- ارسالها
- 132
- امتیاز
- 2,175
- نام مرکز سمپاد
- علامه حلی
- شهر
- اراک
- سال فارغ التحصیلی
- 94
- رشته دانشگاه
- پزشکی
مطرب از گفتهی حافظ غزلی نغز بخواندر مقصدیم و جاده فقط پیچ در خم است؟
یا اینکه در میانهی دالان نشستهایم؟
خروش
تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد
مطرب از گفتهی حافظ غزلی نغز بخواندر مقصدیم و جاده فقط پیچ در خم است؟
یا اینکه در میانهی دالان نشستهایم؟
خروش
دل سراپردهٔ محبتِ اوستمطرب از گفتهی حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت!دل سراپردهٔ محبتِ اوست
دیده آیینه دارِ طلعت اوست
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاجتیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت!
تا بازی چه اندیشه کند رای صوابت
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که توتویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیستجلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
تو نیستی و مرا می جوند هی شک هاماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حالِ هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
آن پیک نامور که رسید از دیار دوستتو نیستی و مرا می جوند هی شک ها
تو نیستی و من و خنده ی مترسک ها!!
تو ساختی همه ام را، اگرچه سوختمتآن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مُشکبار دوست
تا شدم حلقه به گوش در میخانهٔ عشقتو ساختی همه ام را، اگرچه سوختمت
که توی کنگره با سکّه ای فروختمت
مثل بغض دریچه ای بسته، خسته روی سه پایه ای خستهتا شدم حلقه به گوش در میخانهٔ عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
یا رب سببی ساز که یارم به سلامتمثل بغض دریچه ای بسته، خسته روی سه پایه ای خسته
پشت تکرارهام منتظرم، کاشکی حـرف تازه ای بزنی!
تو نیستی! شبیه کلیدی بدون قصر!یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
روزگاریست که سودای بتان دین من استتو نیستی! شبیه کلیدی بدون قصر!
پرسه زدن به تنهایی در ولیِّ عصر!
تقویم چارفصل دلم را ورق زدنروزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنندتقویم چارفصل دلم را ورق زدن
آن برگهای سبز سرآغاز سال کو؟!
دیر کردیم و باز هم زود است! عشق یک کافه غرق در دود است...واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
نه هر که چهره برافروخت دلبری دانددیر کردیم و باز هم زود است! عشق یک کافه غرق در دود است...
فصل آغاز قصه این بودهست: شرح ال دی خریدن مجنون!
دین راهگشا بود و تو گمگشته ی دینینه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
یا کنج قفس یا مرگ! این بخت کبوترهاستدین راهگشا بود و تو گمگشته ی دینی
تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی