- ارسالها
- 534
- امتیاز
- 2,553
- نام مرکز سمپاد
- حلی ۱
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1406
سایههای خون...
تهران، ساعت 00:43، خارج از محدوده شهرک صنعتی
بوی بنزین سوخته و لاستیکهای داغ، تو هوا پیچیده بود. @*100RA* دست به فرمون، نگاهش رو به آیینهی بغل دوخته بود.
صدرا گاز داد و پژو پارس مشکیشون تو جادهی خاکی شلیک شد. @شیطان رجیم ، روی صندلی عقب نشسته بود و سیگارش رو با فندک روشن کرد. دود رو بیرون داد و زمزمه کرد:
"ما چی کار کردیم؟!"
بازگشت به گذشته:
شش ماه قبل، طنین و صدرا فقط دو تا دانشآموز سادهی تجربی بودن که آرزو داشتن دکتر بشن. اما @شیطان رجیم همه چیز رو تغییر داد.
@شیطان رجیم ، رهبر یه گروه مرموز به نام "404" بود. یه باند خلافکاری حرفهای که تو کارهای قاچاق، قتلهای قراردادی و تبادل اطلاعات طبقهبندیشده دست داشت. اما عجیبترین چیز، این بود که هیچ پروندهی ثبت شدهای ازشون نبود. هیچ سابقهای، هیچ شاهدی، هیچ ردی. انگار اصلا وجود نداشتن.
اونها به @Tanin-T و @*100RA* نزدیک شدن، بهشون گفتن:
اونا دیگه یه دانشآموز ساده نبودن. اونا عضو "404" شده بودن.
ساعت 02:10 - داخل یه انبار متروکه
نور چراغ سقفی روی زمین سیمانی افتاده بود. طنین و صدرا، دست و پا بسته نشسته بودن، صورتاشون خونی و چشمهاشون از ترس گشاد شده بود.
مقابلشون، یه صندلی بود. روش یه مردی نشسته بود که صورتش پر از خون بود. انگار کتک سنگینی خورده بود.
@شیطان رجیم کنار صندلی ایستاده بود، یه چاقوی نقرهای توی دستش، و گفت:
مرد زندانی نفسنفس میزد. صدرا با وحشت گفت:
طنین چاقو رو تو دوستش فشار داد. دستش میلرزید. قطرههای عرق روی پیشونیش نشست.
مرد اسیر با صدای ضعیفی نالید:
صبح روز بعد - پلیس تهران
سرهنگ @Ali pasha ، توی دفترش نشسته بود، به یه پروندهی قطور خیره شده بود. پروندهای که هیچوقت حل نشده بود.
پروندهی باند 404
چیزی که همهی کارآگاهها رو به وحشت انداخته بود، این بود که تمام اعضای شناختهشدهی این باند، یه روز ناپدید شده بودن. انگار که از صفحهی زمین پاک شده باشن.
اما حالا، یه ردپا پیدا شده بود.
دوربینهای جادهای یه پژو پارس مشکی رو ضبط کرده بودن که حوالی یک انبار درست لحظاتی قبل از آتشسوزی و انفجار مرگبار اونجا، دیده شده بود.
سرهنگ عینکش رو از چشمش برداشت و آهسته گفت:
چند روز بعد - مخفیگاه 404
@شیطان رجیم تو سایهها نشسته بود. لبخندش محو شده بود.
موبایلش رو بالا آورد. پیام جدیدی اومده بود.
تهران، ساعت 00:43، خارج از محدوده شهرک صنعتی
بوی بنزین سوخته و لاستیکهای داغ، تو هوا پیچیده بود. @*100RA* دست به فرمون، نگاهش رو به آیینهی بغل دوخته بود.
- @*100RA* : «طنین، چرا هنوز خبری نشد؟»
@Tanin-T با استرس گوشی رو بالا آورد. دستش عرق کرده بود.- @Tanin-T : «سکوت کن، دارم چک میکنم.»
گوشی رو بالا گرفت. پیام جدیدی روی صفحه اومده بود:Observer_404:
"بسته تحویل داده شد. آمادهی خروج باشید."
صدرا گاز داد و پژو پارس مشکیشون تو جادهی خاکی شلیک شد. @شیطان رجیم ، روی صندلی عقب نشسته بود و سیگارش رو با فندک روشن کرد. دود رو بیرون داد و زمزمه کرد:
- @شیطان رجیم : »الان پلیس هم افتاده دنبالمون.»
