره قدرتمندی بود. خیلی وقتها مقاومت میکرد، گاهی برای فرار از من به پریان متوسل میشد، گاهی سعی میکرد هشدار بده، اما اکثر اوقات در تسخیر من بود. مجبورش کردم یک یادگاری قدرتمند رو از راهی برای من به چنگ بیاره، و اینکارو کرد.»
او به گردنبند ققنوسش دست کشید.«دیگه ساحره رو لازم نداشتم. همه چیز جور شده بود. روباه دیرا مرده بود. وادارش کردم به اون دختره حمله کنه. تاریا بود؟ میدونستم میکشنش. ساحره ضعیفتر از اونی بود فکرشو میکردن. راحت مرد. بیدردسر. بعد هم گاز سمی رو در تمام جنگل دیرا پخش کردم تا کسی نتونه رد جادوی منو بگیره. حالا؛ من، کسی که بیش از یک قرن پیش، به اسم "دارلا" میشناختنش، سانورا دارلا، حالا ساحره غرب هستم. وقتی دنیا مال من بشه، تمام پنج سرزمین و بقیه قلمروها، کسی جرئت نمیکنه به من حسادت کنه. من حسادت انسانهای فانی رو که برای آرمانهای مسخرهشون میجنگن به وحشت تبدیل میکنم!»
سیتا پرسید:«اما... شاید همیشه راهی بوده که دنیا شما رو قبول کنه... به هر حال شما میخواستین خوبی کنین... شاید حالا که اون انسانهای حسود و جنایتکار مردهن و کسی چیزی یادش نمیاد بتونین... یعنی... دنیا شما رو بپذیره. شاید الان وقتش باشه.» بلافاصله بعد از گفتن، از شجاعت خودش حیرت کرد.
ساحره کمی سرش را به سمت سیتا چرخاند. شعلههای سرخ در چشمانش میرقصیدند:«من دیگه نمیخوام دنیا من رو بپذیره سیتا. ربطی به گذر زمان نداره. انسانها نمیتونن ببینن که کسی از خودشون برتر و قدرتمندتره. من نمیخوام اونا بهم ترحم کنن؛ میخوام به پام بیفتن. نمیخوام کمکشون کنم؛ میخوام رنجشون رو ببینم. تمام ابدیت رو برای همین زندهم.»
نفس عمیقی کشید؛ و شعلههای روی شانههایش مثل این که منبع سوخت تازهای یافته باشند، دیوانه وار بالا رفتند.
«اما تو، سیتا. ده سال پیش توی جنگل مه پیدات کردم. تصادفی نبود. تو هم قوی هستی. اما نه در این حالت. آوردمت اینجا تا بهت بگم اگر در قلبت رو، رو به تاریکی باز کنی، قدرتمند خواهی شد. تاریکی میتونه پات رو هم شفا بده. دیگه به نور هم نیازی نخواهی داشت.»
او بلند شد، و به سرعت یقه سیتا را گرفت و او را به دیوار چسباند. شعلههای نگاهش به چشمان سیتا برخورد کرد.
کنار گوش سیتا زمزمه کرد:«هیچ چیز طبیعیای نباید وارد این قلعه بشه. نه آب جاری، نه نور طبیعی، نه گیاه، هیچی. برای من سخت نیست که تو رو بکشم؛ ولی دلم برات میسوزه... تو مثل منِ صد سال پیش هستی... مثل دارلا.»
سیتا گفت:«شما از چیزی عصبانی هستید که اون من نیستم.»
ساحره رهایش کرد.«درسته. اون دختره، همون موسیاه غریبه، بدن به درد نخور سایون رو کشت. حالا باید دنبال یه بدن دیگه بگردم.» قیافهاش متفکر شد.«دختره خیلی بیشتر از غریبه بود. رازش به جادو مربوط میشد. خون کدوم انسانی جادو رو لمس میکنه؟»
او آتش گرفت و در شعلههای سرخ آتش، ناپدید شد؛ سیتا لبخندی نامحسوس زد. ساحره برای او رازی فاش کرده بود. کم پیش میآمد اینطور بیملاحظگی نشان بدهد.
+++++++++++++
شبهنگام، کارن، همان دختر موسیاه بیش از حد غریبه، روی برج دیدهبانی ایستاده بود و علیرغم تمام لجبازیهایش، داشت شب اول تنبیهش را میگذراند. زینبگل آرام از پلهها بالا آمد، و یک سیبزمینی پخته پیچیده در نان را به او داد-بدون این که نگاهش کند. «رادان گفت این رو بخور تا دفعه بعد بهتر جلوی تاریا وایسی. ظاهرا کیف کرده بود.»
برگشت تا پایین برود، که کارن گفت:«تقصیر تو نبود.» نمیخواست معذرتخواهی کند، اما وقتی در تبعید اجباریاش به بالای برج تنها ماند، نه فکر کرد خودش مقصر بوده، و نه حق را به تاریا داد. فقط به این نتیجه رسید که زیادی به زینبگل پرخاش کرده است.
زینبگل گفت:«معلومه که نبود.» لحظهای درنگ کرد، بعد از پلهها پایین رفت. نسیم شب به صورت کارن میوزید و ذرهذره آتش درونش را فرو مینشاند.
