مجموعه داستان مسافر: جلد اول: سفر سمپادیا

فصل سوم: لشکرآرایی
بخش ششم

کارن از پله های برج دیده بانی بالا رفت. کمی مضطرب بود و کمان را در دست می‌فشرد. اما با قدم های مصمم بالا می‌رفت.

اتاقک دیده‌بانی بالای برج، دایره‌ای شکل و نسبتا کوچک بود. تاریا، پشت به او و رو به غرب، دست به سینه ایستاده بود. همین که کارن وارد اتاقک شد، سرمای ارتفاع را حس کرد. نسیم خنک شب، موهایش را تکان داد. اما موهای تاریا تکان نخوردند: چنان محکم آن ها را روی سرش بافته بود که امکان نداشت ذره ای جا به جا شوند.

کارن جلو رفت و به منظره شب نگاه کرد. پیش رویشان دشت بود، و بیشه کوچکی نیمی از آن را می‌پوشاند. انتهای بیشه به کوهستان می‌رسید. کوه های بلند و نوک‌تیز و سیاه. ستاره‌های کمی می‌درخشیدند. ابر سیاه بزرگی آسمان را پوشانده بود.

مدتی گذشت. تاریا بی‌آنکه چیزی بگوید، به دشت چشم دوخته بود. کارن هم به دشت نگاه کرد، به چمن تاریک، به بیشه.

سرانجام تاریا گفت:«آوردمت بالا چون چشمهای تیزی داری. ازشون استفاده کن.»

کارن سر تکان داد. پس از لحظه ای درنگ، تاریا پرسید:«اهل کجایید؟» سوالش بیشتر لحن دستوری داشت تا پرسشی. داشت به کارن دستور می‌داد محل زندگی اش را بگوید.

«ایران.» بلافاصله دغدغه پرسش بعدی کارن را در بر گرفت.

سوال تیلیا مثل گلوله‌ای ذهنش را سوراخ کرد:«ایران کجاست؟»

ایده جدید از همان حفره وارد ذهنش شد:«اون طرف دریا.»

«چطور اومدین اینجا؟»

«با کشتی.»

صد در صد، تاریا نمی‌دانست کشتی چیست. اما غرورش اجازه نداد چیز دیگری بپرسد و دوباره به دشت خیره شد.

تا سپیده صبح، به نوبت نگهبانی می‌دادند. وقتی تاریا ایستاده بود، کارن می‌نشست و برعکس. گاهی تاریا سوالی از او می‌پرسید، مثل:«قبلا تیراندازی رو یاد گرفته بودی؟» و کارن جواب می‌داد. واضح بود کنجکاو شده، اما ابهت نظامی‌اش اجازه گرم گرفتن با کارن را به او نمی‌دهد.

نزدیک صبح بود. آسمان روشن تر شده و سپیده دمیده بود. تاریا نشسته بود و داشت چیزی را روی دسته زوبینش حک می‌کرد. کارن ایستاده بود و چشم به دشت داشت.

چیزی در میان درختان حاشیه جنگل تکان خورد.

کارن چشم هایش را ریز کرد.

این بار عبور یک جسم سیاه را از لا به لای درختان دید.

تاریا را صدا زد. او بلند شد، همان دم جسم دوباره عبور کرد.

تاریا دستور داد:«بزنش.»

کارن چندان اعتماد به نفس نداشت، اما تیر را در چله کمان گذاشت و هدف گرفت. تیر پرواز کرد و نزدیک جنگل به خاک افتاد.

«دوباره!»

کارن دوباره زه کمان را کشید و رها کرد. تیرش به هدف خورد، چرا که صدای مردانه ای داد کشید:«آخ!» و کارن شنید که آرام تر گفت:«تو روح پدرت!»

تاریا هم شنید، چرا که سراسیمه پایین دوید. کارن هم دنبالش رفت. پرسید:«چی شد؟»

«نه تاریک بود نه حیوون، یه آدم رو زدی.»

«خب مگه تاریک ها نمیتونن حرف بزنن؟»

«اینطوری نه.»

تاریا، زینب‌گل و تاریوس و رادان را بیدار کرد. امیر بدشانس بود که بیدار شد، چون تاریوس او را هم کشان کشان برد.

وسایلشان را برداشتند. تاریا دستور داد:«کارن، برو بالای برج و ما رو پوشش بده.»

کارن به سمت برج دوید. امیر پرسید:«چه خبره؟»

تاریا توضیح داد:«اونی که با تیر زدیم تاریک نبود. باید بریم بیاریمش.»

زینب‌گل گفت:«شاید تله باشه.»

«شیپور رو میارم.» شیپور کوچک از شاخ نوعی حیوان ساخته شده بود.

رادان شمشیر سوزنی را به دست امیر داد و به سبک مردم آنجا، موهایش را گرفت و سرش را ناگهان تکان داد تا خواب از سرش بپرد. موثر بود.

تاریوس در کوچک روی دروازه را باز کرد و همه به سمتی که تاریا نشان می‌داد حرکت کردند.

در فاصله بیست متری جنگل، می‌شد سایه‌ای را میان درختان تشخیص داد، که می‌لنگید و پیش می‌رفت و مدام به زمین می‌افتاد. وقتی به جنگل نزدیک شدند، زینب‌گل داد زد:«برگرد! می‌خوایم کمکت کنیم!»

صدای افتادن بلند شد، اما جوابی نیامد. رادان گفت:«من می‌رم میارمش. انتظار دارین وقتی زخمیه برگرده؟»

تاریا بی هیچ حرفی، شیپور را به او داد.

در میان صدای بلند تپش های قلب، رادان وارد جنگل شد و بعد از دو یا سه دقیقه، دوباره نمایان گشت، در حالیکه دست فرد شنل‌پوشی را روی دوش کشیده بود و هر دو پیش می‌آمدند.

در حاشیه جنگل، مرد را نشاند و به درخت تکیه داد. تیر کارن سمت راست ساق پای چپش را شکافته بود؛ کمی پایین تر از زانو.

تاریا با نوک شمشیرش کلاه شنل او را، که صورتش رو پوشانده بود، عقب راند. وقتی چهره‌اش نمایان شد، همه دیدند که به امیر زل زده.«امیر؟»

امیر دقت کرد، چیزی در چهره مرد آشنا بود، اما مطمئن بود او را نمی‌شناسد. مرد لباسهای این دنیایی داشت، موی بلند و ریش کوتاه مشکی. موهایش دور صورتش چسبیده بودند، و واضح بود با چاقو بریده شده اند. حداقل 27 یا 28 سال سن داشت.

مرد به زینب‌گل نگاه کرد.«تو هم که... زینب‌گل؟»

«ولی من تو رو نمی‌شناسم.»

امیر گفت:«ولی اسم اون دنیاییت رو میدونه! چجوری؟»

زینب‌گل که شمشیرش را به سمت او گرفته بود، جواب داد:«خیلی راحت، میتونه یه گرولا باشه که توی تغییر شکل مهارت داره و اسم منو از تونا ها شنیده.»

«گرولا چیه؟»

تاریا جواب داد:«دورگه های انسان- گرگ وحشی.»

مرد، که رنگش پریده بود و موهایش از عرق به پیشانی چسبیده بودند، گفت:«نه! منم، محمدرضا!»

سکوت.

امیر پرسید:«ممدرضا؟!»

مرد سر تکان داد: لبش را گزیده بود.

سوال بعدی مال زینب‌گل بود:«تو چند وقته اینجایی؟!»

«چهارده سال.»

رنگ زینب‌گل پرید. تاریوس پرسید:«آشناست؟ دوسته؟»

سوالش زینب‌گل را از خلسه در آورد.«آره، برو اسب بیار.»

تا وقتی تاریوس با اسب قهوه‌ای‌اش به تاخت به آنها رسید، زینب‌گل در خلسه‌ای از بهت و حیرت فرو رفته بود و ندید که امیر از سر شوخی پای محمدرضا را لگد کرد و ناله او بلند شد.

تاریوس نزدیک مرد ایستاد و او را بالا کشید. تاریا به رادان گفت:«برو آنیا رو بیدار کن!»

رادان وقتی می‌دوید، به خوبی از پاهای بلندش استفاده می‌کرد.

بقیه به سمت دروازه به راه افتادند. کارن که بالای برج بود، از اینکه آن ها به غریبه کمک کردند تعجب کرده بود.
 
فصل سوم: لشکرآرایی
بخش هفتم

آفتاب بالا آمده بود. سمپادی‌ها، زینب‌گل، تاریا و تاریوس و رادان و آنیا در انبار داروها بودند: جایی که آنیا می‌خوابید. محمدرضا روی زمین نشسته و پایش را دراز کرده بود. رنگش از خونریزی پریده بود، و ترجیح می‌داد وانمود کند خواب است تا مجبور نشود به دوستان چهارده سال پیشش نگاه کند. آنیا کنار پای او زانو زده بود، پاچه شلوارش را از زانو قیچی کرده، و داشت آماده می‌شد تا پیکان تیر را بیرون بیاورد. چوبه تیر شکسته، کنارش داخل سبد افتاده بود: چوبه هر تیری را که از تن کسی بیرون می‌کشید نگه می‌داشت!

آنیا، که بی‌خواب شده بود، غرولند کرد:«فقط بگین کدومتون به یه آدمیزاد شلیک کرد؟»

کارن دهانش را باز کرد، اما تاریا توضیح داد:«ندیدیمش، آنیا. فکر کردیم تاریکه.»

آنیا دوباره غر زد:«خب اومدیم و تونا بود!» زخم را وارسی می‌کرد و انبر فلزی را در دست می‌چرخاند.

زینب‌گل گفت:«توناها این اطراف نمی‌یان.»

آنیا جواب نداد: پای خم شده محمدرضا را هل می‌داد تا به سمت مخالف بچرخد و زخم در دسترس قرار بگیرد. گفت:«تکون بخوری، انبر گوشت پات رو پاره می‌کنه.»

محمدرضا خودش را به خواب زده بود.

کفر آنیا درآمد:«چشاتو وا کن!»

محمدرضا چشمهایش را باز کرد.«باشه.»

زیاد طول نکشید. پیکان فلزی تیر قابل رویت بود. آنیا آن را با انبر بیرون آورد، محمدرضا ناله کرد و پایش را تکان داد، خونریزی بیشتر شد، آنیا فحش داد و انبر را به دندان گرفت تا جلوی خونریزی را بگیرد.

ساختن مرهم و بستن زخم با چاشنی کولی‌بازی‌های محمدرضا(ظاهر زخم واقعا ناجور بود، اما آنیا گفت که آنقدرها هم دردناک نیست.) تا ظهر طول کشید. بقیه سر تمرین رفتند، اما کارن عذاب وجدان داشت و مدام در رفت و آمد بود؛ تاریا هم کاری به کارش نداشت.

از آنجا که کاخ پر بود از مردمی که خانه های امن نداشتند، محمدرضا تا شب در همان انبار ماند. بعد از غروب، وقت تعویض نوبتهای نگهبانی، داشت سعی میکرد از سرزمین رایانا فرار کند که ناله ناخودآگاهش او را لو داد. تاریوس مچش را گرفت، و خیلی زود او در انبار اسلحه نشسته بود، با جماعتی کنجکاو و مشکوک که به او خیره شده بودند.

زینب‌گل پرسید:«برای چی داشتی فرار می‌کردی؟!»

محمدرضا جواب نداد. رادان گفت:«تو به طرز داغونی مشکوکی، رفیق. یا حرف بزن یا شکمون رو با شمشیر برطرف میکنیم.»

چشم‌های قهوه‌ای و جدی رادان دروغ نمی‌گفتند. محمدرضا زمزمه کرد:«من قبلا اینجا بوده‌م.»

کارن گفت:«چطوری اومدی اینجا؟»

«من این دنیا رو توی ذهنم تصور میکردم... فقط دنیا، نه آدما، نه جزئیات. بعد توی سمپادیا با دنیای زینب‌گل آشنا شدم، همون دنیای من بود، و خب معلومه که دو نفر نمیتونن تصور یکسان داشته باشن. از روی یه سری جزئیات فهمیدم نه من و نه اون این دنیا رو از خودمون خلق نکردیم، این دنیا وجود داره و فرق من و اون اینه که من توی خواب یه قسمت هاییش رو دیده بودم و اون آگاهانه به اونجا رفته بود. بعد از یه مدت رفت و آمد، فهمیدم دنیاهای دیگه‌ای هم وجود دارن. هر کتاب داستان رو می‌شد به یه دریچه تبدیل کرد.»

کیمیا پرسید:«چطور دریچه میسازین؟»

«من... من فقط دنیای اون کتاب رو تصور میکردم و اون دریچه تشکیل می‌شد.»

زینب‌گل گفت:«تو یه استعداد ذاتی داری. اما با این روش نمیشه به میلیون ها دنیای کشف نشده سفر کرد. من خودم اولین بار دریچه رو تو کمد اتاقم درست کردم. قبل از اینکه در کمد رو باز کنم، تصور کردم که توی کمد یه کهکشان از جهان های مختلف هست، بعد در کمد رو باز کردم و با چشم بسته واردش شدم؛ اما معلق موندم بین جهان ها. از هر جهان یه تصویری می دیدم؛بعضیها رو میشناختم و بعضی ها رو نه. فقط یه قسمت از این دنیا، فقط کاخ مرمرین رو تصور کردم و یک دفعه سقوط کردم. پنج ثانیه بعد جلوی کاخ مرمرین بودم.»

فاطمه گفت:«پس دریچه با تخیل کار میکنه!»

زینب‌گل گفت:«بهتر بخوایم بگیم، هرکسی یه پتانسیل سفر بین جهان ها رو داره، که توی جهان واقعیت بهش میگن قوه تخیل. برای بعضی ها مثل من، یا محمدرضا قوی یا پرورش‌یافته ست، و برای بعضیها هم نیست. این که شما وارد اینجا شدین، یعنی در برابر تخیل مقاومت نمیکنین و بیش از حد درگیر واقعیت نیستین.»

زهرا پرسید:«اما ما حتی در حال تخیل هم نبودیم! چطور دریچه رو باز کردیم؟»

محمدرضا پرسید:«پریدین توش، سقوط کردین یا کشیده شدین؟»

بعضی سقوط کرده و بعضی کشیده شده بودند. زینب‌گل گفت:«یه نفر دیگه دریچه رو باز کرده.»

سارا گفت:«کی؟»

زینب‌گل به محمدرضا نگاه کرد.«من هفت سال، و تو چهارده ساله داریم سعی میکنیم برگردیم.» هردو شگفت‌زده شدند.

کارن گفت:«خب به ما هم بگین یعنی چی!»

«ببین، دنیاها از هم دور و به هم نزدیک میشن. توی فاصله ای که این وسط هست، اگر بخوای دریچه رو باز کنی بگیر نگیر داره. ممکنه توی جهان مقصد تشکیل بشه، اما یک طرفه باشه. میفهمین؟»

آرتین گفت:«نه.»

محمدرضا گفت:«زمان اینجا سریعتر از واقعیته. ما دو یا سه سال پیش دریچه باز کردیم و ناموفق بود، و در جهان شما شاید نیم ساعت یا یه ربع پیش بوده باشه.»

متین گفت:«خب یعنی چی؟»

زینب‌گل گفت:«ما اون دریچه ها رو باز کردیم، ما شما رو کشوندیم اینجا!»

سمپادیها ماتشان برده بود. تاریا پرسید:«قضیه جهان ها چیه؟»

تاریوس گفت:«هیچی، وانمود کن نمیشنوی. اسرار کائناته.»

یکی از ابرو های تاریا بالا پرید اما چیزی نگفت.

تاریوس بلند شد تا سر پستش برگردد. رادان و تاریا هم با او رفتند. شیفت نگهبانی نداشتند، اما از حضور در بحثی که از آن سر در نمی‌آوردند، خوششان نمی‌آمد.

در نهایت، محمدرضا داستان خودش را تعریف کرد. این که چندین بار به این دنیا رفت و آمد داشته، بار آخر چهارده سال پیش، گیر افتاده و نتوانسته دریچه را باز کند. او در این جهان انواع خطرات را دیده و از سر گذرانده بود. شمشیرزنی و تیراندازی یاد گرفته بود و در دزدی و بی‌صدا کار کردن خبره شده بود.