@Tanin-T لرزید."ما چی کار کردیم؟!"
بازگشت به گذشته:
شش ماه قبل، طنین و صدرا فقط دو تا دانشآموز سادهی تجربی بودن که آرزو داشتن دکتر بشن. اما @شیطان رجیم همه چیز رو تغییر داد.
@شیطان رجیم ، رهبر یه گروه مرموز به نام "404" بود. یه باند خلافکاری حرفهای که تو کارهای قاچاق، قتلهای قراردادی و تبادل اطلاعات طبقهبندیشده دست داشت. اما عجیبترین چیز، این بود که هیچ پروندهی ثبت شدهای ازشون نبود. هیچ سابقهای، هیچ شاهدی، هیچ ردی. انگار اصلا وجود نداشتن.
اونها به @Tanin-T و @*100RA* نزدیک شدن، بهشون گفتن:
- «میخواین پول واقعی دربیارین؟ نه پولی که توی بیمارستانای دولتی با طبابت درمیارین. پول واقعی، با طعم خون.»
و @Tanin-T که همیشه دنبال هیجان بود، وسوسه شد. صدرا، که همیشه دنبال ماشینهای مدل بالا بود، تسلیم شد.اونا دیگه یه دانشآموز ساده نبودن. اونا عضو "404" شده بودن.
ساعت 02:10 - داخل یه انبار متروکه
نور چراغ سقفی روی زمین سیمانی افتاده بود. طنین و صدرا، دست و پا بسته نشسته بودن، صورتاشون خونی و چشمهاشون از ترس گشاد شده بود.
مقابلشون، یه صندلی بود. روش یه مردی نشسته بود که صورتش پر از خون بود. انگار کتک سنگینی خورده بود.
@شیطان رجیم کنار صندلی ایستاده بود، یه چاقوی نقرهای توی دستش، و گفت:
- @شیطان رجیم : «ما هرگز کسی رو نمیکشیم... ما فقط ردپاها رو پاک میکنیم.»
بعد چاقو رو گذاشت کف دست @Tanin-T و گفت:- @شیطان رجیم : «بیا، اینو بگیر. وقتشه اولین ردپاها رو پاک کنی.»
طنین دستش لرزید. قلبش میخواست از سینهاش بزنه بیرون.مرد زندانی نفسنفس میزد. صدرا با وحشت گفت:
@شیطان رجیم خندید، "شما دیگه دانشجو نیستین. شما عضو 404 هستین.".طنین چاقو رو تو دوستش فشار داد. دستش میلرزید. قطرههای عرق روی پیشونیش نشست.
مرد اسیر با صدای ضعیفی نالید:
- «تو یه قاتل نیستی...»
و همون لحظه، همه چیز تاریک شد.صبح روز بعد - پلیس تهران
سرهنگ @Ali pasha ، توی دفترش نشسته بود، به یه پروندهی قطور خیره شده بود. پروندهای که هیچوقت حل نشده بود.
پروندهی باند 404
چیزی که همهی کارآگاهها رو به وحشت انداخته بود، این بود که تمام اعضای شناختهشدهی این باند، یه روز ناپدید شده بودن. انگار که از صفحهی زمین پاک شده باشن.
اما حالا، یه ردپا پیدا شده بود.
دوربینهای جادهای یه پژو پارس مشکی رو ضبط کرده بودن که حوالی یک انبار درست لحظاتی قبل از آتشسوزی و انفجار مرگبار اونجا، دیده شده بود.
سرهنگ عینکش رو از چشمش برداشت و آهسته گفت:
- @Ali pasha : «پس هنوز زندهان... ولی کی فرماندهی اصلیه؟»
چند روز بعد - مخفیگاه 404
@شیطان رجیم تو سایهها نشسته بود. لبخندش محو شده بود.
موبایلش رو بالا آورد. پیام جدیدی اومده بود.
چشمهای @شیطان رجیم تنگ شد. توی تاریکی، نگاهش رو به @Tanin-T و @*100RA* دوخت.Observer_404:
"همه چیز طبق برنامهست. ولی یکی داره اطلاعات لو میده."
- @شیطان رجیم : «بین ما یه خائن هست...»
و صدای شلیک اسلحهای که از ضامن خارج شد، سکوت رو شکست....