فردای آن روز، با این که خسته بود، از لج تاریا هر دستوری را اجرا کرد. کسی از او نخواست بخوابد، کسی جلوی تاریا که پشت سر هم دستور میداد نایستاد، کسی به کارن نگفت کارش درست بوده. از بین اهالی آن دنیا-و بعضی از سمپادیها- فقط رادان بود که گاهی از دور محبتی میفرستاد، و محبتش معمولا خوراکی بود.
شب دوم، کارن به این نتیجه رسید که ممکن است کارش کمی اشتباه بوده باشد. قرار گرفتن در فضای آشنای برج صحنه مرگ مونتا را در ذهنش تداعی میکرد. جنون لحظه انتقامگرفتنش را به یاد آورد. واقعا کسی که شلیک کرد، کارن همیشه منطقی بود؟
غروب آفتاب سومین شب، بالاخره اشتباهش را قبول کرد، و لعنت فرستاد به هورمونهایی که تا این حد او را دمدمیمزاج و عصبی میکردند.
پیش از آن که برود، غیرمستقیم به زینبگل گفت که قبول کرده است.«درسته انتقام گرفتم و اشتباه بود، ولی کیف داد.»
زمان، آتش مورا را نیز خاکستر کرده بود. هر روز کمتر رویش را از کارن برمیگرداند تا اینکه نزدیک سپیدهدم، از پلهها بالا رفت و به کارن گفت تقصیر او نبوده است.
فصل هفتم: آغاز از گذشته بخش ششم
سرانجام شرایط به نحوی جور شد که همه میتوانستند در جلسه شرکت کنند. نه حملهای اتفاق افتاد، نه خبری رسید، نه کسی جان به جانآفرین تسلیم کرد. اما رفتار سینور مارون در آن سه روز واقعا عجیب شده بود. او مثل دیوانهها با خودش حرف میزد، تمام شب بیدار بود، گاهی با تاریا پچپچ میکرد و اکثر وقتش در کتابخانه نمور کاخ مرمرین میگذشت، بین نسخههای قدیمی و بوی تندشان.
فاطمه یک بار از اوینا پرسید چه بر سر سینور مارون آمده، و او جواب داد این رفتار نابغه هاست، وقتی ذهنشان دیوانهوار مشغول است.
سرانجام جلسه تشکیل شد، اما نه در کاخ مرمرین. در کلبه نگهبانی. شاید برای این که محرمانهتر باشد.
بیش از نیم ساعت بود که همه در کلبه حاضر بودند، اما کسی شروع نمیکرد. عرفان داشت چرت میزد و حوصله متین چنان سر رفته بود که داشت برای بار بیستم تختههای سقف را میشمرد.
سرانجام سارا از زینبگل پرسید:«نمیخوان شروع کنن؟»
«هنوز یه نفر نیومده.»
سارا به اطراف نگاه کرد. هر کسی که در این چند روز دیده بود آنجا بود، البته به غیر از دانشآموزان. نمیدانست خودش و بقیه سمپادیها آنجا چه میکنند، اما به این نتیجه رسیده بود که اهالی آن دنیا اندکی از سفر بین جهانها میدانند و به همین دلیل برای زینبگل، محمدرضا و گروه سمپادیها احترام قائلند.
محمدرضا.
سارا از جا پرید.«ممدرضا کجاست؟»
«منتظرشیم.»
کیمیا پرسید:«اصلا این چند روز کجا بود؟ از وقتی داریان و مونتا مردن ندیدمش.»
زینبگل مختصر و مفید جواب داد:«رفته دنبال کاری.»
تاریا به نظر مثل زینبگل مطمئن به نظر نمیرسید. او با خشم گفت:«سینور، اون پسره عمرا برگرده. اولین باری که اومد اینجا هم دنبال فرار بود، و مجبور هم نیست برگرده.»
سینور مارون سرش را از روی کتابش بالا آورد.«اون برمیگرده، سانورا. نه چون احساس وظیفه یا تعلق میکنه، چون به من قول داد که برمیگرده و شک ندارم که آدم صادقیه.»
تاریا چشمهایش را در کاسه گرداند.«اصلا مطمئنین که در مورد رابطهش با بوگابِت ها واقعیه؟ هزاران ساله کسی مردم سنگی رو ندیده.»
«چرا باید به من دروغ میگفت، و چرا باید یه اسطوره قدیمی رو انتخاب میکرد؟»
«هیچ کس توی این زمان بوگابت ها رو ندیده!»
سینور مارون دوباره به کتابش نگاه کرد.«اما همون طور که من دیدمشون، سانورا، مطمئنم اون هم دیده.»
تاریا لبهایش را به هم فشرد و چیزی نگفت. همانموقع بود که اوینا در را گشود و اعلام کرد:«اون داره میاد!»
و ده دقیقه بعد، محمدرضا وارد شد. همان شنل پروصله کثیف رنگ و رو رفتهای را به تن داشت که چهارده سال همه جا همراهیش کرده بود. رو به سینور مارون، که به طرز واضحی نمیتوانست جلوی لبخند پیروزمندانهاش را بگیرد، گفت:«اونها به انسانها کمک نمیکنن. اما اگر کوهستان مورد حمله قرار بگیره، ازش دفاع میکنن.»