زینب‌گل گفت:«سر در نمیارم. دریچه برای من هفت سال پیش بسته شد، اما برای تو چهارده سال پیش؟»

«باور کن، دیگه هرچقدر اتاقم رو تصور میکردم، هرچقدر تلاش میکردم فایده نداشت.»

زینب‌گل متفکرانه به او نگاه کرد.«پس روشت اشتباه بوده... آره...»

یک دفعه از جا بلند شد.«دنبالم بیاین... اگر هم نمیخواین نیاین، مهم نیست.»

فاطمه و کارن و زهرا و کیمیا بلند شدند، و سارا که خوابش برده بود تکان نخورد. آرتین و متین و بهراد هم بلند شدند، اما عرفان خواب بود و امیر هم حال و حوصله بلند شدن نداشت. گفت:«برین هرچی نشونتون داد واسه من هم تعریف کنین.»

محمدرضا تازه بلند شده بود که لنگ زد و نزدیک بود با سر روی تپه نیزه ها سقوط کند که بهراد او را گرفت.

زینب‌گل آنها را به کتابخانه کاخ مرمرین برد. اتاقی نسبتا بزرگ با قفسه هایی که تا خرخره پر از کتاب بودند. زینب‌گل به سرعت میان کتاب ها میگشت و بین قفسه ها بالا و پایین می‌رفت. فانوس، در دستش تاب می‌خورد و سایه‌های عجیبی ایجاد می‌کرد.

سر انجام، با کتابی برگشت. کتاب جلد چرمی قهوه‌ای داشت و روی آن علامتی فلزی چسبانده شده بود. دایره‌های تو در تو، که از میان همه آنها کلیدی بلند می‌گذشت، انگار که همگی قفل بودند.

زینب‌گل با اشاره به علامت گفت:«سفر بین جهانها. سینور مارون به هزار بدبختی این کتاب رو برام از مقر جادو گیر آورد. ساحره ها خیلی خسیسن، امکان نداشت اینو بدن. با تشکر از تاریوس و رادان که کتاب رو دزدیدن.»

با احتیاط جلد کتاب را باز کرد. همان علامت درون جلد و روی صفحه اول کتاب حک شده بود. زینب‌گل کتاب را با احتیاط ورق زد. بوی کاغذ کاهی و چرم از آن بلند می‌شد.

کتاب به خطی عجیب نوشته شده بود. خطوط و پیچیده که زنجیر‌وار در هم تنیده بودند و گاهی بالا یا پایینشان نقطه ای قرار گرفته بود. زینب‌گل کنار هر صفحه کتاب برگه‌ای گذاشته، و آن صفحه را ترجمه کرده بود.

«کتاب به زبان ساحره هاست. شانس آوردم که تاریوس و رادان داخل کتاب رو دیده بودن و یه فرهنگ لغت زبان کهن هم برام دزدیدن.»

از کشوی داخل میز یک جفت دستکش چرم بیرون آورد و به دست کرد.«خط کتاب رو لمس نکنین. کلمات ساحره ها پوست انسان ها رو میسوزونه.»

آهسته کتاب را ورق زد و روی قسمتی از آن متوقف شد.«اینجاست: شاید توانایی باز کرد نوراسِن برای موجودات پست وجود داشته باشد، اما ایشان محدود به قدرت زمان هستند، چرا که فقط جادو توانایی شکستن زمان را دارد، چیزی که در خونِ پست یافت نمی‌شود.»

کیمیا پرسید:«نوراسِن چیه؟»

«دروازه یا دریچه بین جهانها.»

متین پرسید:«موجود پست چیه؟»

«ما. ما موجود پست هستیم. ساحره ها به موجودات بدون جادو میگن موجود پست.»

زهرا گفت:«چقدر نفرت انگیز!»

«نمی خواستم بگم ساحره ها نفرت انگیزن، میخواستم بهتون بگم یه ساحره میتونه دریچه رو در هر حالتی باز کنه. دوره گردش فقط مال انسانهاست، همون طور که یک پری با خون جادویی میتونه در هر زمانی از جهان پریان پیغام بفرسته، یه ساحره هم میتونه دریچه رو باز کنه.»

فاطمه گفت:«خب... ما ساحره داریم؟»

«نه. مشکل همینه.»

محمدرضا گفت:«الان قرار بود راه چاره‌ای پیدا بشه؟»

«غر نزن تو هم!»

مدتی کلافه ایستاد، سپس ادامه داد:«مطمئن بودم میشه یه راهی توی این کتاب پیدا کرد!» دیوانه وار شروع به ورق زدن کرد. زمزمه کرد:«خواهش می‌کنم یه راه حل داشته باش!»

ناگهان بوی تندی از کتاب بلند شد، انگار که آتش گرفته باشد، سرخ شد، داغ شد، لحظه‌ای شعله کشید و کاغذی سفید و نورانی از میان آن به بیرون پرتاب شد.

کتاب آرام گرفت. دودی سفید و خفیف در فضا پراکنده بود. زینب‌گل، با دستهایی دستکش‌پوش، کاغذ را برداشت.«آنیا رو خبر کنین.»

بیست دقیقه بعد، آنیا با سر و وضع ژولیده و چشمان هشیار آنجا ایستاده بود. گفت:«لورینا، من رو از سر بالین یه بچه آوردی اینجا، اگر کارت واجب نباشه همون کتاب رو...»

زینب‌گل کاغذ را با پوششی از پارچه به دست او داد. آنیا با چشمان گشاد شده و بنفشش آن را بررسی کرد. مردمک چشمهایش درشت شده بودند و درخششی عجیب داشتند.

زینب‌گل گفت:«خب؟»

آنیا، که به کاغذ خیره شده بود، زمزمه کرد:«هنگامی که زمان موعود فرا برسد، آن هنگام که تو را به خانه خویش خوانند، مرا به بهای نیروی حیات یک زندگانی بخوان، که ارمغانی هستم از دیار فرزندان جادو.»

«همین؟»

«ادامه‌ش یه طلسمه، لورینا.»

«قابل ترجمه ست؟»

«هست، ولی من اجازه به زبون آوردنش رو ندارم.» نگاهش را از کاغذ برگرداند.

«چرا؟»

«این خط رو نمی‌شناسی؟»

«خط ساحره هاست. ولی توی ترجمه‌ش سریع نیستم.»

«خط ساحره هاست، ولی به زبان خدایان نوشته شده.»

زینب‌گل زمزمه کرد:«معنی این نوشته‌ای که خوندی، چیه؟»

«دریچه جهانها باز می‌شه، به دست یه فرد غیرجادوگر، وقتی که زمانش برسه. اما بهایی داره، و اون بها نیروی حیاته، به اندازه یک زندگانی. یعنی یه نفر باید این رو بلند بخونه و جونش رو فدا کنه تا دریچه باز بشه.»

زهرا گفت:«چه آشنا! کاری برات نمی‌کنیم مگر اینکه جونتو بدی.»

زینب‌گل اما در فکر فرو رفته بود.«ممنون آنیا.»

آنیا به او لبخند زد. کاغذ را روی میز گذاشت و با ادای احترام به آن، از اتاق خارج شد. زینب‌گل کاغذ را بین کتاب گذاشت. پیشانی‌اش را با نوک انگشتانش لمس و سرش را خم کرد تا به کتاب احترام گذاشته باشد. سپس آن را در قفسه قرار داد. تمام این مدت ساکت بود. حتی وقتی فانوس را برداشت و مشعل را خاموش کرد، همچنان ساکت بود.

آرتین پرسید:«خب الان چی شد؟»

«کی حاضره جونش رو فدا کنه تا دیگران برگردن خونه؟»

کسی جواب نداد. زینب‌گل ادامه داد:«به خاطر همین، شده بیست سال اینجا می مونین تا یه راه دیگه پیدا کنیم.»
 
فصل چهارم: نخستین نبرد
بخش اول

وقتی سپیده دمید، و رادان و تاریوس طبق عادت همیشگی شروع به سر و صدا کردند، زینب‌گل کیمیا و فاطمه را بیدار کرد.«امروز با من میاین.»

کیمیا چشمهایش را مالید.«کجا؟»

زینب‌گل شنلهایی خاکستری‌رنگ به سمت آنها پرت کرد.«دارم می‌رم به مدرسه تربیت جنگجو. باید با من بیاین.»

فاطمه که داشت موهایش را جمع می‌کرد، پرسید:«خب برای چی؟»

«زره بیاریم.»

«نه، منظورم این بود که چرا ما بیایم؟»

زینب‌گل به اطراف اشاره کرد.«کسی توی یه مکان امن جنگیدن یاد نمی‌گیره. دنیا بیرون اون دروازه‌هاست.-رو به کیمیا کرد.- بندازش روی شونه‌هات، بعد دکمه‌ش رو ببند. قلابش رو محکم کن، میخوایم سواری کنیم.»

تا فاطمه و کیمیا آماده شدند، زینب‌گل به اصطبل نزدیک دیوارهای مرزی رفت. وقتی برگشت، آنیا هم همراهش بود. او موهای مجعد بنفشش را بالا بسته بود، و وقتی خم شد تا بند کفشهایش را محکم کند، موهایش پرده‌ای مواج دور صورتش زدند. گفت:«من هم باهاتون میام بچه ها. مدرسه تربیت جنگجو یه انبار مواد درمانی داره. میخوام از اونجا بردارم.»

وقتی به اصطبل رفتند، زینب‌گل دو اسب را بیرون آورد؛ اسب سیاه خودش، و اسب ابلقی که یک گوشش قطع شده بود.«چهارتا اسب لازم داریم، اما فقط سه تا هست. شبق میتونه با دو تا سوار بتازه.»

کیمیا یکی از ابروهایش را بالا برد.«شبق؟»

«شبق یه سنگ قیمتی سیاهه. اسم اسب منه.»

آنیا که داشت با دقت سگک زین اسب قهوه‌ای رنگش را محکم می‌کرد، گفت:«اینجور اسمها مال تازه‌کارهاست، ما روی اسبهامون اسم های اصیل میذاریم!»

زینب‌گل به سمت او چرخید.«منظورت از ما کی بود دقیقا؟»

«کیمیاگرهای موبنفش پیر!» آنیا خندید و روی اسبش پرید.

فاطمه پرسید:«مگه اسمش چیه؟»

زینب‌گل به جای آنیا جواب داد.«تیسِرون.»

آنیا گفت:«درست تلفظش نمیکنی. توی قسمت س یه مقدار بیشتر کشش داره.»

کیمیا گفت:«چه سخت! یعنی چی؟»

«به بلاسایی یعنی طوفان!»

زینب‌گل به فاطمه گفت:«من و کیمیا با شبق میایم. به ناچار باید سوار زنبور بشی.»

«زنبور؟»

زینب‌گل به اسب ابلق اشاره کرد. اسب قیافه احمقی داشت و یالی کوتاه که باعث میشد گوش بریده اش بیشتر به چشم بیاید.

وقتی فاطمه خودش را روی زنبور بالا کشید، زینب‌گل تمام نکته های لازم را به سرعت گفت.«فکر کن افسار توی دستت، یه پرنده زنده ست. نه خیلی بِکِشِش، نه رهاش کن. ملایم نگهش دار. برای تغییر جهت فقط از افسار استفاده نکن، اسبها رو با هدایت جهت گردنشون راحت تر میشه هدایت کرد.»

چند دقیقه طول کشید تا فاطمه روش راندن زنبور را یاد بگیرد. زینب‌گل به کیمیا کمک کرد از شبق بالا برود، و خودش پشت سر او نشست.«دروازه رو باز کن!»

تاریوس درب روی دروازه را باز کرد. به اندازه‌ای بزرگ بود که یک اسب از آن رد شود. آنیا از آن عبور کرد. زینب‌گل به فاطمه گفت:«روی اسب خم شو تا رد بشی.»

به این ترتیب آنها در دنیای وحشی بیرون از دیوارهای امن رایانا، به سمت شمال رفتند. زینب‌گل گفت:«مدرسه زیاد فاصله نداره، اما باید بی سر و صدا بریم.» تنها صدایی که از حرکتشان بلند می‌شد، صدای قدمهای اسبها روی سنگلاخ بود.

در سمت غرب، دشتی بود که به جنگل و کوهستان می‌رسید؛ اما بعد از مدتی، جنگل از نظر ناپدید شد. به جای دشت سبز، برهوتی از سنگ و خاک ظاهر شد که به کوه هایی خشک و تیز می‌رسید. کوه‌هایی که صخره‌ها و پرتگاه های خطرناک داشتند. نسیمی که از سمت کوهستان می‌وزید، بوی ناخوشایندی داشت. آنیا و زینب‌گل صورتشان را پوشانده بودند.

کیمیا پرسید:«این بوی چیه؟»

آنیا جدی جواب داد:«بوی تاریک‌ها. اونها توی کوهستانن.»

نسیم کوهستان سرد و استخوان‌سوز بود و بوی تهوع آوری داشت. سرد، مشمئزکننده و نفرت‌انگیز. پشت فاطمه لرزید.

دیوارهایی بلند، اما کوتاه‌تر از دیوارهای مرزی رایانا نمایان شدند. دژی ساخته شده از سنگ‌های سیاه کوهستان. پرچم سرخ و سفید با طرحی از کمانِ کشیده شده، بر فراز درهای ورودی در اهتزاز بود.

آنیا گفت:«یه چیزی طبیعی نیست.»

زینب‌گل گفت:«این موقع صبح نباید اینقدر ساکت باشه!»

پیاده شدند. زینب‌گل و آنیا زین اسبها را با طناب به هم بستند؛ ترفند رایانایی‌ها برای فرار نکردن اسبهایشان.

کیمیا گفت:«خب الان که همه شون با هم فرار می‌کنن!»

آنیا گفت:«این اسبها اهلین، حتی اگر یکیشون هم بخواد بره بقیه نمیذارن.» کنار گوش تیسرون چیزی زمزمه کرد، چیزی مثل یک آواز، و حیوان سرش را پایین انداخت و تکان نخورد.

شبق به تیسرون نگاه کرد، و مثل او سرش را پایین انداخت. سه اسب، مثل مجسمه ایستاده بودند و تکان نمی‌خوردند.

زینب‌گل گفت:«ممنون. طلسم اسب‌سواران بلاسا، درسته؟»

«آره. فکر کردی اونها چطور هزاران اسب رو توی صحرا نگه داری می‌کنن؟»

«هیچ وقت نتونستم یاد بگیرمش. تلفظ سختی داره.»

آنیا لبخندی از سر غرور زد. به اطراف نگریست، نگاهش روی کیمیا ماند.«تو اسمت کیما بود؟»

«کیمیا.»

آنیای کیمیاگر لبخند زد و کیمیا را برانداز کرد.«کیمیا واقعا علم زیباییه. فکر کنم اگر من هم بچه‌دار می‌شدم اسمش رو می‌ذاشتم کیمیا.»
 
فصل چهارم: نخستین نبرد
بخش دوم
به سمت دروازه ها رفتند، اما طولی نکشید که زینب‌گل و آنیا که جلوتر بودند، چیزی دیدند و فاطمه و کیمیا را هم با خودشان عقب کشیدند. آنیا زمزمه کرد:«پناه بر الهه جنگاوران! تو هم دیدی؟»

رنگ زینب‌گل پریده بود. سر تکان داد. کیمیا پرسید:«چی بود؟»

زینب‌گل زمزمه کرد:«بیاین ببینین.»

کیمیا و فاطمه آرام به آن طرف مخفیگاهشان نگاه کردند. از طاق بالای دروازه ورودی مدرسه، ده ها سر بریده آویزان بود. همه از مویشان آویخته شده بودند. بلوندها، موتیره‌ها، جوان‌ها، بچه‌ها. همه با چشم‌های بیرون زده یا برگشته، حیرت زده و پرهراس. باد سر‌ها را تاب می‌داد و می‌چرخاند. گوشت ریشه ریشه گلوهایشان نه با تیغ، که با دندان بریده شده بود.

کیمیا محکم دهانش را گرفت تا جیغ نکشد. فاطمه رویش را برگرداند. نزدیک بود بالا بیاورد.

آنیا با چشمانی بیش از حد هشیار به زینب‌گل نگاه کرد.«اونا مدرسه رو گرفته‌ن.»

