مشاعره واژه‌نما

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Hecate
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
یک روز میاید و بماند که چه دیر است
روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم

بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم
آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم
همجو نرگس تا گشودم چشم پیوستم به خاک گل دو روزی بیشتر مهمان گلشن نیست نیست
 
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
 
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
می‌خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد
 
به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس‌افروزی، تو ماه مجلس‌آرایی
ماه روی تو که بر چهره‌ی مهتاب نشست
عشق همراه غزل بر دلِ بی‌تاب نشست
عشق چون زد به دلم، آینه و جام شکست
مشق عشق تو همان لحظه به مضراب نشست
 
ماه روی تو که بر چهره‌ی مهتاب نشست
عشق همراه غزل بر دلِ بی‌تاب نشست
عشق چون زد به دلم، آینه و جام شکست
مشق عشق تو همان لحظه به مضراب نشست
ما پلنگیم مگو لکه به پیراهنِ ماست
مشکل از آینه توست خطا از ما نیست
 
به تیر طعنه یعقوب حزین چاک گریبان دوخت
ولی گر بادش آرد بوی پیراهن نخواهد شد
وقتی گریبان عدم
با دست خلقت می‌درید
من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی‌دانم از این
دیوانگی و عاقلی
(افشین یداللهی - البته یه بخشش رو برای کوتاه کردن حذفش کردم)
 
وقتی گریبان عدم
با دست خلقت می‌درید
من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی‌دانم از این
دیوانگی و عاقلی
(افشین یداللهی - البته یه بخشش رو برای کوتاه کردن حذفش کردم)
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
 
از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن
گر به از مجنون نباشم باز عاقل کن مرا
شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوب بی‌همتا
تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد
 
شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوب بی‌همتا
تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد
گرم بازآمدی محبوبِ سیم‌اندامِ سنگین‌دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گِل
 
گرم بازآمدی محبوبِ سیم‌اندامِ سنگین‌دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گِل
آسیمه سر، آسیمه دل، پای خرد مانده به گل
عقل از تمنایش خجل، دیوانه‌ام، دیوانه‌ام
 
آسیمه سر، آسیمه دل، پای خرد مانده به گل
عقل از تمنایش خجل، دیوانه‌ام، دیوانه‌ام
لذت دیوانِگی در سنگ طفلان خوردن است
حیف از اوقات مجنون را که در هامون گذشت
 
لذت دیوانِگی در سنگ طفلان خوردن است
حیف از اوقات مجنون را که در هامون گذشت
ای خوب تر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
 
ای خوب تر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
(امیرخسرو دهلوی)

 
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
(امیرخسرو دهلوی)


ترسم که اشک در غمِ ما پرده‌در شود
وین رازِ سر به مُهر به عالَم سَمَر شود
گویند سنگ لَعل شود در مقامِ صبر
آری شود، ولیک به خونِ جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دستِ غم خلاصِ من آنجا مگر شود
از هر کرانه تیرِ دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
 
ترسم که اشک در غمِ ما پرده‌در شود
وین رازِ سر به مُهر به عالَم سَمَر شود
گویند سنگ لَعل شود در مقامِ صبر
آری شود، ولیک به خونِ جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دستِ غم خلاصِ من آنجا مگر شود
از هر کرانه تیرِ دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای سرو خوش‌بالای من! ای دل‌بر رعنای من!
لعل لبت حلوای من! از من چرا رنجیده‌ای؟
بنگر ز هجرت چون شدم، سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم، از من چرا رنجیده‌ای؟
 
ای سرو خوش‌بالای من! ای دل‌بر رعنای من!
لعل لبت حلوای من! از من چرا رنجیده‌ای؟
بنگر ز هجرت چون شدم، سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم، از من چرا رنجیده‌ای؟
آن سرو که گویند به بالای تو ماند
هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
با غمزه بگو تا دل مردم نستاند
زنهار که چون می‌گذری بر سر مجروح
وز وی خبرت نیست که چون می‌گذراند
بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز
همخانه من باشی و همسایه نداند
 
Back
بالا