سینور مارون با صدایی بلندتر از زمزمه گفت:«کوهستان زودتر از رایانا مورد حمله قرار میگیره.»
صبر دنیس تمام شد.«میدونم مرموز جالبتره، ولی چیزی نمیشه اگه به ما هم بگین چه خبره.»
فاطمه پرسید:«بوگابت چیه؟»
رادان جواب داد:«معنی لغویش یعنی آدم سنگی. اونا همون مردمی هستن که اولین بار فهمیدن جهان واقعا چطور کار میکنه و اسرار ممنوعه رو فهمیدن، و به خاطر زیادهرویشون سنگ شدن. یادتونه قصهش رو گفتم؟ عرفان؟»
عرفان سر تکان داد. رادان دنباله حرفش را گرفت:«در طی هزاران سال اونا... خب... اونا گاهی به شکل اصلیشون-آدم- از کوه جدا شدهن و وقتایی که صلاح میدونستن کاری کردهن.»
کارن از محمدرضا پرسید:«تو با اونا چیکار داشتی؟» همنشینی با تاریا لحنش را عوض کرده بود.
محمدرضا دستپاچه جواب داد:«چهارماه باهاشون زندگی کردم.»
سینور مارون گفت:«ممنونم، کافیه.» کسی نفهمید چرا این را گفت، یا این جمله چه ربطی به بحث کوتاه آن ها داشت. اما سکوت در کلبه حکمفرما شد.
سینور مارون زمزمه کرد:«جنگ در راهه.»
تاریا گفت:«چه جنگی؟»
«من معمولا به پیشگوییها اعتقاد ندارم. اونها یک نسیم معمولی رو طوفان جلوه میدن. اما این یکی، به نظر میاد داره خیلی بزرگتر از پیشگویی اتفاق میافته.»
تاریا پرسید:«کدوم پیشگویی؟» اعصابش به هم ریخته بود. هر وقت سینور مارون چیزی میدانست باید همینطور از او حرف میکشیدند، چون قبلا در ذهنش به نتیجه رسیده بود و حالا آن قدر مشغول بود که نمیتوانست درست توضیح دهد.
سینور مارون کاغذی از لای کتابش بیرون آورد. جوهر سیاه با خط گرد و تمیز سینور مارون میدرخشید.«این!»
آنیا پرسید:«اون پیشگویی رو کی کرده؟»
«110 سال پیش، ساحره جنگل دیرا.»
تینا گفت:«آممم... در باره جنگل دیرا...»
سینور مارون سر بلند کرد و یک لحظه با درخشش چشمانش دیوانه به نظر رسید.«سانورا تاریا بهم گفتن. اون اتفاق راز این پیشگویی رو باز میکنه!»
همه پرسشگرانه به تاریا نگاه کردند، و او توضیح داد:«قرار نبود برای دادن امانت بهایی دریافت کنه، ولی یه چیز ارزشمند خواست که توش خاطره باشه. من چیزی نداشتم و تینا گردنبند ققنوس یاقوتش رو داد. سعی کرد کلاه سرمون بذاره، افسونمون کرد، اون یه بلایی سر تینا آورد و وقتی جلوش وایسادیم، پیشگویی رو بهمون داد. ولی گردنبند رو غیب کرد و پرید گلوی تینا رو گرفت و من هم مجبور شدم بکشمش. البته یه چیز دیگه هم گفت.»
تینا حرف او را ادامه داد:«مثل خلسه بود. گفت:« اژدهای خفته بیدار خواهد شد، نه اژدهایی از جنس فلس و گوشت و آتش، بلکه اژدهایی از جنس دردهای فروخورده و عقدههای سیاه و تاریک.... اژدها گیسوانی به رنگ ارغوان و چشمانی شعله ور دارد... خانه او را در مسیری خواهی یافت که به سمت چپ میرود... در آن دوراهی که هرکس سمت راست را برگزیند، به ابدیت بیانتها خواهد پیوست.» همینا رو گفت. وقتی هم تاریا کشتش، از زخمش یه دود قرمزی اومد بیرون و ما از جنگل فرار کردیم. الان کل جنگل پر از دود قرمزه.»
سینور مارون ایستاد.«درسته! همینه! باید همین باشه!»
همه مات و مبهوت به او نگاه کردند. او کتابچه کوچکی برداشت و به آنیا داد:«بایگانی ساحره ها! یه ساحره پیدا کنین، بیش از 140 سال پیش، قوی و یاغی باشه.»
آنیا کتابچه را ورق زد و پیشانیاش با دقت چین خورد. سینور مارون گفت:«این پیشگویی ای که من دارم، میگه:«فاجعهای رخ خواهد داد. جهان تسلیم ملکه تاریکی خواهد گشت. آن روز که تاریکی درون قلبهای شما جسم بیابد و به خودتان حمله کند، آن روز که حقیقت وجود شما رخ نماید، تاریکی خفته در غرب بر شما خشم خواهد گرفت و در شعلههای سرخ گناهان خود خواهید سوخت.» که کاملا مشخصه یه پیشگویی نیست. گفتید که ساحره جنگل دیرا تسخیر شده، و من هم میگم درسته! این مشخصا یه تهدیده!»