فاطمه پرسید:«کیا؟»

زینب‌گل گفت:«تاریک‌ها!» یک بار دیگر به منظره سرهای بریده نگاه کرد، بعد برگشت و گفت:«دیوار سمت خوابگاه دخترونه کوتاه و خرابه. وقتی اونجا درس می‌خوندم گاهی شب‌ها می‌رفتیم توی کوه می‌گشتیم. باید بریم توی مدرسه. ممکنه هنوز یه عده زنده باشن.»

مدرسه را دور زدند تا به پشت آن برسند. قسمتی از دیوار سنگی سیاه فرو ریخته بود. زینب‌گل آهسته به داخل مدرسه نگاه کرد، و سریع رویش را برگرداند. بقیه که می خواستند بفهمند او چه دیده، به داخل محوطه نگاه کردند.

اجساد.

اجساد بی‌شمار.

بیشترشان زیر بیست سال سن داشتند.

میان آنها، موجوداتی در رفت و آمد بودند. زنان و مردان و بچه هایی با لباس‌های پاره پاره، که رویشان زره پوشیده بودند. موهایشان ژولیده و تنشان کثیف بود. زره و لباس مرده‌ها را بیرون می‌آوردند تا بپوشند. عده ای روی جسدی جمع شده بودند. زن موقرمزی از بدن جسد تکه تکه گوشت جدا می‌کرد و به سمت همنوعانش می‌انداخت.

سر تکه‌های اجساد با هم دعوا می‌کردند.

یک آن، زن موقرمز به سمت مخفیگاهشان چرخید. آنها را ندید، اما کیمیا او را دید. چشمهای وق‌زده و صورتی خون‌آلود و وحشی داشت.

موجودات دیگری هم آنجا بودند، زن و مردهایی که موهایی سیاه و ضخیم بدنشان را پوشانده بود. دندانهای بلند داشتند، اما مثل تاریک‌ها منتظر نبودند کسی برایشان غذا پرت کند. فاطمه یکی از آنها را واضح دید: زن سیاه مو از روی طعمه‌ای که چند نفری مشغولش بودند، سر بلند کرد و نفسی خرخر مانند کشید؛ درخشش دندانهای بلندش را به نمایش گذاشت، خون روی چانه‌اش را لیسید و با غرشی دوباره حمله‌ور شد.

او انسانی‌ترین شکل آن موجودات بود؛ اکثرشان قیافه‌ای حیوانی‌تر داشتند و چندتایشان کاملا گرگ بودند. گرگ‌هایی پنج برابر گرگ‌های معمولی، سیاه سیاه.

آنیا زمزمه کرد:«دروغ نبود لورینا. گرولاها با تاریک‌ها متحد شده‌ن.»

زینب‌گل، رنگ‌پریده‌تر از همیشه، جواب داد:«کارمون در اومد. فکر می‌کنی کسی زنده مونده؟»

پیش از آن که آنیا جواب او را بدهد، دستی پای کیمیا را چسبید. کیمیا، که از ترس توان جیغ کشیدن هم نداشت، با تمام توانش به بازوی زینب‌گل چنگ انداخت.

آنیا شمشیر کشید. شمشیر او باریک بود، صاف و سبک. اصلا شبیه هیچ یک از شمشیرهای رایانایی نبود. آن را بالا برد تا دست رنگ‌پریده‌ای را، که از دریچه درون دیوار بیرون آمده و پای کیمیا را گرفته بود، قطع کند، اما دستهایش بیشتری بیرون آمدند و صاحب دست، با صدای صاف و شفاف زنانه‌ای گفت:«تاریک نیستم! تاریک نیستم!»

زینب‌گل آهسته خم شد، و به پشت میله های آهنی نگاه کرد. زن درون ساختمان دستش را داخل برد و دریچه را به داخل باز کرد.«بیاین تو، ما زنده ایم!»

زینب‌گل با شک به آنیا نگاه کرد، بعد دوباره به زن نگریست، و گره ابروانش باز شد.«استاد؟»

آنیا شمشیرش را پایین آورد و خم شد تا به زن نگاه کند.«سانورا!»

فاطمه هم خم شد. در نور اندکی که به چهره زن می‌تابید، می‌شد موهای مشکی مجعد و چشمان سبز او را تشخیص داد. معلوم بود زن از یک تبار اصیل رایاناییست؛ موی مشکی و چشم سبز مختص رایانا بود.

آنیا پرسید:«شما تنهایید؟»

«بیاین پایین، اونجا خطرناکه، این پایین بیشتر از بیست نفر آدمن!»

آنیا به زینب‌گل نگاه کرد، پاهایش را از دریچه عبور داد و پایین پرید. زینب‌گل هم داخل زیرزمین سنگی شد. فاطمه به کیمیا، که هنوز خشکش زده بود، نگاه کرد و گفت:«تو اول برو.»

کیمیا با بدنی خشک و منقبض آهسته پایین رفت. فاطمه هم پایین پرید. پنجره با زمین فاصله داشت و موقع فرود زانوانش خم شدند.

آنجا یک زیرزمین تراشیده شده در دل کوه بود. ده مشعل روی دیوارها می‌سوختند و دودشان از پنجره های نرده‌دار بیرون می‌رفت. با این وجود، زیرزمین سرد و مرطوب بود. دو ستون سقفش را نگه داشته بودند.

دور تا دور اتاق، آدم‌هایی در سنین مختلف، ایستاده، نشسته یا بر زمین افتاده بودند. زینب‌گل به زن و مردی که رو به رویشان ایستاده بودند، نگاه کرد.«از بین اساتید، فقط شما موندید؟»

مرد جواب نداد. زن گفت:«همه کشته نشده‌ن. یک عده به کوهستان فرار کردن. ما اینجا گیر افتادیم، همه مون نمی‌تونیم از دریچه ها فرار کنیم، و تاریک‌ها در رو مسدود کرده‌ن.»

دو پسر و یک دختر حدودا بیست ساله بین افراد رفت و آمد می‌کردند. دختر روی صورتش پانسمانی خون‌آلود داشت. هنگام عبور از کنار آنها، مدتی به زینب‌گل خیره شد، بعد گفت:«لورینا؟ تویی؟»

زینب‌گل به او نگاه کرد، به زخم خون‌آلود صورتش و موهای قهوه‌ای آشفته‌اش.«به جا نمیارم.»

«من اوینا ام! یادت نمیاد؟ وقتی فارغ التحصیل شدی پونزده سالم بود!»

«عه اره... سلام...»

اوینا لبخندی کمرنگ زد و بلافاصله صورتش از درد جمع شد. آنیا از زن پرسید:«سانورا، چرا پیغام نفرستادید که بیایم دنبالتون؟»

مردی از گوشه اتاق جواب داد:«هشت تا کبوتر و کلاغ فرستادم، تاریک ها همه شون رو زدن.»

زینب‌گل گفت:«سینور سوران! انتظار نداشتم هنوز توی مدرسه باشین!»

فاطمه کنار گوش زینب‌گل زمزمه کرد:«اینا کین؟»

«اینها استادهای مدرسه تربیت جنگجو ان، زمانی استاد من هم بوده‌ن. این خانم، سانورا فامیا هستن، استاد تیراندازی. –به مرد کم‌حرف که تا کنون چیزی نگفته بود اشاره کرد- سینور وادین، استاد شمشیرزنی و سینور سوران، استاد رام کردن حیوانات. من توی این مورد هیچ وقت استعداد نداشتم.»

سینور سوران گفت:«تایید می‌کنم، خانم. لورینا هیچ وقت استعدادی در برخورد با پرنده ها از خودش نشون نداد.» او مردی بود نسبتا سالخورده، که چشمهای میشی‌اش هنوز درخشش جوانی داشتند. وقتی به او نگاه کردند، تازه متوجه شدند روی زمین نشسته و پای راستش را دراز کرده. آنیا به سمت او دوید.«سینور!»

از فاصله نزدیک‌تر، زخم پای راستش کاملا مشهود بود. آنیا که به طور ذاتی توانایی دیدن درد دیگران را نداشت، سریع مشغول شد.

در مدتی که زینب‌گل با سانورا فامیا صحبت می‌کرد، کیمیا و فاطمه در زیرزمین می‌گشتند. فاطمه سر صحبت را با اوینا باز کرد. او کنار پسر شانزده-هفده ساله‌ای با موهای قهوه‌ای زانو زده بود. پسر خونریزی داشت و اگر پلک چشمهایش از درد نمی‌لرزید، فاطمه مطمئن می‌شد که او مرده است.

به اوینا گفت:«چند وقته اینجایین؟»

اوینا جواب داد:«سه روز.»

«نه... منظورم اینه که چند وقته اینجا درس می‌خونی؟»

اوینا به تعجب به او نگاه کرد.«از وقتی شش سالم بود. سه روز پیش روز سوگند من بود، اما تاریک ها حمله کردن و مراسم به هم ریخت.» او خم شده بود و انگشتانش را روی نبض گردن پسر گذاشته بود. وقتی از ضربان آن مطمئن شد، آهسته پانسمان کثیف روی شکم پسر را باز کرد.

زخم وسیع، عمیق و بدشکل بود. خون تیره از آن تراوش می‌کرد. اوینا زخم را لمس کرد، سرش را با تاسف تکان داد و آب بینی‌اش را بالا کشید: انگار تلاش می‌کرد گریه نکند.

پسر چشمش را باز کرد و صدای ناله‌اش بلند شد. اوینا فورا معذرت‌خواهی کرد:«ببخش، داوین. الان دوباره می‌بندمش.»

داوین زمزمه کرد:«فایده‌ای نداره... فایده‌ای نداره...»

اوینا که داشت دوباره زخم را با همان پارچه می‌بست، محکم گفت:«چرا، تو زنده می‌مونی و ما از اینجا می‌ریم بیرون.»

داوین با اندک توانش، کمی کمر را بلند کرد تا اوینا پارچه را از زیر آن بگذراند. گفت:«فایده‌ای نداره... دیگه تمومه...»

«حرف نزن.» اوینا بغض کرده بود.

داوین یک بار دیگر زمزمه کرد:«آخرشه...» سرش را تکیه داد و چشمانش را بست. رنگش چنان پریده بود که فرقی با جنازه نداشت؛ البته اگر خس خس نفس هایش نشان از زنده بودنش نمی‌داد.

فاطمه ناامیدی وحشتناکی در چهره اوینا می‌دید. انگار می‌خواست بترکد. او رو به فاطمه کرد.«تو کی هستی؟»

«اسمم فاطمه‌ست.»

«من اوینا م.» دست دادند. چشم فاطمه به طور ناخودآگاه روی زخم صورت او قفل شده بود. اوینا توضیح داد:«رد پنجه گرولاست. خوب میشه، ولی فکر نکنم ردش بره. باید قید زیبایی رو بزنم.»

به پسر اشاره کرد:«این هم داوینه. برادر کوچیکم.» بغش تقریبا راه گلویش را بسته بود.

فاطمه به او دلداری داد:«اون خوب میشه!»

لرزش پلکهای داوین متوقف شده بود و این نشان می‌داد او خوابیده یا از هوش رفته است. اوینا به صورت برادرش نگاه کرد و گفت:«این رو به کسی بگو که تا حالا آدم در حال احتضار ندیده باشه.» نمی‌خواست گریه کند، اما اشکی روی گونه سالمش غلتید.
 
فصل چهارم: نخستین نبرد
بخش سوم
کیمیا اما کنار آنیا ایستاده بود و به او می‌نگریست که زخم پای سینور سوران را وارسی می‌کرد. حرص آنیا در آمده بود، چون هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد.«انبار مواد دارویی کجاست؟»

سینور سوران، که لب گزیده بود، گفت:«اون طرف مدرسه، دخترم. نزدیک کلاس درمانگری.»

آنیا زیر لب فحش داد. گونه‌هایش از عصبانیت گل انداخته بود. با خشم از جا پرید و به سمت زینب‌گل رفت.«هیچ کاری نمیتونم اینجا برای زخمی‌ها بکنم! باید از اینجا ببریمشون!»

«داریم درباره همین حرف می‌زنیم، آنیا.»



«با حرف که کاری درست نمیشه!» داغ کرده بود و موهای مجعد بنفشش به پیشانی‌اش چسبیده بودند.

سانورا فامیا گفت:«حرف مقدمه عمله. ولی من هنوز معتقدم نمی‌تونیم تنها این کار رو انجام بدیم، به کمک نیاز داریم.»

زینب‌گل گفت:«پس... من می‌رم و کمک میارم.»

«به این راحتی‌ها هم نیست. قبلا امتحانش کردیم.»

سینور وادین ناگهان به حرف آمد و همه از شنیدن صدایش تعجب کردند.«اونها از گرولاها سواری می‌گیرن.» و دوباره ساکت شد.

زینب‌گل گفت:«سرعت گرولاها به پای اسبهای رایانایی نمی‌رسه. سریع می‌تازم.»

یکی از پسرها پرسید:«سرزمین رایانا اون قدر نیرو داره؟» موهای سرخ آتشین و لهجه‌ای عجیب داشت.

سانورا فامیا جواب داد:«نیازی به یک ارتش نیست، آستو. یک گروه بیست نفره هم کافیه. نمی‌خوایم اینجا رو فتح کنیم، فقط می‌خوایم سرشون رو گرم کنیم تا بتونیم فرار کنیم.»

زینب‌گل پنجره را باز کرد. به فاطمه و کیمیا گفت:«شما همین‌جا بمونین. کنار آنیا. من سریع بر می‌گردم.»

هیچ کدام مخالفتی نداشتند. او خودش را از پنجره بالا کشید. ایستاد و سر و گوشی آب داد، بلافاصله خم شد.«آنیا!»

آنیا که بالای سر داوین نشسته بود و حرص می‌خورد، بلند شد و سرش را پرسشگرانه تکان داد.

زینب‌گل گفت:«مثل اینکه غذا خوردنشون تموم شده. خیلی حواس جمعن، نمی‌تونم تا اونجا برم.»

آنیا سر تکان داد. خودش را از پنجره بالا کشید و ایستاد. نفس عمیقی کشید، و ناگهان کلمات عجیب و غریبی را با بلندترین صدای ممکن نعره زد. بیشتر آنچه بر زبان می‌آورد عربده‌هایی نامفهوم بود؛ اما ده ثانیه نگذشت که شبق به تاخت به لبه پنجره رسید.

صدای تاریک‌ها می‌آمد که با لحن وحشی و صداهای خشن چیزهایی به هم می‌گفتند. زینب‌گل روی شبق پرید، اسب را هی زد. آنیا که به گرد و خاک مسیر او چشم دوخته بود، چیزی مثل یک آواز را زیر لب زمزمه کرد.

زوزه گرگ بلند شد.

چشمان آنیا گرد شدند، و به داخل زیرزمین پرید.«تاریک‌ها دارن تعقیبش می‌کنن!»

صدای ضرب پاهای آن گرگ‌های بزرگ با صدای سم شبق، که می‌تاخت، ترکیب می‌شد و لحظه لحظه دور و دورتر می‌گشت.


++++++++++++++
تاریوس، آرتین و متین را مجبور کرده بود با بقیه برای گچ‌کاری خانه‌ها بروند. می‌گفت همه کار یک جنگجو جنگیدن نیست، اما معلوم نبود چرا خودش نمی‌آمد. همین قضیه موجب نوبتی غر زدن آرتین و متین شد، تا جایی که در خیابان‌های رایانا از نظر پنهان شدند.

رادان در نزدیک‌تر آهنگری به دیوار شهر، در حال تیز کردن شمشیر نینجایی عرفان بود، و عرفان به کار او نگاه می‌کرد. در آن دنیا، هنوز کسی نمی‌دانست نگاه کردن به جرقه‌های درخشان به چشم آسیب می‌زند، و عرفان هم که می‌دانست، برایش مهم نبود.

رادان در حالی که با پای راست پدال می‌زد و شمشیر را روی گردونه فلزی نگه داشته بود، گفت:«تو اهل کجایی؟ تا حالا همچین شمشیری ندیده م.»

عرفان خیلی خلاق نبود. نهایت چیزی که به ذهنش رسید:«یه جای دور.»

رادان پوف کرد:«اسرار کائنات!»

عرفان کنجکاو شد:«شما چرا دنبال فهمیدنش نیستین؟ من جای شما بودم حتما باید می‌فهمیدم.»

رادان جواب داد:«افسانه‌ای می‌گه که در اعماق کوهستان‌های تاریک، کوهی کاملا سیاه وجود داره. در زمان های خیلی قدیم در اونجا دهکده‌ای وجود داشت که روی کوه تراشیده شده بود. مرم اون دهکده به اسراری که نباید می‌دونستن، دست پیدا کردن. چیزهایی دیدن که نباید، و گفت و گوی خدایان رو شنیدن. کوه سیاه دهکده اونها رو بلعید، و خود و خانه و خانواده‌شون سنگ شدن. افسانه می‌گه درست در لحظه‌ای که مردمی بفهمن دنیا چرا ساخته شده یا چطوریه، اون دنیا همون آن به پایان می‌رسه، و دنیای مردم کوه‌نشین، فقط کوه خودشون بود.»

دست از تیز کردن کشید، شمشیر را وارسی کرد و ادامه داد:«ما هم که نمی‌خوایم دنیامون تموم بشه.»

عرفان پوزخند زد.«ولی این مسخره‌س! غیرممکنه!»

رادان به او نگاه کرد.«وقتی خبر به وجود اومدن تاریک‌ها و سایه‌ها اومد، ما هم همین رو گفتیم.» شمشیر را به عرفان داد. در واقع تمام ساختار آن را به هم ریخته بود؛ شمشیر نینجا را طوری تیز کرده بود که حالتی رایانایی داشته باشد، و دیگر نمی‌شد اسمش را شمشیر نینجا گذاشت.

سایه مردی روی دستگاه افتاد. او گفت:«هیچی غیرممکن نیست.»

صورت رادان شکفت.«برگشتی؟ فکر کردیم یه چند ماهی درگیر باشی!»

رونان وارد آهنگری شد. وقتی سرحال بود، جوانی 27 ساله بود با موهای بلوند استخوانی به هم ریخته و چشمان آبی درخشان. اما حالا، صورتش خسته‌تر از خسته بود. عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود و دولا راه می‌رفت. نشست، پاهایش را دراز کرد و بدنش را کشید.«مردم خوبی داره سرزمین آزاد. خیلی سریع جوابمو دادن. این چند روز یه لحظه‌ هم از اسب پایین نیومدم. فکر کنم تا یه هفته بدنم شکل زین بمونه.»

«خب، چی شد؟»

«یه عده جنگجو و هرچقدر مقدور بود غذا برامون می‌فرستن.»

رادان خندید.«باید ازت تقدیر کنن، رکورد سرعت رو شکوندی.»

رونان لبخندی کمرنگ زد. پرسید:«تاریوس داره دقیقا چیکار می‌کنه بیرون؟»

«داره به اون دوتای دیگه یاد می‌ده که... نمی‌دونم چی یاد می‌ده!»

«کاراش عجیب بود. از خودش هدف متحرک ساخته؟»

رادان بلند شد و بیرون رفت. عرفان‌ هم با او رفت. رادان پرده جلوی در آهنگری را کشید تا سایه روی صورت رونان بیفتد و او بتواند بخوابد. بعد سراغ تاریوس رفت.

تاریوس وارونه از برج نگهبانی آویزان شده بود و از بس می‌خندید، نمی‌توانست طناب را بگیرد و خودش را بالا بکشد. بالای برج، بهراد و امیر داشتند تلاش می‌کردند او را بالا بکشند. هردویشان از خنده در حال مرگ بودند.

رادان پرسید:«داری چه غلطی می‌کنی؟»

تاریوس که داشت از خنده پس می‌افتاد، جواب داد:«دارن عضلاتشون رو تقویت می‌کنن!»

«خب چرا کله‌پا آویزون شدی؟»

تاریوس خندید.«بابا درست آویزون شده بودم، یه سری فعل و انفعالات باعث شد چپه شم! رفیق عزیز، این دو تا کاری ازشون برنمیاد، بیا منو نجات بده!»

نزدیک به نیم ساعت طول کشید. طناب کوتاه بود و نمی‌توانستند تاریوس را به زمین برسانند. رونان مجبور شد نخوابد و با بهراد و امیر و عرفان و رادان، تاریوس را بالا بکشد. وقتی بالاخره در امنیت کامل، روی زمین ایستاده بودند، رادان به اطراف نگاه کرد، اما اثری از سارا و کارن و زهرا ندید. «دخترها کجان پس؟»

تاریوس به سمت در کلبه برگشت:«اینجا وایـ... عه پس کجا رفتن؟»

رونان که اخم کرده بود، از خستگی یا به هر دلیل دیگری، گفت:«تیلیا داشت باهاشون حرف می‌زد.»

تاریوس و رادان به سمت او برگشتند. رادان پرسید:«مگه تیلیا برگشته؟»

«با من برگشت.» رونان این را طوری گفت، انگار اتفاقی نیفتاده بود. اما تپش قلب تاریوس را می‌شد از روی لباسش دید. سرخ شده بود و دهانش کمی باز مانده بود. رادان به او نگاه کرد، و ریسه رفت. او هیچ وقت در عمرش عاشق کسی نشده بود؛ خودش را «سخت پسند» می‌نامید.

رونان که سعی می‌کرد نخندد، گفت:«توی اصطبلن. فقط مواظب باش قلبت نیفته تو کفشات.» رادان منفجر شد.

تاریوس طوری چهارنعل به سمت اصطبل دوید که سایه حرکتش در هوا ماند. رادان هم با خنده دنبالش رفت، و از آنجا که رونان از خستگی در حال بیهوش شدن بود، بهراد و عرفان و امین هم به اصطبل رفتند تا او را تنها بگذارند.

اصطبل به شکل اتاقک‌های کوچک در دو طرف، و راهرویی تقریبا پهن در وسط بود. دو اتاقک انتها با راهرو یکی شده و غرفه بزرگتری ساخته بودند. تاریوس درست در لحظه‌ای وارد اصطبل شد، که تیلیا داشت درب اتاق انتهای اصطبل را می‌بست، و هم‌زمان با زهرا صحبت می‌کرد:«اسمی نداره، راستش خیلی وقته با منه، ولی اسمی روش نذاشتم.»

زهرا گفت:«برفی یا یه همچین چیزی بهش میاد...»

اسب شیری‌رنگ که یال کرم و طلایی‌اش روی گردنش ریخته بود، سرش را از بالای اتاقک بیرون آورد. انگار می‌خواست بداند چه درباره‌اش می‌گویند.

تیلیا گفت:«نه، ازش خوشم نمیاد.» متوجه تاریوس شد.

به اندازه سه بار تپیدن قلب، سکوت برقرار شد. تاریوس به او نگاه می‌کرد، دختر 143 ساله قدبلند؛ که به نظر می آمد بیشتر از 25 سال نداشته باشد. در عین جوانی چهره‌اش، چشمانی خردمند داشت؛ دریچه‌هایی به تجربه بسیار. شنل خاکستری‌اش هنوز روی دوشش بود، و شال رنگ و رو رفته‌ای که روزگاری آبی بود، و موقع سواری روی مو و صورتش می‌بست، دور گردنش افتاده بود. آبشاری از موی فیروزه‌ای، از روی شنل تا کمرش جریان داشت. مویش برخلاف همیشه باز بود و تنها قسمت جلوی آن را، با گیره‌ای نقره‌ای بسته بود تا جلوی چشمش نباشد. بند کمان بلند و سیاهش از روی سینه‌اش می‌گذشت و آن را روی دوشش نگه می‌داشت. تیردانی از تیرهای بلند قهوه‌ای تیره به کمر بسته بود. نه تیرها و نه کمانش رایانایی نبودند.

و در مقابل او، تاریوس بود. مردی 30 ساله، با موهای آشفته قهوه‌ای‌رنگ و چشمان سبز-خاکستری بی‌قرار. چهره‌ای بامزه که هنوز هم خامی جوانی داشت. در مقابل تیلیا، که چون الهه‌ای بود، چقدر خرد و کوچک به نظر می‌رسید؛ و خودش این حقارت را حس می‌کرد. سرخ شد و نگاه از او برداشت.

کارن، زهرا و سارا تمام قضیه را فهمیده بودند و با هم نگاه رد و بدل می‌کردند.

اگر به خود تیلیا و تاریوس بود، ممکن بود تا ابد همانجا بایستند و گاهی دزدکی به هم نگاه کنند. اما رادان و بقیه وارد اصطبل شدند. از رادان انتظار می‌رفت حداقل یک شوخی کوچک با تاریوس بکند؛ اما درست مثل دوستان خوب رفتار کرد. همان دوستی که همه ما داریم، همان دوستی که وقتی کنار ماست، شوخ‌طبعی‌اش قابل کنترل نیست؛ اما اگر موقعیت جدی پیش بیاید یا پای آبرو وسط باشد، جدی‌ترین فرد دنیا می‌شود. همان دوستی که خودش را به نفهمی می‌زند، اما بیشتر از هر کس دیگری می‌فهمد.

یخ تاریوس آب شد و خندید. خنده‌ای پت و پهن و عجیب و غریب، که به خنده‌های خودش شباهتی نداشت. تاریوس صدای خنده خودش را می‌شنید و تشخیص نمی‌داد صدای کیست.

رادان قیافه او را می‌دید و بیشتر خنده‌اش می‌گرفت.

تیلیا به امیر و بقیه اشاره کرد.«من با دخترهای مسافر آشنا شدم، اما شما نه.»

مراسم معرفی، رسمی تکراری بود که مجبور بودند مدام آن را تکرار کنند. اما تیلیا با اشتیاقی از درخشش چشمان آبی‌اش مشخص بود، برای تک تک آنها سر تکان داد. عجیب نبود که تاریوس شیفته او بود: حتی در مقام یک دوست، تیلیا زن خوش‌مشرب و مهربانی به نظر می‌رسید.

اسب کرم‌رنگ از داخل اتاقک شیهه کشید؛ انگار می‌خواست بگوید من هم هستم!

صدای شیپور، جو اصطبل را به هم ریخت.
 
فصل چهارم: نخستین نبرد
بخش چهارم
زینب‌گل کاملا به گردن شبق چسبیده بود و با بیشترین سرعت ممکن می‌تاخت. باد تند و سرد، بوی متعفن کوهستان را به صورتش می‌کوبید و شنلش در اهتزاز بود. پنج تاریک، سوار بر گرگ‌هایی پنج برابر گرگ‌های معمولی تعقیبش می‌کردند. نفس گرم گرگ‌ها بخار می‌کرد و صدای فریاد نخراشیده تاریک‌ها به گوش می‌رسید. زینب‌گل هر چند ثانیه یک بار نگاهی به پشت سرش می‌انداخت، و دوباره روی اسب خم می‌شد.

با اینکه گرولاها به پای شبق نمی‌رسیدند، آنقدر نزدیک می‌شدند که سوار تاریکشان بتواند زینب‌گل را با تیر بزند. ایراد کار تاریک‌ها از خود مَرکَب بود؛ گرولاها نمیخواستند بکشند: می‌خواستند بگیرند. طعمه زنده لذت‌بخش‌تر بود، تا جسد کسی که با تیر زهرآلود مرده باشد.

سرعت چنان زیاد بود که زینب‌گل نمی‌توانست از تیر و کمان استفاده کند. در این کار به اندازه تاریا مهارت و تجربه نداشت. اما چاقویی که پرتاب کرد به هدف خورد و یکی از تاریک‌ها را از پشت گرولا به زمین انداخت؛ مشکل برطرف نشد، او تهدیدی را از بین برده بود که در اولویت نبود.

بیشتر خم شد و آرزو کرد کاش مثل دنیس دسته‌ای کامل از چاقو به همراه داشت.

دست به کمرش برد تا شاید چاقوی دیگری پیدا کند.

دیوارهای مرزی رایانا پدیدار شدند.

به جای چاقو، شیپور تاریا را پیدا کرد. آن را به دهان برد و با تمام وجودش در آن دمید.

اسب با شنیدن صدای شیپور، سریع‌تر تاخت.

صدای شیپور، بلند و پیوسته، انگار به او می‌گفت که تنها نیست. دوستانش کنارش هستند.

گرولا جستی زد، و شنل را به دندان گرفت. زینب‌گل به عقب کشیده شد، چشمهایش بیرون زدند، و در حالی که تلاش می‌کرد روی اسب باقی بماند، در تنگنا قرار گرفت؛ فشار بند شنل داشت خفه‌اش می‌کرد.

لحظه‌ای دست از دمیدن در شیپور برداشت و تقلا کرد گره‌ای را که روی گلویش فشرده می‌شد، باز کند. کبود شدنش را حس می‌کرد و فرو رفتن گره در گوشت گلویش را.

گره کور شده بود و باز نمی‌شد.

با قدرتی بی‌نظیر، قدرتی که همه ما هنگام جنگ رو در رو با مرگ به دست می‌آوریم، بند شنل را از جا کند.

شنل خاکستری رنگ در هوا به پرواز در آمد و به دست و پای گرولا پیچید.

زینب‌گل، در حالی که ریه‌های خالی‌اش دوباره با هوای سرد پر می‌شدند، شیپور را به دهان برد. پشت بازوی چپش ‌سوخت.

این بار سایه‌ای آشنا روی برج نگهبانی دید.

بعد سایه‌های آشنا.

و بعد، آدم‌های آشنا سوار بر اسبهایشان از دروازه بیرون تاختند. او واقعا دیگر تنها نبود. به سمت شهر تاخت و وقتی از دروازه گذشت، کماندارها-که کارن هم حالا رسما عضوی از دسته‌شان بود- به سمت گرولاها تیر‌اندازی کردند.

بیست دقیقه بعد، سینور مارون و رادان و تاریوس، سوار بر اسب به شهر برگشتند و تاریا، که سردسته کمانداران بود، از پله‌های برج پایین دوید.«لورینا، بقیه کجان؟»

زینب‌گل از شبق پایین پرید. اسب سیاه نفس‌نفس می‌زد و سم به زمین می‌کشید: هنوز می‌خواست بدود.

سرعت یا شاید هم فشار هوا، باعث شده بود چشم‌های زینب‌گل سیاهی برود؛ هنوز زین را گرفته بود تا نیفتد. چرخید و در حالی که تلوتلو می‌خورد، نفس‌نفس‌زنان همه چیز را توضیح داد.

سینور مارون به تاریا نگاه کرد، و هر دو به عنوان فرمانده می‌دانستند باید چه کار کنند. مارون به سرعت به تاریوس و رادان فرمان می‌داد(فرمان‌هایی که زینب‌گل نامفهوم می‌شنید و سر در نمی‌آورد.). تمام نگهبان‌های شهر را جمع کردند، نهایت قوای نظامی آماده، و تاریا دسته کمانداران را روی دیوارها مستقر کرد تا از شهر دفاع کنند.

مارون در دومین باری که با زینب‌گل مواجه شد، به او دستور داد:«سانورا، اون دو نفر رو به جای امن ببرید.»

زینب‌گل به سمتی که او اشاره کرده بود، چرخید، و دید زهرا و سارا ایستاده‌اند و منتظرند کسی پیدایشان کند و کاری به آنها بدهد. گفت:«اما... می‌خوان... که...» چرا نفسش بالا نمی‌آمد؟

سینور مارون قاطعانه گفت:«زیر نوزده سال اند، و آموزش ندیده. خطرش رو به جون نمی‌خرم. از اون دو نفری هم که با خودتون بردید، یکیشون همین سن و سال بود، بدون نبرد برش گردونید.»

زینب‌گل گفت:«بله، سینور.»

انبار اسلحه به نظر جای امنی می‌آمد. وقتی زهرا و سارا را به آنجا برد، گفت:«اجازه ندارید که... که...» مغزش هنگ کرد.

سارا گفت:«حق نداریم بیایم بجنگیم؟ پس چرا بهمون یاد دادین؟»

«هنوز کامل آموزش ندیدین.»

زهرا گفت:«خب کارن هم کامل آموزش ندیده، ولی تاریا اومد و بردش.»

زینب‌گل جواب داد:«تاریا می‌تونه... هرکسی رو که می خواد وارد دسته کمانداران کنه... من زیردست اون نیستم... من از نیروهای سینور مارون ام و بهم دستور داده که...» حس می‌کرد چشمهایش به سمت بالا می‌روند، مثل وقتی که خیلی خسته بود. سرش را تکان داد تا هشیار شود، و قسمتی از موی سیاه به هم ریخته‌اش روی صورتش افتاد. آن را کنار زد و ادامه داد:«همینجا بمونین.»