سارا و کیمیا به هم و بعد به زینبگل نگاه کردند. کسی چیزی نفهمیده بود.
سینور مارون تقلا کرد:«پیشگوییها هیچ وقت توهین نمیکنن. اونا هشدار میدن، وحشت ایجاد میکنن اما امکان نداره توهین کنن. این پیشگویی سراسر یه توهینه. پس مطمئنم کار خودش هست!»
رونان پرسید:«خودش کیه؟»
آنیا به جای سینور مارون جواب داد:«خودش اینه! پیداش کردم! نزدیکترینه به توضیحات شما. «دارلا، فرزند شرلای ساحره. در بیست سالگی به دلیل قتل پنج روباه دیرا به زندان محکوم شد، اما ساحره قاضی در آخرین لحظه تجدید نظر کرد. امکان تحت نفوذ بودن ساحره قاضی به دلیل نیاز به قدرت زیاد رد شده است. شکل قدرت: شعله سرخ. در سی سالگی به غرب تبعید و برای همیشه ناپدید شد. از زنده یا مرده بودن او اطلاعاتی در دست نیست.» این خودش نیست، سینور؟»
سینور مارون با خودش حرف زد:«باید همین باشه... باید همین باشه... ولی کجاست... راهی که به چپ میرود... ابدیت... چپ... چپ!» روی میزش شیرجه زد و نقشه بزرگ جهان را برداشت. روی زمین کلبه آن را باز کرد و همه دورش جمع شدند.
در شمال شرق قارهای که دنیا را تشکیل میداد، سه سرزمین رایانا، توساندرا و سرزمین آزاد شمالی مثل سه راس یک مثلث قرار گرفته بودند. سرزمین آزاد شمالی، در راس بالایی مثلث قرار داشت. آنها در بیشهای در جنوب آن سرزمین مخفی شده بودند. سرزمین رایانا در راس غربی مثلث قرار داشت. کاخ مرمرین، ساختمان نماینده حکومت مرکزی در این سرزمین بود. سرزمین توساندرا، در راس شرقی مثلث قرار داشت. در میان این سه سرزمین، کوهستان دیوار قرار داشت با دریاچه سبز در جوار آن. دریاچهای که حالا خشک شده بود.
از کوهستان دیوار رودهای بسیاری سرچشمه میگرفتند و به سمت سرزمین توساندرا و قلمرو مرکزی سرازیر میشدند. از شهرها و دهکدهها میگذشتند و سرانجام به آبهای آزاد میپیوستند. قلمرو مرکزی درست در جنوب سرزمین توساندرا قرار داشت؛ اما دوبرابر بزرگتر بود.
در سمت غرب کوهستان دیوار، جنگلهای پراکنده قرار داشت. دنیای وحشی از این جنگلها آغاز میشد. در جنوب جنگلهای پراکنده، جنگل دیرا بود که حالا با دود سرخ رنگی احاطه شده بود. دودی که در نقشه وجود نداشت.
جنوب جنگل دیرا و غرب قلمرو مرکزی، سرزمین کوچکی بود به نام سوروانا. مقر کنترل جادو در این سرزمین قرار داشت.
آن سوی دیوارهای غربی سرزمین سوروانا صحرای سیاه بود؛ صحرای بزرگ توهمزایی با شنهای خاکستری که از شمال به مقبره ساحره تاریکی و جنگل مه متصل بود. در جنوب و جنوب غربی صحرای سیاه، سرزمینهای وحشی و ناشناخته ای بودند. شهر تاریکی در جنوب و قلمرو وحشی بلاسا در جنوب غربی صحرای سیاه قرار داشت.
کوهستانی که از شمال و از غرب سرزمین رایانا آغاز میشد، مثل یک دیوار بزرگ شرق را از غرب جدا کرده بود. کوههای بیشمار، همه جا وجود داشتند. درون آنها گذرگاهی وجود داشت که تنها راه ورود به آن، از قلمرو وحشی بلاسا بود. دروازهای که مردم آن را دروازه مرگ مینامیدند. گذرگاه مرگ رو به شمال ادامه داشت، و تنها چیزی که روی نقشه معلوم بود، این بود که در نهایت به یک دوراهی میرسد. سمت راست به ابدیت میرفت و سمت چپ گذرگاه داکلاس بود، که انتهایش معلوم نبود. در دورترین نقطه شمال غربی نقشه، خلیج ارواح سرگردان قرار داشت؛ در جوار آن کوهی ترسیم نشده بود، اما چیز دیگری هم کنارش نبود.
در کنار کوهستان بزرگ و شمال غربی صحرای سیاه، مقبره ساحره تاریکی قرار داشت. در شمال شرق آن مقبره، شهر مردگان و دریاچه تلخ وجود داشت و درست در شمال مقبره، قله بلند ستاره ابرها را لمس میکرد، که به نحوی به افسانه دختر ستاره مرتبط بود. در افسانه آمده بود که دختر ستاره در دامنه آن کوه متولد میشود.
سینور مارون به گذرگاه ابدیت اشاره کرد:«این ابدیته، سمت چپ داکلاسه و انتهاش معلوم نیست. اون آخر گذرگاه داکلاسه. جای خوبی برای درست کردن ارتش هست. کسی هم جرئت نداره بره اونجا چون توی اسطورههای ما جای نحسیه.»