زهرا پرسید:«تو حالت خوبه؟»

سارا گفت:«رنگت پریده یه کمی.»

زینب‌گل جواب نداد و در انبار را بست. پشت بازوی چپش هنوز می‌سوخت و درد می‌کرد. دست برد و شی عجیبی را لمس کرد. تیر کوتاه ده سانتی‌متری سیاه را از پشت بازویش بیرون آورد. از خون، تیره شده بود. لب گزید و آن را به گوشه‌ای پرت کرد.
 
فصل چهارم: نخستین نبرد
بخش پنجم
در زیرزمین مدرسه تربیت جنگجو، اوضاع ترکیبی از انتظار، نومیدی، درد، نگرانی و کلافگی بود. کیمیا روی زمین نشسته بود و با دوستان جدیدش حرف می‌زد. دو دختر موطلایی اهل سرزمین صلح‌طلب توساندرا در شمال شرق. خواهر بودند؛ لیرا پانزده سال داشت و لیرانا هفده سال. هردویشان خوش‌صحبت و پر از روحیه بودند، زندگی‌ای که در نگاه آبی آنها جریان داشت در سراسر اتاق بی‌همتا بود.

سینور سوران وانمود می‌کرد خواب است، اما داشت به حرف‌های آنها گوش می‌داد و گاهی می‌خندید؛ مثل پدربزرگ یا عمویی مهربان. بامحبت‌ترین پیرمردی بود که هر جنگاوری می‌شناخت. همه بچه‌های مدرسه مثل یک نوه به او اعتماد داشتند و برایشان عزیز بود؛ چنان که آنان برای او. محبتش نثار طبیعت و حیوانات هم می‌شد: بیش از چهل سال بود که تربیت حیوانات تدریس می‌کرد. درسی نه چندان محبوب، که معلمی دوست‌داشتنی داشت.

لیرا گفت:«توی ایران آواز هم می خونن؟»

کیمیا جواب داد:«آره، موسیقی سنتی داره.» مثل هر کس دیگری در جواب «کجا زندگی می‌کنی؟» گفته بود ایران، در جایی دور.

لیرانا گفت:«عالیه، میتونی برامون بخونی؟» آن طور که به کیمیا گفته بودند، موسیقی بخشی بسیار مهم در فرهنگ توساندرا بود، و در آن سرزمین هرکس که نتواند بخواند و برقصد بی‌عرضه محسوب می‌شود.

کیمیا شوکه گفت:«نه، فقط خواننده‌ها می تونن بخونن!»

لیرا به خواهرش نگاه کرد و گفت:«بیخیال، موسیقی در رگهای همه جریان داره. چطور نمی‌تونی بخونی؟»

کیمیا پیش‌دستی کرد:«خودتون می‌تونین بخونین؟»

لیرانا گفت:«آره که می‌تونیم، می‌خوای برات بخونیم؟»

کیمیا سر تکان داد. لیرا به خواهرش گفت:«"ای بانوی دریاها" خوبه؟»

لیرانا سر تکان داد و دهان باز کردند تا بخوانند، اما سینور سوران، که ته‌رنگ لبخند روی لبهایش بود، با چشمان بسته گفت:«نه، دخترها. اینجا بعضی‌ها زخمی و مریضن، سر و صدا نکنین.»

لیرا گفت:«چشم سینور. کیمیا یه آواز از ما طلبکاره.»

لیرانا به دیوار تکیه داد.«مهم نیست طلبکار باشه یا نه، به محض این که خلاص شیم یه آهنگ جانانه می‌خونم. دلم برای تیساوا تنگ شده.»

کیمیا پرسید:«تیساوا؟»

«اسم شهر زادگاه ماست، و اسم یه جور ساز هم هست. لیرانا میتونه تیساوا بزنه.»

«خب دلت برای شهرتون تنگ شده یا تیساوا زدن؟»

«هر دوش.» لیرانا لبخندی آرزومند زد.

آن سوی اتاق، فاطمه کنار اوینا نشسته بود و دست او را در دست داشت. آنیا با قیافه‌ای عصبی و نگران روی داوین خم شده بود، و از گره ابروانش معلوم بود خبر خوبی در کار نیست. اوینا بی‌صدا اشک می‌ریخت، و آشکارا به وحشت افتاده بود. فاطمه سعی می کرد دلداری‌اش بدهد.

آستو، آن پسر هجده- نوزده ساله سرخ مو که لهجه‌ای عجیب داشت، کنار داوین نشسته بود. گونه‌های آستو سرخ شده بود، نه از خجالت یا ترس، مثل کسی که تب دارد

آنیا زمزمه کرد:«فقط جادو می تونه نجاتش بده.» طوری این را گفت انگار کاملا غیرممکن بود.

فاطمه نفهمید چرا آستو به طرف دیگری نگاه کرد. سومین و آخرین نوزده‌ساله اتاق، با تمسخر گفت:«خب دورگه می‌تونه انجامش بده، شفاگر.» با سر به آستو اشاره کرد.

آستو دست راستش را مشت کرد و چیزی نگفت. گونه‌هایش به طرز محسوسی سرخ‌تر شدند.

آنیا به آستو نگاه کرد، و بلافاصله فهمید. رو به آن پسر گفت:«بهتره کسی رو مسخره نکنی، وگرنه ممکنه فرصت سوگندخوردن رو از دست بدی.»

پسر پوزخندی زد و چیزی نگفت. آستو به آنیا نگاه کرد، شاید می‌خواست تشکر کند، اما در نگاهش اثری از تشکر نبود. مثل این بود که آنیا دردی همیشگی را فقط چند ثانیه فرو نشانده باشد، و آستو مطمئن باشد درد دوباره بر می‌گردد. چشمان آبی-خاکستری کم‌رنگش، درخششی نقره‌ای داشتند و به نظر می‌رسید موهای سرخ کوتاهش روی هوا شناورند.

آنیا دوباره کنار داوین زانو زد. برای این که حواس خودش را از داوین پرت کند، پرسید:«یه دورگه توی رایانا چیکار می‌کنه؟»

آستو لحظه‌ای با نگاهِ «واقعا می‌خوای بدونی؟!» به آنیا نگریست و چیزی نگفت.

آنیا ادامه داد:«مگه جامعه ندارید برای خودتون؟ این همه دورتر از خونه چی‌کار می‌کنی؟»

«فرار.» تحت تاثیر لهجه، ر هایش می‌زد و الف‌هایش آهنگی غیرعادی و کمی متمایل به اُ داشتند. یک کلمه گفت و به کل خاموش شد. سرخی گونه‌هایش فرو می‌نشست.

گویا آنیا منتظر همین فرونشستن آستو بود، چرا که لبخندی پیروزمندانه زد و گفت:«آتش. می‌دونستم.»

آستو به او خیره شد، و هیچ نگفت.

دختربچه‌ای کنار آستو نشست. پر شر و شور و پرانرژی بود، موها و چشمان قهوه‌ای روشن داشت و لبخندی وسیع و کودکانه؛ اما نگاهش نشان می‌داد آن قدر بزرگ شده است که معنای بحران را بفهمد. شاید یازده سال داشت.

گفت:«آستو وقتی عصبانی می‌شه تب می‌کنه.» دستش را روی صورت آستو گذاشت، و بلافاصله برداشت. ادامه داد:«کسی حرف منو باور نمی‌کنه، ولی باید بگم آستو یه شعله توی خودش داره.»

رو به فاطمه گفت:«من سیرا هستم.»

«فاطمه.»

سیرا سر تکان داد، و فاطمه متوجه شد صورت آستو دیگر سرخ نیست.

ده دقیقه بعد از هم‌صحبت شدن با سیرا، صدای گریه وحشت‌زده اوینا بلندتر شد، و آنیا که کمی آرام گرفته بود متوجه شد داوین نفس نمی‌کشد. جمعیت به تنش و هول افتاد و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که آنیا، در حالی که با عذاب‌وجدان صدایش دورگه شده بود، اعلام کرد داوین مرده‌است.

اوینا به بازوی فاطمه چسبید و سر آنیا جیغ کشید:«داری اشتباه می‌کنی! اون هنوز گرمه!»

نیازی نبود آنیا توضیح بدهد جسد در دقایق اول هنوز گرم است. همه، حتی خود اوینا هم می دانست که داوین شانزده ساله را از دست داده‌اند. اوینا به آغوش فاطمه پناه برد و هق‌هق کرد. از صمیمیت زودهنگامش با فاطمه معلوم بود جز برادرش دوستی نداشته است.

اندوه جمعیت، به شکل آوازی آرام و مناجات‌وار جاری گشت. اول از خود اوینا سرچشمه گرفت، بعد سانورا فامیا و سینور سوران شروع به خواندن کردند، و سرانجام مثل یک دعا، همه اتاق آن را می‌خواندند. کیمیا خودش را به آنیا رساند و پرسید:«چی دارن می‌گن؟» متوجه زبانشان نمی‌شد.

آنیا گفت:«زبان کهن رایانا. عده خیلی کمی بلدن، و این آدم ها هم درست بلدش نیستن. فقط معنای این آواز رو می‌دونن.»

«خب چی دارن می‌گن؟»

«آوای رایانا، اسم دیگه‌ش «در تنگنای جنگ» هست.» شروع به ترجمه کرد، و در حین آن اشک از گوشه چشمهایش می‌چکید.

«رایانا، ای الهه طردشده
برای تو می‌خوانیم، چرا که ما را نیز از خانه طرد کردند.
نه خدایانی مقدس، که دشمنانی تاریک
جنگ ما را از خانه بیرون کشید.
بانوی کماندار، آوازمان برای توست.
ای رهبر ما آوارگان!
کمانت سپید و بلند و موهایت مواج
نگاهت به سبزی چمن و گیسوانت به سیاهی شب
حالا که مرگ را در آغوش می‌پذیریم،
چراغ راه ما باش برای مرگی پر افتخار،
مبادا که تیغ دشمن پشتمان را حین فرار بشکافد،
و مباد که بی‌دیدار تو به دیار مرگ بشتابیم،
چرا که جنگاوران مخلوق تواند،
و تو گیرنده ارواح ایشان.
الهه طرد شده، رایانا
برای تو می‌خوانیم،
و برای کمان سپید و موهای سیاهت،
و برای آوازی که به ما آموختی
تا صدایت بزنیم، وقتی در تنگنای سیاه جنگ گرفتاریم.»

آواز اوینا را آرام کرد. مناجات آنطور که کیمیا انتظار داشت جادویی و ماورایی نبود، بیشتر شعری بود آرامش دهنده. توسلی بود نه چندان کارساز.

نغمه شعر هنوز هم ادامه داشت، تا جایی که وقتی برای بار سوم تمام شد، صدای تاختن به گوش رسید و فریادهای انسان‌ها.

کمک رسیده بود.
 
فصل چهارم: نخستین نبرد
بخش ششم
قسمتی از صدای تاخت و تاز دور می‌شد، و قسمتی از آن نزدیک. هرکسی که توان داشت ایستاده بود. اولین کسی که مقابل پنجره از اسب پایین پرید، تیلیا بود. سانورا فامیا در را باز کرد و تیلیا داد زد:«زخمی‌ها و بچه ها، زخمی‌ها و بچه ها!»

فامیا پرسید:«نیازی به نیرو هست؟»

تیلیا سر تکان داد که بله. نگاهش در زیرزمین می‌چرخید. فامیا به شاگردان و همکارانش رو کرد.«هر کس سلاحی با خودش داره، بیاد!»

اوینا هم از کسانی بود که رفت. شمشیر رایانایی برادرش را برداشت، اندوه از چهره‌اش رفته بود، تنها نفرت دیده می‌شد. فاطمه شمشیر سوزنی به پشت داشت، اما مطمئن نبود که بتواند از آن استفاده کند.

شمشیر را به آنیا نشان داد.«من می‌تونم با این برم؟»

آنیا به پشت سر او اشاره کرد.«نه، ولی می‌تونی با اون بری!»

فاطمه رو برگرداند، و آستو را دید که یک شمشیر در دست راست داشت و با دست چپ، شمشیری بلند و صاف را از کمر جسد دختری هم‌سن و سال فاطمه باز می‌کرد. آن را به سمت فاطمه گرفت، و فاطمه در کمال تعجب متوجه شد شمشیر به سبکی شمشیر سوزنی است.

هر کسی که می‌خواست بجنگد، خودش را از پنجره‌ها بالا می‌کشید. زینب‌گل آنجا ایستاده بود، به زین شبق تکیه داده، و داشت با سیرا بحث می‌کرد که نمی تواند بیاید. البته بیشتر از بحث کردن، به بهانه‌های دخترک یازده ساله گوش می‌داد. مقاومتی نمی‌کرد. سانورا فامیا شاگرد بیش از حد جوانش را سوار تیسرون کرد و قاطعانه دستور داد برود.

اما زینب‌گل در برابر کیمیا، که شمشیر باریک سوزنی به دست گرفته بود، ایستاد. کیمیا سر بلند کرد، او را دید. قیافه بیش از حد آشفته، صورت رنگ‌پریده و حلقه‌های تیره زیر چشمانش. وحشت کرد.«تو چه‌ت شده؟!»

زینب‌گل بازوی او را گرفت.«تو نه... سینور دستور داد... که... تو رو برگردونم.»

کیمیا با لجبازی گفت:«دلم میخواد بمونم، پس می‌مونم!»

«ممکنه بمیری.»

«مهم نیست اصن دوست دارم بمیرم!»

«ولی احتمال اینکه... قطع عضو... یا زخمی بشی... بیشتره...»

توی دل کیمیا خالی شد.«پس کی قراره بجنگم؟!»

«هر وقت... سینور مارون... اجازه داد...»

کیمیا سر تکان داد و با این که دلش نمی‌خواست، قبول کرد. دست زینب‌گل را گرفت، انتظار داشت او کمکش کند تا سوار شبق شود.

زینب‌گل فقط به او نگاه کرد.

دستش به طور غیرمنتظره‌ای سرد بود.

کیمیا فقط یک چیز از تاریک‌ها شنیده بود، نحوه تبدیل شدنشان. با حالتی مشکوک به زینب‌گل نگاه کرد.«تو... مطمئنی چیزی بهت حمله نکرده؟»

«من تاریک نیستم... تاریک‌ها... اینطوری... حرف نمیزنن. من فقط...» دست به پیشانی‌اش کشید.

کیمیا یک ابرویش را بالا برد.

زینب‌گل گفت:«بیا سوار شو.»

با اینکه کیمیا دست چپ او را گرفته بود، زینب‌گل دست راستش را بالا آورد و کیمیا را بالا راند.

آنیا از پنجره خودش را بالا کشید و خم شد تا به سینور سوران کمک کند بالا بیاید. سوران سوار شبق شد، و تیلیا برایش توضیح داد:«اون قدر به سمت جنوب پیش برید تا نه مدرسه دیده بشه نه شهر. اونجا منتظرتونن.»

تا وقتی همه زخمی‌ها را سوار کردند، صدای فریاد و شمشیر از داخل محوطه به گوش می‌رسید. دم رفتن زخمی‌ها، کسانی‌ که برای جنگ داوطلب بودند، به داخل محوطه دویدند و صداها بیشتر و بلندتر شدند.

زینب‌گل زین شبق را گرفت و به کیمیا، که جلوی سینورسوران نشسته بود، گفت:«شبق... راه رو بلده... با سینور... امنه... اما...» شیپور تاریا را به او داد.

شبق به راه افتاد و بقیه اسب‌ها پشت سر او؛ کیمیا یک بار دیگر به پشت سرش نگاه کرد و همان دم که پیکر نه چندان استوار زینب‌گل را دید، او به طرف مخالف خم شد و چند بار سرفه کرد، سپس شمشیرش را از غلاف پشتش بیرون آورد و به سمت مدرسه دوید.
 
فصل چهارم: نخستین نبرد
بخش هفتم

فاطمه شمشیر را با هر دو دست گرفته بود. در جنگ تن به تن، بر خلاف نبردهای مدرن، اگر ثابت بمانی، کسی برای کشتن سراغت نمی‌آید. همه بر سر حریف‌های قَدَر می‌ریزند و آدمهای نامرئی را فراموش می‌کنند. برای همین، تا وقتی که یکی از تاریک‌ها پیدایتان کند، وقت زیادی برای تماشای دیگران دارید.