رونان به او یادآوری کرد:«اون نیازی نداره اونجا ارتش بسازه. ارتش اون بین ما هستن. تاریکها تو تمام قلمروها هستن و هرکدوم ما ممکنه یکی از اونا بشیم.» حقیقت تلخش کل کلبه را لرزاند.
بالاخره داشتند میفهمیدند.
مورا رفت سر اصل مطلب:«چطور باید بکشیمش، سینور؟»
«خب، سانورا، این جوابمونو میده!» گوی سرخرنگی به اندازه توپ تنیس از جیبش درآورد. «این گوی پاکه، همیشه پاک بوده و این یعنی هاگنا، ساحره جنگل دیرا، این رو از خود ساحره نگرفته. این واقعا یه الهام از دنیای پریانه، فکر میکنم جوابمون توشه. فقط نمیدونم چطور باید بازش کنیم.»
آنیا گفت:«بدینش به من!» گوی را گرفت و در دستانش چرخاند. از همه طرف نگاهش کرد، لمسش کرد، فشارش داد، آن را بویید و با نوک انگشتان کشیدهاش تق تق روی آن زد. مردممک چشمان بنفشش با توجه گشاد شده بودند.
سرانجام اعلام کرد:«باید بشکنیمش، ولی فقط یه بار شنیده میشه.»
همه به نحوی خودشان را آماده کردند. آنیا از همانجا که نشسته بود گوی را بالا برد و با قدرت به سمت زمین پرت کرد. گوی سرخ با صدای بلندی شکست و هزار تکه شد. بویی مثل بوی توتفرنگی کلبه را پر کرد. غبار صورتی کمرنگی از خردههای شکسته بلند شد. بالا آمد و شکل مبهم یک انسان را به خود گرفت. صدای جوان و ملکوتی یک زن، یک پری، از درون غبار سخن گفت.
«هاگنا... ای تسخیر شده سایه... ما را توان نجات تو نیست... اما به آنان که خواستار ایستادگی در برابر شیطانِ ساحرگان هستند، بگو که تنها راه نجات خاموش کردن شعله است. شعله دیدگان شیطان، آن روز که افروخته شد آسمان از وحشت جیغ کشید و خورشید پشت غبار پنهان گشت.»
بخار صورتی و بوی توتفرنگی از بین رفتند. حالا تنها تکه های سرخ شیشه باقی مانده بود. سینور مارون گفت:«راهش متفاوت از مسیر ما نبود. باید بکشیمش.»
سینور مارون گفت:«دیر شده. خیلی دیر شده. برای لشکرکشی خیلی دیره. رایانا-به نقشه اشاره کرد- اولین جاییه که مورد حمله قرار میگیره، از طرف کوهستان. بعدش تمام سه سرزمین شمالی و در نهایت تمام دنیای شرق. رایانا دیواریه برای حفاظت از مردم، ما نمیتونیم این جا رو بیدفاع رها کنیم. فقط یه گروه، یه گروه سریع باید به غرب بره.»
زینبگل گفت:«داوطلب شیم؟»
سینور مارون انگشت اشارهاش را بالا آورد.«قبلش بدونید که ممکنه راه برگشتی نداشته باشه.»
با این وجود، بیشتر حاضرین دستشان را بالا بردند. حتی کارن و فاطمه هم دست بلند کردند. دست عرفان و امیر هم در کمال تعجب بالا رفت. سینور مارون به اطرافش نگاه کرد و گفت:«نه، این همه آدم نمیتونن برن.»
امیر پیشنهاد کرد:«خب آقایون برن، خانوم ها بمونن!»
«فکر خوبیه. پس...»
تاریا میان حرفش دوید:«اگر شما، فرمانده همه، از اینجا برید کی رایانا رو هدایت میکنه؟ ما که نمیتونیم قضیه رو به همه بگیم، به نظرتون مردم رهبری که ولشون کرده و رفته رو همراهی میکنن؟»
سینور مارون گفت:«پس برعکسش اتفاق میفته.» بیشتر داشت با خودش حرف میزد تا با بقیه. زیر چشمانش بدجور گود افتاده بود.
تاریا به جای او صحبت کرد:«از خانمها، هرکسی که با ماست پاشه وایسه.»
خودش و زینبگل از قبل ایستاده بودند. تینا، مورا، تیلیا، آنیا و شیلار بلند شدند. دنیس ایستاد و گفت:«کدوم خطر مرگی هست که من نپریده باشم توش؟» لحن دنیس گاهی کیمیا را میترساند، کیمیا اندیشید همان خطرها صورتش را به آن حال درآورده اند.
کارن و فاطمه هم بلند شدند. کیمیا و سارا به هم نگاه کردند و ایستادند. آن ها همین الان هم در یک دنیای دیگر بودند، مرگ چیزی حساب نمیشد. کیمیا فکر کرد شاید خیلی هم بی اهمیت نباشد، جان عزیزشان از دست برود مهم نیست؟ ذهنش جواب خودش را داد:«فکر نکنم.»
زینبگل به آنها نگاه کرد و چشمانش گرد شد.«شماها دارین کجا میاین؟»
کارن جواب داد:«همونجایی که تو میری.»