فاطمه نمی‌توانست باور کند آن جماعت اندوه‌زده و آرام درون زیرزمین، بتوانند به چنین وحشی‌هایی تبدیل شوند. اوینا با آن روحیه لطیف و پرمحبتش، فریاد زنان قلوه‌سنگی را بارها و بارها به جمجمه دختر تاریکی می‌کوبید که شمشیری تا نصفه در سینه‌اش فرو رفته بود. پیدا بود که مرده است، اما اوینا دست از سرش بر نمی‌داشت. قلوه‌سنگ به خون و مغز آغشته شده بود.

آستو، بر افروخته‌تر و سرخ‌تر از همیشه شمشیر می‌زد. به نظر می‌رسید مشتعل است.

حتی خواهران تیساوایی، لیرا و لیرانا، که انتظار می‌رفت با توجه به زادگاهشان اهل خشونت نباشند، با همان جثه کوچک پانزده-شانزده ساله، تاریک‌ها را درو می‌کردند.

دنیس خم شده بود و گوش جسدی را میبرید. رشته‌ای گوش آغشته به خون از کمرش آویزان بود.

از همه شگفت‌انگیزتر سینور وادین بود، استاد شمشیرزنی مدرسه. شمشیر قطور و بلند فولادین در دستش مثل پر سبک بود. مردی که شاید در تمام عمرش یک یا دوبار یک پاراگراف کامل حرف زده بود، دو شمشیر سنگین را در دست میچرخاند و بی آنکه حتی فریاد بکشد، دشمنش را تکه تکه می‌کرد.

مهلت تماشا برای فاطمه تمام شده بود. حریفش، مردی تاریک بود. موهای سیاه، چشمان سبز بیرون زده. او یک رایانایی اصیل بود. وقتی شمشیر قطورش را بالا برد و به سمت فاطمه دوید، آستین پاره‌اش بالا رفت و نشان روی مچ راستش نمایان شد. فاطمه شمشیر را طوری که رادان به او یاد داده بود گرداند.

گردن، سینه، شکم، ران پا.

شکمِ کاملا بی‌حفاظ مرد، که زرهی رایانایی به تن داشت.

باید چه کار می کرد؟ باید زنده می‌ماند.

خم شد تا بتواند به سمت او بپرد، و وقتی خودش را روی مرد انداخت، شمشیرش تا نیمه در شکم او فرو رفت. مثل بریدن فلزی نرم در آزمایشگاه.

مرد تاریک به او نگاه کرد. رنگ به چهره‌اش برمی‌گشت، انگار دیگر تاریک نبود، چشمانش به حالت طبیعی در آمدند. گیج و مبهوت، با نگاهی سبز از فاطمه توضیح می‌خواست. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده، نمی‌دانست چرا روی زمین است، چرا تیغ تیز یک شمشیر را در شکمش حس می‌کند. گویی می‌خواست حرف بزند، اما چیزی مثل یک بغض گلویش را گرفته بود. پیشانی‌اش با پرسشی بی‌پاسخ چین افتاد، سپس جان داد.

وقتی مرد، کاملا انسان بود.

فاطمه در وحشت مرگ او، برجای ماند. به او یورش برده بود، چون باور داشت هیولاست. اما هیولاها اینطور به آدم نگاه نمی‌کنند. حس می‌کرد سینه‌اش سنگین شده.

آن قدر برجای ماند که دستی به پشت پیراهنش چنگ انداخت و بلندش کرد. وقتی مورا، با چشمان خاکستری روشنش او را به دقت برانداز کرد و پرسید:«آسمون چه رنگیه؟»، هنوز مات و مبهوت بود.

«چی؟»

«هیچی... می‌خواستم حرف بزنی تا مطمئن شم تاریک نشدی.» با احتیاط لباس فاطمه را رها کرد، انگار انتظار داشت او روی زمین بیفتد. نگاهش از فاطمه، به مرد تاریکی افتاد که او کشته بود.

«تو این کار رو کردی؟»

فاطمه صدایی شبیه "اوهوم" در آورد.

«اون تاریک شده بود؟» صدایش بغض‌‌آلود بود.

«اوهوم.»

مورا کنار جسد مرد تاریک زانو زد. انگشتان دست راستش را روی پیشانی قرار داد و به او احترام گذشت. وقتی دستش را انداخت، علامت روی مچش چشم فاطمه را گرفت.

مورا گفت:«مونتا! بچه‌ها! بیاین این جا!»

فاطمه مات و مبهوت ایستاده بود، وقتی جماعت پیروز میدان یکی یکی به جسد احترام می‌گذاشتند.

مونتا به فاطمه گفت:«اون استاد ما بود. استاد همه ما.»

سانورا فامیا گفت:«استاد تکنیک‌های جنگی مدرسه بود. خودم تاریک شدنش رو دیدم، و کاری نتونستم بکنم.» مکث کرد، سپس دستور داد:«بسوزونش، آستو.»

آستو سر تکان داد. چند دقیقه بعد، تنها پیکری که در محوطه شعله می‌کشید، پیکر استاد بود. می‌سوزاندند، تا خوراک گرگ‌ها نشود.

باید به رایانا برمی‌گشتند. فاطمه زینب‌گل را پیدا کرد. از قافله عقب مانده بود، حتی برای احترام به استادش هم نیامده بود. میان جسدها، به دیوار تکیه زده بود. فاطمه تلوتلو خورد-پایش روی اجساد و وسایلشان می‌رفت- و به او نزدیک شد.«زینب، پاشو.»

از فاصله نزدیک‌تر، زینب‌گل به جسد شباهت داشت. فاطمه ترسید و سریع‌تر پیش رفت. خواست داد بزند:«زنده‌ای؟!»، که زینب‌گل سرش را بلند کرد و به او نگریست.«فاطمه...»

فاطمه پرسید:«زخمی شدی؟» خودش هم باورش نمی‌شد تا این حد راحت درباره‌اش حرف می‌زند.

زینب‌گل سرش را به چپ و راست تکان داد، و با تکیه به شمشیرش بلند شد. فاطمه که حالا به کنار او رسیده بود، گفت:«تو خوبی؟»

زینب‌گل زمزمه کرد:«باید... برم پیش آنیا...» سرفه کرد و تلو تلو خورد.

فاطمه سر تا پای او را برانداز کرد، و چشمش روی خونی که از لا به لای انگشتان دست چپ او می‌چکید، ثابت ماند. «دستت زخمیه؟»

زینب‌گل جواب نداد، فقط با بدنی خمیده به سمت زنبور رفت، اسب ابلق یک‌گوشی که باید با فاطمه دونفری سوارش می‌شدند. به سمت چپ اسب رفت، دست راستش را روی زین گذاشت و با حبس کردن نفسش، سعی کرد سوار شود. حین تلاشهای مداومش، دنیس، که در کنار اسب خاکستری‌رنگ خودش ایستاده بود، چشم از او برنمی‌داشت.

فاطمه که متوجه این همه تلاش، آن هم توسط زینب‌گلی که می‌شناخت، نمی‌شد، مات و مبهوت ایستاده بود. در نهایت، دنیس اسبش را به سمت او پیش راند، دهانه اسب خاکستری را پایین کشید و آن را روی زمین نشاند.«لورینا.»

زینب‌گل چرخید، کند و سرد. دنیس دستش را دراز کرد و مچ دست او را گرفت.«بیا سوار شو. اون اسب معلول نمی‌تونه دو نفری ببردتون.» این حجم از محبت از کسی که گوش جمع می‌کرد بعید بود، اما زینب‌گل به او اعتماد داشت.

وقتی اسب خاکستری دوباره ایستاد، دنیس پشت سر زینب‌گل روی آن پرید، و فاطمه شنید که زمزمه کرد:«باید سریع برسونیمت.»

دنیس خیلی سریع‌تر از بقیه گروه می‌تاخت، و کسی به او خرده نگرفت. ظاهرا تنها کسی که دلیل بیماری زینب‌گل را نمی‌دانست فاطمه بود، و بقیه هم خسته‌تر از آن به نظر می‌رسیدند که توضیح بدهند.

تنها لیرا، که در زیرزمین گفته بود در شفاگری مدرسه شاگرد اول است، یک کلمه جواب داد:«زهر.»

فاطمه وحشت‌زده پرسید:«خطرناکه؟»

لیرا مجبور شد توضیح بدهد:«مرگ ساکت. هنوز نه، وقتی خطرناک می‌شه که دیگه نتونه بایسته.»
 
فصل پنجم: شبیخون
بخش اول
زهرا و سارا در انبار بودند. هنوز پنج دقیقه هم از رفتن زینب‌گل نگذشته بود، که حوصله‌شان سر رفت. از بین شلوغی، به کلبه نگهبانی رفتند و با عبور از مسیر مخفی، سر از کاخ مرمرین درآوردند. وقتی محمدرضا درب انبار را باز کرد تا برای امیر، بهراد، عرفان، آرتین و متین زوبین پیدا کند، متوجه نبودن دخترها نشد.

سینور مارون اجازه بردن پسرها را نداده بود. اما به نگهبانی‌شان از دیوار رضایت داد. با این وجود تاریا به شدت با عضویت آنها در دسته کمانداران مخالفت می‌کرد.

باری، سارا و زهرا به اتاق زینب‌گل رفتند که از شانسشان، خالی بود. وسایل مردم گوشه و کنار به چشم می‌خورد. سارا روبیک خودش را روی میز پیدا کرد و مشغول حل معمایی شد که از درون جنگل حل‌نشده مانده بود. زهرا کتاب جادوی سیاه عجیبش را پیدا کرد و مثل یک شکارچی، سراغ سارا رفت تا به او نشانش بدهد.

سارا اهل این چیزها نبود، اما چند روز زندگی در یک جهان پر از جادو کافیست تا اندکی به موضوع آن کتاب علاقه‌مند شوید.

کتاب را ورق زدند و به عکس‌های ترسناکش نگاه کردند. سارا چند بار پلک زد، و گفت:«به نظرت... این عکس‌ها یه کمی تکون نمی‌خورن؟»

زهرا به عکس‌ها دقت کرد.«شاید به خاطر سه بعدی بودنشونه.»

«نمی‌دونم.»

کتاب را ورق می‌زدند و تماشا می‌کردند. گاهی زهرا بخشی از متن را برای سارا می‌خواند. بعضی اوقات صداهای خفه و مبهمی به گوش می‌رسید، و سارا حاضر بود قسم بخورد یک بار نور سرخی را دید که از لا به لای صفحات بیرون زد.

وقت‌گذرانیشان باعث شد بیشتر حوصله‌شان سر برود؛ دانش‌آموزان مدرسه تربیت جنگجو رسیدند. خسته و زخمی. بچه‌ها. پشت پنجره به سمت میدان، اتفاقی نمی‌افتاد. اما سارا که از پنجره به سمت غرب بیرون را نگاه می‌کرد، کیمیا را دید که روی اولین اسب نشسته بود. وقتی پایین پرید نزدیک بود با سر روی زمین سقوط کند. محمدرضا، که آشفته به این سو و آن سو می‌دوید، به سینور سوران کمک کرد پایین بیاید. سینور پیر، تقریبا روی دست او افتاد.

سارا گفت:«کیمیا اومده. پاشو بریم پایین کمک کنیم.»

«از ما که کاری بر نمیاد. ما بچه ایم!»شکلک در آورد.

«من می‌رم ولی.»

زهرا چیزی نگفت، مسحور یکی از تصاویر کتابش شده بود. سارا روبیک را روی میز گذاشت و بیرون رفت. کاشی ورودی راه مخفی را پیدا کرد، از نردبان پایین رفت، و ده دقیقه بعد در حال کمک به آنیا بود، که این طرف و آن طرف می‌دوید و آدرس وسایلش را به سارا و کیمیا می‌داد تا بیاورند.

کارن تمام مدت روی دیوار، کنار تاریا ایستاده بود. هر دو منتظر بودند دشمن پدیدار شود.

نزدیک یک ساعت بعد، دنیس، که با یک دست افسار را گرفته و با دست دیگرش زینب‌گل را روی اسب نگه داشته بود، به تاخت از راه رسید. آنیا مشغول بود، اما جیغ و دادی که دنیس راه انداخت، باعث شد او به سمت زینب‌گل بدود.

کیمیا و سارا باور نمی‌کردند این همان زینب‌گل دیروز باشد. حتی باور نمی‌کردند زینب‌گل یک ساعت پیش باشد. چشمهایش نیمه باز بودند، عنبیه سیاه چشمانش نقره‌اش شده بود. وقتی دنیس او را به دیوار کلبه تکیه داد، معلوم شد نامرئی نفس می‌کشد. این چیزی بود که آنیا گفت. او با خودش تندتند زمزمه می‌کرد:«تغییر رنگ چشم، یخ زدگی بدن، تنفس نامرئی» آستین چپ زینب‌گل را پاره کرد، و یک نشانه دیگر به مشاهداتش اضافه شد:«خون تیره.»

دست او را برگرداند، انگشتانش به دنبال زخم می‌گشتند. پشت بازویش حفره‌ای بود نسبتا عمیق، که وقتی لمسش کرد، ناله خفیفی نشان داد زینب‌گل هنوز هشیار است.

آنیا موهایش را کنار زد-ردی از خون روی پیشانی‌اش به جا ماند- و به سارا و کیمیا گفت:«دنبالم بیاین.»

با پاهای باریکش، سریع و فرز می‌دوید. وقتی به انبارش رسیدند، قفسه‌ای را نشان داد.«یک بطری سبز اونجا دارم، برش دارین و برین و تا وقتی من بیام زخم رو باهاش بشورین.»

کیمیا قبل از آن که با سارا، که بطری را برداشته بود، برود، فهمید دست آنیا با حالتی عصبی می‌لرزد.

آنیا زود برگشت، و چند نوع گل و گیاه در دست داشت. آنها را یکی یکی و به ترتیب در هم می‌پیچاند و زیر لب چیزی می‌گفت. دنیس بالای سر زینب‌گل ایستاده بود و با دقت و شک به دست‌های آنیا نگاه می‌کرد.

بقیه از راه رسیدند. خسته بودند و چند نفرشان مجروح. با رسیدنشان خطر حمله از بین رفت، و کمانداران پایین آمدند. کارن به سمت فاطمه دوید، که بهت زده و حیران و به هم ریخته شده بود.

سارا حس کرد صداهای خفه آشنا در گوشش می‌پیچند.

جیغ بلند و پرزجر.

سر گرداند و دید در آن شلوغی، فقط خودش چنین چیزی می‌شنود. دوباره به آنیا نگاه کرد که می‌خواست آن توده گیاه لهیده را روی زخم بازوی زینب‌گل بگذارد و دنیس را دید که با اخم، حالتی تدافعی گرفته بود.

دوباره جیغ.

در گوش کیمیا زمزمه کرد:«صدای جیغ نمیاد؟»

کیمیا در جواب داد زد:«چی میگی؟!»

سارا سر تکان داد که هیچی.

جیغ بلند و بلندتر شد. تاریا، که هنوز روی دیوار بود، سرش را چرخاند. فریاد کشید:«تاریوس!»

تاریوس که تازه از راه رسیده بود، به سمت او برگشت، گوشش را تیز کرد. هردویشان به سمت مسیر داخل کلبه دویدند.

سارا هم به دنبالشان رفت.

درب اتاق زینب‌گل را باز کردند، صدای جیغ قطع شد.

کتاب زهرا وسط اتاق افتاده بود و دود می‌کرد. زهرا در سه کنج دیوار مچاله شده بود. و در سمت دیگر اتاق، سایه‌ای روی هوا شناور بود با دستی استخوانی و درخشان. تاریا داد کشید، و سایه، برخلاف عادت طبیعی‌اش، از پنجره به بیرون پرواز کرد و ناپدید شد.
 
فصل پنجم: شبیخون
بخش دوم
داخل اتاق سرد بود. تاریا زهرا را آرام برگرداند، و سر سارا داد کشید:«برو همه رو خبر کن!»

طولی نکشید که اتاق پر شد از آدم‌های مختلف. از کسانی که سارا نمی‌شناخت، زنی موسیاه و قدبلند وارد شد، و پسری جوان و موقرمز که گونه‌هایی برافروخته داشت.

زن به کتاب اشاره کرد و گفت:«آستو، از بین ببرش!»

کسی نفهمید آستوی موقرمز چطور کتاب را به آتش کشید و آن را از پنجره به بیرون پرتاب کرد.

آنیا کنار زهرا زانو زده بود و چیزی مثل یک آواز را می‌خواند. صورت خودش می‌درخشید، اما زهرا، نه.

تیلیا به داخل اتاق دوید، اطراف را نگاه کرد، به یقه سارا چنگ انداخت و پشت او را به دیوار کوبید.«کتاب یه دریچه بود!؟»

سارا که ترسیده بود و از تیلیای مهربان انتظار چنین رفتاری نداشت، من من کرد:«نـ... نه!»

تیلیا خنجری از کمربندش بیرون آورد و به گونه سارا چسباند.«تو واقعا کی هستی؟»

صدای آشنایی گفت:«ولش کن، تیلی... من... تضمین می‌کنم که... تقصیر اون... نیست...»

تیلیا به او، که در آستانه در بود نگریست، و سارا را رها کرد. سارا چرخید تا ضامنش را بشناسد.

زینب‌گل بود، تکیه زده به چهارچوب در. آستینش توسط آنیا از شانه پاره شده بود، و پانسمان روی بازویش از خون و مرهم سرخ و سبز بود. اندکی رنگ به چهره‌اش برگشته، و چشمانش تیره‌تر شده بودند.«کتاب... کجاست؟»

آستو جواب داد:«سوزوندمش، سانورا.»

زینب‌گل با تایید سر تکان داد. از آنیا پرسید:«حالش خوبه؟»

آنیا جواب داد:«هنوز نمی‌دونم. به زمان نیاز داره برای...»

دنیس وسط حرفش پرید:«تاریک شدن!»

آنیا با خشم به او نگاه کرد.«نه، برای درمان شدن.»

دنیس به زینب‌گل گفت:«داریم دردسر برای خودمون می‌خریم، لورینا. همین الان بکشیم و راحتش کنیم!»

زینب‌گل به او نگاه کرد. چشمهایش تقریبا رنگ سیاه همیشگی را داشتند.«اگر راهی برای درمان داشته باشه، به... آنیا اجازه می‌دیم امتحانش کنه.»

به تیلیا نگاه کرد. تیلیا سر تکان داد و داد زد:«همه بیرون! بیرون!»

تا اتاق خالی شود، زینب‌گل به سمت آنیا رفت، و او را تماشا کرد که زهرا را بلند می‌کرد و روی تخت می‌گذاشت.

فاطمه وارد اتاق شد. زینب‌گل به او نگاه کرد.«کارت خوب بود.»

فاطمه گفت:«ممنون... تو خوبی؟»

زینب‌گل گفت:«آره. بار اولم نیست.»

آنیا به او پرخاش کرد:«ولی می‌تونست بار آخرت باشه! اگه از این به بعد تیری چیزی خوردی سریع به خودم میگی!»

«تو که توی مدرسه بودی.»

آنیا لحظه‌ای فکر کرد، و فهمید اشتباه کرده.«باشه، از این به بعد.»به زهرا اشاره کرد و ادامه داد:«کی اینجا پیشش می‌مونه؟»

زینب‌گل جواب داد:«من و... سارا و فاطمه. کیمیا، با آنیا برو. شاید کمک لازم داشته باشه.»
 
فصل پنجم: شبیخون
بخش سوم
وقتی فقط زینب‌گل و سارا و فاطمه در کنار تخت زهرا نشسته بودند، اتاق سکوتی حزن‌انگیز داشت. زینب‌گل سرش را به دیوار تکیه داده بود و معلوم نبود فکر می‌کند، نگران است یا چرت می‌زند. سارا به زهرا خیره شده بود، و فکرش روی عکس‌های آن کتاب متمرکز بود. فاطمه اما، غرق در اتفاقات آن روز، آخرین نگاه مرد تاریک از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت.

سارا از زینب‌گل پرسید:«از کجا فهمیدین سایه از توی کتاب بیرون اومده؟ اصلا چطور از اونجا بیرون اومده؟»

زینب‌گل به او نگاه کرد.«شاید بی‌ادبی باشه، ولی من همه وسایل شما رو گشتم. وقتی تازه رسیده بودین. کتاب رو خیلی زودتر از اینکه به بقیه نشون بده دیده بودم. فکر نمی‌کردم تا این حد خطرناک باشه، برای همین فقط به آنیا گفتم.»

فاطمه گفت:«ولی کتاب رو از دنیای ما خریده بود، چجوری توش جادوی سیاه داشت؟»

«کتاب قبلا جادو رو لمس کرده بود. زهرا رو کتاب وارد این دنیا کرد. من دریچه‌های بین دنیاها رو می‌شناسم، وقتی کتاب رو برداشتم مطمئن بودم جادوی دریچه رو لمس کرده. باید مراقب باشین جادو رو از چی عبور می‌دین. اون کتاب شاید توی دنیای شما جنبه سرگرمی داشت؛ اما اینجا شی خطرناکی به حساب میومد.»

سکوت برقرار شد. سارا پرسید:«اون خوب می‌شه؟»

«آنیا امیدواره، ولی به قول رایانایی‌ها: امید به مرگباری شمشیر چوبیه. ممکنه بتونین کسی رو با شمشیر چوبی بکشین، ولی احتمالش یک در هزارانه.»

«پس... تو فکر نمی‌کنی که خوب بشه؟»

«امیدوارم که بشه، اما چشمم آب نمی‌خوره.»

فاطمه پرسید:«اگر خوب نشه... یکی از اونها می‌شه؟»

«اگر به مرحله تبدیل برسه، نه. اجازه نمی‌دیم تبدیل بشه.»

سارا امیدوارانه پرسید:«راه نجاتی دارین؟»

«آره. یه خنجر فرو کن توی قلبش.»

ابروهای فاطمه در هم رفت و سارا دلش می‌خواست گریه کند. «گفتم راه نجات!»

زینب‌گل بلند شد و ایستاد.«من هم راه نجات گفتم. راه نجات خودتون.»

از اتاق بیرون رفت، و تا غروب برنگشت. زهرا گاهی در خواب حرف‌های نامفهومی زمزمه می‌کرد، گاهی چشمانش را باز می‌کرد، مات و بی‌روح بی‌آنکه چیزی ببیند. بارها سارا از فاطمه پرسید اگر زهرا بمیرد در دنیای واقعیت چه خواهند کرد؟ چه خواهند گفت؟ و فاطمه جوابی نداشت.

غروب بود که زینب‌گل برگشت. چند تکه خوراکی خشک آورده بود و ظرفی آب، و یک چیز پیچیده شده در پارچه. خوراکی‌ها را به فاطمه و سارا داد و نشست. سارا پرسیِد:«بقیه مون کجان؟»

«تاریوس و رادان و سینور مارون پسرها رو مشغول کرده‌ن. کیمیا هم داره به آنیا کمک می‌کنه. در واقع خیلی زیادی سختکوشانه داره کمک می کنه.»

رو به فاطمه کرد.«در میان جنگجویان رسمی هست؛ روزی که اولین بار کسی رو در راه روشنایی می‌کشی روز بزرگ و فرخنده‌ایه. تو امروز در راه نور شمشیر زدی؛ و از اونجا که الان متاسفانه بساط مراسم نداریم، و کسی که باید در اصل این رو بهت می‌داد، سینور مارون، سرش شلوغه، من هدیه‌ت رو برات آوردم.» وسیله پیچیده شده در پارچه را به سمت او دراز کرد.

فاطمه آن را گرفت، و وقتی داشت پارچه را باز می‌کرد، زینب‌گل توضیح داد:«خنجر نقره‌ای تا آخر عمر با تو می‌ماند، نگهبان جان توست و هر زمان که تنهایی و تاریکی تو را اسیر خویش ساخت، خنجر نقره‌ای حقیقتی را به یادت خواهد آورد و آن، این است که روح و امید مردمی جنگجو همیشه همراه توست... این سخنرانی ادامه هم داره ولی من یادم نمیاد.» خندید.

فاطمه خنجر را از لای پارچه بیرون آورد.

از میان تمام سلاح‌هایی که دیده بود، این زیباترینشان بود. دسته نقره‌اش براق و درخشان بود، با تزئینی گرد از یاقوت‌های سرخ و ریز. خنجر را از غلاف خارج کرد. فولاد تیغه به سفیدی برف بود.

زینب‌گل گفت:«فولاد سفید. می‌گن رایانا به جنگاورها یاد داد بسازنش.»

فاطمه چشم از خنجر گرفت و به زینب‌گل گفت:«روی دست مورا و اون مرد تاریک، علامت روی پرچم مدرسه خالکوبی شده بود... اون یه چیز اتفاقیه؟»

زینب‌گل مچ دست راستش را به او نشان داد. «روز سوگند نوزده سالگی روی دستمون خالکوبی می‌شه. الان هم دارن روی دست آستو و اوینا خالکوبی می‌کنن. اونها سوگند خورده‌ن.»

به خنجر اشاره کرد و ادامه داد:«مواظبش باش. هرجا که میری با خودت ببرش. شاید تو پیرو دین و خدایان این دنیا نباشی، اما خنجر همیشه بهت امید می‌ده.» به خنجر خودش دست کشید که به کمربندش آویزان بود. تزئین چندانی نداشت و مشخص بود جواهراتش را بیرون آورده‌اند.

فاطمه پرسید:«چرا مال تو.. یاقوت نداره؟»

«ازم دزدیدنش. جواهراتش رو درآوردن، ولی ترسیدن نفرینی چیزی دامنشون رو بگیره، اصلش رو برگردوندن.»
 
فصل پنجم: شبیخون
بخش چهارم
بلند شد و از بالا به زهرا نگاه کرد. چشمهایش را بست و پلکهایش را روی هم فشار داد. به سارا گفت:«من باید برم... امشب شیفت دارم.»

سارا اعتراض کرد:«واقعا؟ امروز تیر خوردی!»

«الان که خوبم. اگه کیمیا هنوز مشغول بود می‌فرستمش بالا.» یک بار دیگر به زهرا نگاه کرد، برای فاطمه سر تکان داد، و از اتاق خارج شد.

نزدیک نیمه شب بود. زهرا دیگر چیزی نمی‌گفت، دیگر تکان نمی‌خورد. آنیا یک بار آمد و نگاهی به او انداخت. تمام روز درگیر بود. صورتش از خستگی به زردی گراییده بود و پلک‌هایش سنگین بودند؛ به نظر رسید متوجه فاجعه‌ای که داشت اتفاق می‌افتاد، نشد. وقتی اتاق را ترک کرد، زیر لب حرف می‌زد و دستش را تند تند تکان می‌داد.

سارا بود که دید: دید که زهرا تکان خورد، روی تخت نشست، با ناله‌ای غرش مانند سرش را به چپ و راست تکان داد تا قولنج گردنش را بشکند. با چشان بسته از روی تخت بلند شد. سارا و فاطمه با حیرت صدایش می‌زدند.

امید در اتاق جریان داشت. سارا حس می‌کرد دیگر مجبور نیستند به خانواده او جواب بدهند، دیگر دینی بر گردنشان نخواهد بود.

این حس تا وقتی ادامه داشت که زهرا چشمهایش را باز کرد.

چشم‌های بیرون زده و کمرنگ، وحشی‌گری هولناکی در چشمان دختر چهارده ساله موج می‌زد. لب‌هایش به لبخندی پهن و ترسناک باز شد. چنان سریع بود که کسی نفهمید چطور خنجر نقره‌ای فاطمه را از روی زمین چنگ زد؛ و چنان قوی بود که تا سارا به خودش آمد روی زمین افتاده بود و به طور غریزی داشت با دستان دوست سابقش کلنجار می‌رفت تا خنجر را به سینه‌اش فرو نکند.

دهان زهرا باز شد و صدایی بیرون آمد که متعلق به او نبود. جیغی زیر، و سپس خنده‌ای هولناک مثل قهقهه یک جن.

فاطمه قبلا هم چیزی مثل این را دیده بود.

آیا تن نرم دوستش را هم می‌توانست مثل یک فلز نرم، مثل تن آن استاد پیر، ببُرد و بدرد؟

وقت فکر کردن نبود. صدای دویدن می‌آمد، کسی آن خنده ترساک را شنیده بود. زهرا شاید قوی، سریع و تاریک بود، اما هنوز تازه‌کار بود. تاریک‌ها می‌دانستند نباید بخندند. تاریک کردن زهرا برای جذب نیرو نبود. می‌خواستند انتقام آن روز را گرفته باشند.

فاطمه می‌دانست آن شخص هرکه هست، به موقع نمی‌رسد.

با قدرتی که هرگز در خودش سراغ نداشت، به پشت گردن زهرا چنگ انداخت و او را با هر دو دستش کشید.

موجود کریه و رقت‌انگیز، که روزگاری دختر بامزه‌ای بود، از سارا جدا شد و روی زمین افتاد. فاطمه خنجر را از دست او بیرون کشید، هنگام کشتنش لختی درنگ کرد. آیا این همان دختری بود که می‌شناخت؟ روزگار یوزرنیم بستنی و روزگار زهرا به پایان رسیده بود. موجودی زشت در قالب آن دختر، به فاطمه چنگ می‌انداخت و می‌خواست خنجر را پس بگیرد.

فاطمه خنجر را بالا برد.

نه، آن صدای زهرا نبود که با خنده‌ای هولناک از حنجره او خارج شد:«نمی‌تونی منو بکشی!»

فاطمه نفهمید دقیقا در جواب او چه فحشی داد، اما خنجر را با هر دو دست روی سینه او فرود آورد. این بار مثل فلزی نرم نبود، خنجر از میان دنده‌ها می‌لغزید و به سختی فرو می‌رفت. با زاویه‌ای رو به پایین.

زهرا به موهای فاطمه چنگ انداخته بود.

فاطمه دوباره خنجر را بالا برد. دیگر اختیاری روی دستانش نداشت. خنجر نقره‌ای را بارها و بارها در سینه او فرو برد. خون روی صورتش پاشیده بود و طعم آن را در دهانش حس می‌کرد.

آنچه او را به خود آورد، جیغ سارا بود و باز شدن درب اتاق. زینب‌گلو تاریا به داخل اتاق دویده بودند و فاطمه هنوز دیوانه‌وار سینه دوست نوجوانش را می‌درید. جسد او بی‌جان روی زمین افتاده بود، با نگاهی پر از سوال و به دور از تاریکی.

تاریا با حیرت به آنجه او انجام داده بود نگاه می‌کرد. زینب‌گل شانه‌های فاطمه را گرفت و او را عقب کشید.«بسه! بسه! مرده!»

سارا ناخودآگاه گریه می‌کرد. خون روی دامن او هم پاشیده بود.

اما فاطمه با صورت، سینه و دامنی پرخون و لکه لکه، به طرزی هیستریک می‌خندید.




با تشکر از @Bastani عزیز، برای شرکتشون در این داستان، و برای اینکه شجاعت مرگ رو داشتن. روحشون شاد:))
 
فصل پنجم: شبیخون
بخش پنجم
نزدیک سحرگاه، از معدود زمان‌هایی بود که دور هم جمع می‌شدند. این بار، به خاطر فعالیت شدید روز قبل، افراد بیشتری دور آتش بزرگ نشسته بودند. کمک‌های مردم سرزمین آزاد شمالی رسیده بود، و حالا غذای بیشتری برای خوردن داشتند. رادان و رونان سیب‌زمینی‌ها را از وسط می‌بریدند و رو به آتش می‌چیدند. آرتین داشت برایشان توضیح می‌داد که می‌توانند آن‌ها را زیر آتش چال کنند. رادان- که ذاتا آدم شکمویی بود- مشتاقانه به او خیره شده بود، اما رونان پرسید:«خب اون وقت چطوری از زیر آتیش درشون بیاریم؟»

به جای آرتین، آستوی سرخ‌مو با لهجه عجیبش جواب داد:«اون قسمتش کاری نداره، سیب زمینی رو بده به من.» از قرار گرفتن در جمعی غریبه خوشحال بود و همین باعث شده بود راحت صحبت کند و نظر بدهد.