«نخیر، شما مثل بقیه دانشآموزا...»
«ما دانشآموز نیستیم!»
سینور مارون آرام گفت:«اونا میتونن بیان، سانورا. برای همین توی این جلسه ان. پس شدید یازده نفر. خوبه...»
سارا خوشحال بود که مجوز حضور پیدا کرده. دلش میخواست با آنها برود، حتی اگر مثل زهرا بمیرد.
++++++++++++
انگار همهشان برای چنین روزی آموزش دیده بودند. کیمیا این را در چهره تک تکشان میدید. کسی برایشان تقسیم کار نکرده بود؛ اما نزدیک سحرگاه بود که دنیس از روی دیوار شهر به سمت کوه رفت؛ چون قسمتی از دیوار رایانا به صخره چسبیده بود. از صخره بالا رفت تا در نور تازه دمیده آفتاب احتمال وجود هر مسیر کوتاهتری به غرب را بررسی کند. حوالی هشت صبح بود که مورا با یک گونی اشیا مختلف روی دوشش پیدایش شد. تیلیا و فاطمه به دنبال آشنایان سینور مارون رفتند تا اسب اضافه پیدا کنند.
تنش عصبی سینور مارون رفع شده بود. آنیا وقتی فهرستی از اقلام گیاهی-درمانی مورد نیازش برای سفر را به دست زینبگل داد، و ده دقیقه با او بحث کرد که:«بله، همهشون لازم میشن!»، به سمت سینور مارون رفت تا با کمک او مسیری روی نقشه جیبیاش مشخص کند.
آنچه آنیا میخواست، در رایانا یافت نمیشد. ظهر بود که زینبگل به تاخت برگشت، و هنوز هم نتوانسته بود یک قلم را گیر بیاورد. آنیا سرزنشوار نگاهش کرد، و گفت:«چارهای نیست. این یکیو مجبورم از انبارم بردارم.»
ده دقیقه بعد، زینبگل که در تقلا بود تا از دست کارن و تینا خلاص شود و به آنیا حمله کند، جیغ زد:«اون همشو همینجا داشت و من تا خود توساندرا تاختم!»
بعد از ظهر آن روز، همه چیز آماده شده بود. انبار سلاحها شلوغ و پر رفت و آمد بود. کیمیا، که به آنیا در جاسازی مواد و وسایلش داخل یک کیف چرمی کمری کمک کرده و دستهایش بوی حالبه هم زن پودر سبز ناشناسی را میدادند، در سهکنج دیوار نشسته بود و سارا، کنارش، داشت با خوراکی کلنجار میرفت.
کیمیا بقیه را تماشا میکرد. دلش میخواست میفهمید در ذهن هر کدامشان چه میگذرد. ذهن محمدرضا از همه مشکوکتر بود. او نشسته و به دیوار تکیه زده بود و داشت به انگشتان پینهبستهاش نگاه میکرد. کیمیا در عجب بود؛ یعنی او از چه ماجراهایی گذشته بود؟ هفت سال زندگی در این دنیا، زینبگل را به آدم دیگری تبدیل کرده بود، آیا محمدرضا هم همان محمدرضایی بود که میشناختند؟
مورا که فکر میکرد کسی حواسش به او نیست، بندهای چرمیاش را باز کرده و محکمتر روی ساعدش میبست.
شیلار سرفهکنان از زیر آفتاب سوزان به سایه انبار پناه آورد و سرش را بالا گرفت تا خوندماغش بند بیاید.
یک خصلت زینبگل تغییر نکرده بود. او هم هر وقت میخواست کار مهمی انجام دهد، موهایش را باز میکرد و از اول میبست. شانه چوبیاش کنار پایش بود و داشت موهایش را به سفتترین حالت ممکن، طوری میبافت که روی سرش بچسبند و جدا نشوند. وقتی دو گیسوی باقیمانده را به هم بست و محکم کرد، کیمیا به سمتش رفت تا شانهاش را قرض بگیرد.
دنیس داشت چاقوهایش را تمیز میکرد. جدیتر از همیشه.
تاریوس داشت تیردان پر میکرد، و رادان تمام انبار را با صدای «غیییییییژ! غیییییییژ!» شمشیر تیزکردنش پر کرده بود.
رونان کنار سینور مارون نشسته بود، و روی کاغذی نمرکز کرده بود. کیمیا همان طور که موهایش را شانه میزد، با تعجب دریافت که هردوی آنها-سینور مارون و رونان- وقتی تمرکز میکنند، بسیار به هم شبیه میشوند. فرم استخوان فک و بینیشان و جدیتی که در نگاه هردویشان بود، شباهتشان را دوچندان میکرد. کیمیا فکر کرد، و فکر کرد، و به یاد آورد آن دو پدر و پسر هستند.
آنیا دیگران را صدا زد.«مسیرمون مشخص شد! بیاین ببینین!»
وقتی دورش جمع شدند، با اشاره به نقشه ادامه داد:«بایدد از جنگلهای پراکنده عبور کنیم. به نظر آسون میاد، البته اگر اشباح یا تاریک ها توش نباشن واقعا آسونه. انتهای جنگلهای پراکنده، سر از شهر مردگان و قله ستاره درمیاریم. که البته اونجا نمیریم و...»