رونان سیب زمینی درشتی را به سمت او پرت کرد.

عضلات آستو لحظه‌ای با حالتی عصبی منقبض شد، چون فهمیده بود بهراد زل‌زل نگاهش می‌کند. بعد آستینش را تا بازو بالا زد، دستش را تا آرنج در میان آتش فرو برد و سیب زمینی را در زمین فرو کرد.

وقتی دستش را از میان شعله‌های آتش بیرون آورد، آسیبی ندیده بود.

نه رادان و نه رونان، چیزی نگفتند و اظهار شگفتی نکردند، حتی تاریوس هم، با دهانی پر از سیب‌زمینی، سر تکان داد. اما آرتین با تعجب به بهراد نگاه کرد و او هم نگاهش را پاسخ داد. آرتین خم شد و از آستو پرسید:«چجوری؟!»

به نظر نمی‌آمد آستو از این سوال خوشش آمده باشد، اما جواب داد:«من مارژیت هستم.» الف را اُ تلفظ می‌کرد.

بهراد و آرتین در جست و جوی توضیح به رادان نگاه کردند. رادان فقط گفت:«دورگه ساحره-انسان.»

رونان از آستو پرسید:«پس مادرت ساحره آتش بوده؟»

آستو اخم کرد و جواب داد:«اینطور می‌گن. من که ندیدمش. به هرحال، مارژیت‌ها دوست ندارن درباره خودشون حرف بزنن.» دستش را دوباره میان آتش برد، و سیب‌زمینی را بیرون آورد.

کیمیا کنار آنیا نشسته بود. از بعداز ظهر، دیگر از او جدا نشده بود و تک‌تک اعمالش را دنبال کرده بود. آنیا از او خوشش می‌آمد، و تمام سوالاتش را جواب می‌داد. کیمیا که حرف‌های آستو را شنیده بود، از آنیا پرسید:«دورگه یعنی چی؟ اون پسره به آستو گفت دورگه، و تابلو بود که آستو ازش خوشش نمیاد.»

آنیا جواب داد:«در جنوب، سرزمین سوروانا محل زندگی ساحره هاست. اونها همیشه مونثن، و برای تولید مثل به مرد های انسان نیاز دارن. هیچ مردی حاضر نبود با یک ساحره ازدواج کنه، برای همین ساحره ها از یه سری جادوی شیفتگی استفاده میکردن و نوعی بردگی وجود داشت. از من می‌پرسی میگم هنوز هم وجود داره. اگر بچه دختر میشد، ساحره بود، پیش مادرش می‌موند. ولی اگر بچه پسر بود، یه دورگه بود. به زبان خودشون، مارژیت. جادوگری که توانایی استفاده از جادو رو نداره. ساحره‌ها اون رو به پدرش می‌دادن و از خودشون دورش می‌کردن. بعدها فهمیدن که به جای مردان انسان، میشه دورگه‌ها رو هم به بردگی گرفت، و یه همچین اتفاقایی افتاد که در گوشه‌ای از سرزمین سوروانا، جامعه دورگه‌ها تشکیل شد. چند تا دهکده تماما دورگه هستن، پسرهای زاده ساحره‌ها که خودشون پدر ساحره‌ها و دورگه‌های دیگه‌ای ان... وضعیت نفرت‌انگیزیه، دورگه‌ها نمیتونن برن چون جای دیگه ای پذیرفته نمیشن، می‌مونن و هروقت ساحره‌ها بخوان، یکیشون رو طلسم می‌کنن...»

مکث کرد و ادامه داد:«گاهی در موارد نادر پیش میاد که یه دورگه میتونه جادو رو بروز بده، این طور مواقع ساحره‌ها می کشنش. آستو وقتی بچه بود تا حدودی به صورت غیرعمدی جادو رو بروز می‌داد. آتش رو. دیدی که آتش اون رو نمی‌سوزونه. چون در رگ‌هاش جاریه. ساحره‌ها خواستن بکشنش، پدرش که یه دورگه دیگه بود آوردش اینجا و به مدرسه سپردش. پدر آستو کشته شده، و مدتهاست که آستو اینجاست. البته گاهی به سوروانا می‌ره، تا برادرانش رو ببینه... همه دورگه ها با هم برادرن، به تعبیر خودشون. اونها برای قرن‌ها از جنوب شرق در برابر بلاسایی‌ها محافظت کرده‌ن.»

کیمیا که متاثر شده بود، پرسید:«از ساحره‌ها محافظت می‌کنن؟»

«ساحره‌ها نیازی به محافظت ندارن. تاریخ دورگه‌ها تشکیل شده از شورش، کشته شدن توسط ساحره‌ها، انقراض، و دوباره و دوباره تجمع و تشکیل جامعه جدید با دورگه‌های جدید. هیچ وقت هیچ کس جلوی ساحره‌ها دووم نمیاره... دورگه‌ها هم استثنا نیستن.»

کیمیا پرسید:«چرا آستو لهجه داره؟»

«زبان دورگه‌ها ترکیبی از بلاسایی و زبان ساحره‌هاست؛ زبان آستو اونه و لهجه باهاش مونده.»
 
فصل پنجم: شبیخون
بخش ششم

کیمیا دوباره به پسر سرخ‌مو نگاه کرد. موهای کوتاهش مثل شعله‌های آتش روی هوا شناور بودند. تنش مرتعش به نظر می‌رسید، مثل شعله‌های آتش بزرگ. گاهی لبخندی می‌زد، گاهی سر بلند می‌کرد، گاهی چیزی می‌گفت؛ اما مدام در شرم از ماهیتش، ساکت و بی‌صدا بود. با این وجود نمی‌شد نادیده‌اش گرفت. مثل خود آتش، گرمایی شیرین از او شعله می‌کشید.

کیمیا گفت:«به نظر نمیاد آدم بدی باشه.»

آنیا که داشت پاتیل کوچکی را روی قسمتی از آتش هم می‌زد، جواب داد:«نه، نیست. مارژیت‌ها همیشه در برابر بقیه جبهه می‌گیرن، اما مردم خوبی‌ان.»

زینب‌گل که داشت با تیلیا صحبت می‌کرد، لحظه‌ای رویش را از او برگرداند و با لحنی حاکی از عذاب گفت:«آنیا، زیر این پانسمانت خیلی می‌خاره، بیا بازش کن!»

آنیا با لبخندی کج جواب داد:«تا صبح خارشش برطرف می‌شه، بعد بازش کن.»

زینب‌گل شکلکی در آورد و به سمت تیلیا برگشت.

در سمتی دیگر، تاریا و کارن کنار هم نشسته بودند و حرفی نمی‌زدند. کارن خیلی بزرگ‌تر از چند روز پیش به نظر می‌رسید، قوی و مغرور آنجا نشسته بود. اما فاطمه قیافه‌ای به هم ریخته داشت، پیراهن خونینش را عوض نکرده بود و موهایش ژولیده بودند. زانوهایش را بغل گرفته بود، و شعله‌های آتش در چشمانش زبانه می‌کشیدند.

سارا هم ممکن بود مثل او غم‌زده شود، اما خواهران تیساوایی سرگرمش کرده بودند. لیرا و لیرانا، دختران بلوند پانزده و هفده ساله، انگار نه انگار که از جنگی برگشته بودند. برق زندگی در چشمانشان می‌درخشید. لیرا ساز کوچکی داشت، از صبح آن را زیر زرهش پنهان کرده بود. ساز شبیه چنگ کوچکی بود که دو لایه سیم داشت؛ عمودی و افقی. وقتی لیرا آن را نواخت، نوایی شیرین فضا را پر کرد. چیزی ورای دنیای واقعیت، انگار موسیقی تیساوا روح داشت. پر از زندگی بود، پر از رقص، آرامش و شادی مردمی که کنار ساحل زندگی می‌کردند و شب‌هایشان روشن از نور ستارگان بود. مردمی دور از کوهستان، دور از هیاهوی جنگ رایانا. مردمی دور از خون، دور از درد، سرشار از لبخند‌های واقعی و انعکاس دریا در چشم و خورشید در موهایشان.

لیرانا صدای خوبی داشت، و خواهرش نیز. به سارا اصرار می‌کردند بخواند، سارا گفت که شعر این آهنگ را نمی‌داند. لیرا گفت:«آهنگ‌های تیساوایی که شعر ندارن! هر چیزی رو می‌شه باهاشون خوند!»

سارا اصرار کرد که صدای خوبی ندارد. لیرانا گفت:«شماها اهل کجایین، که مردمش بدصدان؟ هر آدمی که دلش بخواد بخونه، قشنگ‌ترین صدای دنیا رو داره!»

با خواهرش شروع به خواندن آواز تندی کردند، که این بیت مدام در آن تکرار می‌شد:«آی دریا دریا دریا، شب بات قراری داره/ آی مهتاب مهتاب مهتاب، ماهی دلش گرفتاره!»

عجیب‌ترین صحنه آن شب، سینور مارون بود که از میانه‌های آواز پا به پای دخترها می خواند، و باعث شده بود چشم همه گرد شود. تاریوس و رونان و رادان تعجبی نکردند، آن‌ها او را بهتر از بقیه می‌شناختند. تنها کسانی بودند که به نام صدایش می‌زدند.
 
فصل پنجم: شبیخون
بخش هفتم

صبح زود، سارا متوجه شد کنار آتش خوابش برده بوده. کیمیا، لیرا و لیرانا و همه پسرهای سمپادیا هم به خواب رفته بودند. فاطمه در همان حالت نشسته خوابش برده بود. اما بقیه رفته بودند. آفتاب هنوز در نیامده بود، و سارا کسی را دور و برش نمی‌دید. فکر کرد اتفاقی افتاده.

کیمیا را صدا زد. او که تمام روز قبل را مشغول فعالیت بود، ناله‌‌ای کرد و بیدار نشد. سارا دور و بر افراد خفته چرخی زد، و متوجه شد کارن هم آنجا نیست. اطراف را گشت، و در محوطه‌ای که تمرین می‌کردند، زینب‌گل را پیدا کرد. کنار کپه‌ای از خاک نشسته بود، و پیراهن مشکی کثیف و پاره‌ای به تن داشت. پیراهن سبز تیره خودش روی پایش پهن بود و به نظر می‌آمد سعی دارد پارگی بزرگ بازوی آن را بدوزد. سارا به سمت او دوید. سلام کرد و پرسید:«بقیه کجا رفته‌ن؟»

زینب‌گل سر بلند کرد. چشمانش اندوهگین بودند.«رفته‌ن جلسه.»

سارا کنارش نشست.«تو چرا نرفتی؟»

«منتظر بودم شما بیدار شین. اونا به این زودیا شروع نمی‌کنن. آنیا باید یه چیزی از توی کتابهاش پیدا کنه و تاریا رفته تا یه امانت رو بگیره. زمان می‌بره. اومدم تا زهرا رو دفن کنم.» به کپه خاک اشاره کرد.

سارا به آن قبر کوچک و گمنام نگاه کرد. پرسید:«اینجا برای تدفین و این حرفا مراسمی ندارن؟»

«دارن، ولی تاریک‌ها رو حتی نباید دفن کرد، چه برسه به اجرای مراسم.»

سارا گفت:«اها..» یادش نبود دوستش اواخر عمر به یک شیطان ناقابل تبدیل شده بوده و سعی کرده او را بکشد. صحنه جنون‌آمیز کشته شدن زهرا را به یاد آورد و به خود لرزید.«چطوری فاطمه تونست بکشتش؟»

«انتظار داشتی وایسه و نگاه کنه؟»

«آخه... اون بهش یه چیزی گفت... گفت نمی‌تونی منو بکشی.»

زینب‌گل به او نگاه کرد.«واقعا گفت؟ این ترفندشونه. کاری می‌کنن که نتونیم عزیزانمون رو بکشیم. کار فاطمه واقعا شجاعانه بود.»

چند دقیقه در سکوت گذشت. زینب‌گل اشک سارا را دید، و موضوع جدیدی پیش کشید.«تو می‌دونی چطور باید این رو بدوزم؟»

«مگه دوختن بلد نیستی؟»

«آنیا آستین پیراهنم رو از بالای زخم پاره کرده، راستش نمی‌دونم چطوری بدوزم که مثل اولش بشه.»

سارا به پیراهن نگاه کرد، و به آستینی که از چند نخ از آن آویزان بود.«فکر نکنم کلا بشه درستش کرد.»

«ای بابا...» پیراهن را بالا گرفت و به آن نگاه کرد.«واقعا؟»

سارا لبخند کمرنگی زد. زینب‌گل که می‌دانست نقشه‌اش برای خنداندن سارا شکست خورده، ساکت شد.

سارا راهی برای خلاص کردن خودش از شر افکار پریشان پیدا کرد:«توی مدرسه چه خبر بود؟»

«بهت که گفتم.»

«خب بگو اون تیر از کجا اومد؟»

«از زه یه کمون. نمی‌دونم.»

«باشه.» سارا ساکت شد. نه چون حرفی نداشت، چون سوالات بسیاری داشت و نمی‌دانست کدام یک را اول بپرسد.

«ام... کارن چرا اینطوری شده؟»

«چه طوری شده؟»

«خیلی... چیز... انگار قبلا اینجا بوده.»

«مثل من. وقتی اولین بار اومدم اینجا طوری بودم که انگار کاملا میدونم اینجا چطوریه. بعضی آدم‌ها توی دنیای اشتباهی متولد می‌شن. البته این نظر منه. کارن ذاتا قرار بود یه کماندار بشه، و الان هست.»

«تو ذاتا قرار بود کی باشی؟»

«نمی‌دونم. ولی مطمئنم قرار بود اینجا باشم.» درنگ کرد، سپس ادامه داد:«من... به همه دنیاهایی که کتاب‌هاشون دور توی دوره نوجوونیم خونده بودم سفر کردم. با اینکه همه‌شون عجیب و جالب بودن، اما هیچ وقت، توی هیچ دنیایی مثل اینجا، احساس راحتی نکردم.»

«توی هفت سال؟ چطوری به همه اون دنیاها رفتی؟»

زینب‌گل خندید. خنده‌اش ته‌رنگی از فشار عصبی داشت.«شاید این بدنی که تو می‌بینی بیست و دو سالش باشه، و توی واقعیت پونزده سال، ولی اگر سال‌هایی که توی جهان‌های مختلف زندگی کرده‌م رو با هم جمع کنی، بیشتر از شصت-هفتاد سال می‌شه.»

سارا بالاخره سوالی را که تمام این مدت درگیرش کرده بود، پرسید.«من هم می‌تونم برم به دنیاهایی که می‌خوام؟»

زینب‌گل سر تکان داد.«می‌تونی تو هم دنیای خودت رو پیدا کنی. بعضی آدمهای واقعیت تا آخر عمرشون از هیچی راضی نیستن و نمی‌دونن چرا.»

«یعنی این سفر کردن و... عوض کردن چیزها... دنیا رو به هم نمی‌ریزه؟»

«هر نویسنده‌ای یه مسافره. رد پای سفرهای جوانا رولینگ رو می‌شه توی جهان هاگوارتز دید، حتی گاهی به اونجا سر می‌زنه. تالکین وقتی توی واقعیت مرد، توی جهان آردا جاودان شد. جاودانگیش هدیه‌ای بود برای تقدیر از نقل داستان‌های آردا در دنیایی دیگه. وقتی برادران گریم مردن، می‌تونستن توی جهان سرزمین قصه‌ها به زندگی ادامه بدن، اما خودشون نخواستن. هانس کریستین اندرسون هنوز توی یه کلبه کنار دریاچه جوجه‌اردک زشت زندگی می‌کنه. آر.ال.استاین دنیایی رو پیدا کرده بود که تمام کابوس‌ها اونجا زندگی می‌کردن. شجاع‌ترین مرد واقعیت بود که با هر هیولایی دست و پنجه نرم می‌کرد و داستانش رو می‌نوشت. اگر قرار بود سفر کردن بین دنیاها چیزی رو به هم بریزه، هیچ وقت هیچ داستانی نوشته نمی‌شد.»

فکر سارا هنوز درگیر هضم حرف‌های زینب‌گل بود، که کیمیا از دور پیدا شد. به طرفشان دوید و نفس زنان گفت:«آنیا گفت... بیاین... همه بیدار شدن...»
 
Back
بالا