سینور مارون میان حرفش دوید.«اونجا هم میرید. گوش بدید. مردم شهر مردگان نفرین شدن چون گناهکار بودن. باهاشون معامله میکنیم. اگر توی این جنگ به ما کمک کنن، یکی از ساحرههای پاک آزادشون میکنه. فقط باید ازشون بخواید به ما در رایانا ملحق بشن...»
«و بوگابتها هم نماد خشکسالی هستن، اما دیدید که آسیبی به اون مرد جوون نرسوندن.» وقتی به محمدرضا اشاره کرد، رنگ از صورت او پرید. «علاوه بر اون، اگه نتونیم نیرو جمع کنیم از بین میریم، ولی وجود یه ارتش از کسانی که میتونن بکشن ولی نمیتونن بمیرن، ممکنه ورق رو برگردونه.»
چرا محمدرضا تا این حد اصرار داشت سرگذشتش یک راز باقی بماند؟ آها، بله، زندگی دزدوار.
آنیا گفت:«خب، باشه. بعد از این که مرده ها رو طرف خودمون کردیم، به جنوب میریم. چارهای نداریم، باید از جنگل مه بگذریم. بعد مسیرمون به به سمت جنوب غرب ادامه میدیم و از صحرای سیاه میگذریم تا از غربی ترین نقطه قلمرو وحشی بلاسا سر در بیاریم. از دروازه مرگ عبور میکنیم و اون قدر به سمت شمال میریم، تا به دوراهی برسیم. اون وقت راه سمت چپ رو انتخاب میکنیم و از گذرگاه داکلاس میگذریم و بعدش دیگه نمیدونم چی میشه.»
«بستگی به سرعتمون داره، و درگیر نشدنمون، و زنده موندنمون، و زخمی نشدنمون، و گم نشدنمون، و مریض نشدنمون، و نیش نخوردنمون، و از تشگی نمردنمون، و خفه نشدنمون، و...»
زینبگل گفت:«باشه آنیا، فهمیدیم!»
«هر طور مایلین! و البته بعدش باید همه راه رو برگردیم، و رابط ما و رایانا این کوچولوی خوشگل طلای ناااااازه!»
چشمان کیمیا گرد شدند و جماعت دور تا دور آنیا خندیدند. او کبوتر سفید و خاکستریاش را روی شانهاش گذاشت.
و سرانجام، نزدیک غروب اسبهایشان را زین کردند. کیمیا نفهمید تا غروب چه اتفاقی افتاد، چون خوابش برد.
فاطمه به طرز عجیبی با زنبور، اسب ابلق یکگوش دوست شده بود. آنقدر که تاریوس به او گفت:«اگه انقد دوستش داری، خب مال خودت!»
فاطمه خندید.«مگه مال توعه که میبخشیش؟»
«آره خب، مال منه. ولی حالا مال توعه.» خندید و دستش را به سمت یال کمپشت اسب برد، و وقتی زنبور ناگهان تکان خورد واو را از جا پراند، با خنده اضافه کرد:«و انگار قبل از اینکه من بگم مال تو بوده!»
دمخور بودن با اسبها، گاهی روی انسانها تاثیر میگذارد. مثل تیلیا که به اسب کرمرنگ زیبایش گفت نگران نباشد، آنیا که داشت به زبانی غریب با تیسرون حرف میزد، و زینبگل که یکدفعه به شبق گفت:«اونجوری نگام نکن! تاخت و تاز امروز صبحت تقصیر من نبود!»
اسبهایی که فاطمه و تیلیا پیدا کرده بودند، یکی کم بود و قرار شد کیمیا و سارا سوار یکی شوند. به خاطر همین ده پانزده دقیقه بینشان دعوا بود که کدام یک جلو بنشیند و کدام یک افسار را بگیرد. سنگ کاغذ قیچی کردند، ده بیست سی چهل خواندند و دست آخر با فریاد تاریا سوار شدند، و کیمیا جلو نشست.
و سرانجام، بازار خداحافظیها داغ شده بود. اولین و آخرین باری که کیمیا دید تاریا برادرش را در آغوش بکشد، همان روز بود.
وقتی دروازه باز شد، مسیری رخ نمود که شاید به سوی مرگ میرفت.
وقتی قدم به دنیای بیرون گذاشتند، کیمیا سر برگرداند و با نگاه از رایانا خداحافظی کرد.
فصل هشتم: رو به جلو بخش اول
به نظر فاطمه، بهتر بود در نور آفتاب راه میافتادند، نه بعد از غروب. اما سینور مارون و تاریا فکر میکردند ممکن است جوزا جاسوس یا دیدبانی آنجا گذاشته باشد.
جنگل، همانی بود که داستانشان از آنجا شروع شده بود؛ و مسیر، همان مسیری بود که اولین بار از آن به رایانا آمده بودند. اما در تاریکی شب، بیگانه و ناآشنا به نظر میرسید. وقتی به جاده درون جنگل وارد شدند، انگار اضطرابی غریب در دل همهشان افتاد. دیگر در محدوده امن رایانا نبودند. اینجا دنیای وحشی بود، هر لحظه امکان داشت اتفاقی بیفتد، هر قدم وحشیتر میشد، و آنها داشتند مستقیم به سمت وحشیترین قسمتش میرفتند تا بمیرند.
چه مرگ شگفت انگیزی!
فاطمه فکر کرد آخر نارنیا هم همه مسافران مردند، اما به نارنیایی رفتند که از قبلی بهتر بود، و تازه انگلستان بهتر و واقعیتر هم آنجا بود. فاطمه به نارنیا فکر کرد، و به ماجراهایش، و دوباره به داستان خودش برگشت. داستان خودش که هیچ شباهتی به نارنیا نداشت، ترسناک و خشن بود و او را، این دختر مهربان را، به قاتل یک دختر 15 ساله تبدیل کرده بود. این فانتزی سیاه و سراسر خشونت که در آن قهرمانان تنها بودند، آدمها میدانستند که میمیرند و باز هم به سمت مرگ میرفتند. این داستان پردرد و غمناک، آیا آخرش به رایانایی زیباتر ختم میشد؟ آیا آن ها در کما نبودند، بلکه مرده بودند و این نقشهای بود برای آهسته آهسته رو به رو کردن آنها با حقیقت مرگ سریعشان در دنیای واقعی؟ سناریوی قلابی فرشته مرگ؟
آیا فاطمه واقعا در خیابان مرده بود؟
«تاریکی جنگل، آدمها را در خیال فرو میبرد. تنها کسانی از آن جان به در میبرند که هشیار بمانند!» این را تیلیا گفت، صدایش در تاریکی مثل موسیقی به گوش فاطمه نواخته شد و او را به هوش آورد. فاطمه برگشت و به او نگاه کرد. موهایش را پوشانده بود، اما طره فیروزهای رنگ روی پیشانیاش زیر نور ستارگان درخششی مقدس داشت.
دنیس گفت:«چی گفتی؟»
تیلیا به فاطمه چشمک زد و جواب داد:«خودش فهمید.»
زینبگل از دنیس خواهش کرد:«ولش کن، تو که میدونی فرق داره.»
تاریا فانوس را در دست داشت و جلو میرفت. سعی میکردند او را درست دنبال کنند. فاطمه میترسید زنبور را اشتباه هدایت کند و سرش را به جایی بکوبد. اما کمی که پیش رفتند، فهمید اسب، پراید نیست که سرش به جایی کوبیده شود. حیوان راه خودش را بلد بود، دیگران هم تا وقتی فانوس دیده میشد، مطمئن بودند در راه درست هستند.
با سرعت اندک آنها، سفر خستهکننده و طولانی به نظر میرسید. کارن و فاطمه پشت سر آنیا و زینبگل بودند، و وقتی آنیا نقشه را به سمت زینبگل دراز کرد و موقعیت فعلیشان را نشان داد، فهمیدند با وجود کوچک بودن این دنیا نسبت به واقعیت، هنوز حتی نیم سانتیمتر هم روی نقشه پیش نرفتهاند، و آفتاب هم داشت بالا میآمد، و وضعیت واقعا برای فحش دادن مناسب بود.
قهرمان بودن گاهی میتواند حوصله سر بر باشد. مخصوصا وقتی زیر نور آفتاب که از لا به لای برگها میتابد، از جادههای تو در توی جنگلی بگذری و گاهی از اسب پیاده شوی و راه بروی تا عضلات گرفته پایت باز شوند.
نزدیک ظهر بود. تینا، شیلار و زینبگل پیاده راه میرفتند تا خوابشان نگیرد، و سارا به طرز دیوانهواری کمردرد شده بود. دیگر نمیتوانست صاف بنشیند. روی کیمیا خم شد و فهمید او هم قوز کرده است.
کارن سرسختانه صاف نشسته بود، اما از قیافهاش معلوم بود وضعیتش خوب نیست.
کمر و ران فاطمه تیر میکشید.
زینبگل چرخید و محض باز کرد سر حرف، به فاطمه گفت:«واقعا این که اولین سواری طولانیتونه، و هنوز اشکتون در نیومده، قابل تحسینه!»
«اشکمون باید دربیاد؟»
«کمر و پاهاتون درد نگرفته؟»
فاطمه به کارن نگاه کرد.«چرا... ولی اشک درآر نیست...»
زینبگل به آنیا نگاه کرد و خندید. آنیا گفت:«اشکتون هم درمیاد!» برگشت تا به صورت فاطمه بخندد.
سارا گفت:«نه، درنمیاد!»
«دو روز دیگه معلوم میشه!»
فاطمه گفت:«خب برا چی باید اشکمون در بیاد؟»
زینبگل توضیح داد:«تا دو روز دیگه همه جاهایی که الان درد میکنه، میبنده و کبود میشه. انقد ادامه پیدا میکنه تا قوی بشه. پوست کف دستاتون برمیگرده، به خاطر افسار پینه میبنده، و ستون فقراتتون عادت میکنه مدام صاف بمونه.»
کیمیا پرسید:«نمیشه کاریش کرد؟»
تیلیا گفت:«الان اینطوری نشه، یه موقع دیگه میشه. بالاخره باید از سر بگذرونیدش. اگه درد میکنه، یه کم پیاده راه برین تا باز بشه.»
همه وانمود کردند نمیدانند چرا سمپادیها تا خود غروب پیاده راه رفتند!