- ارسالها
- 313
- امتیاز
- 15,536
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان1
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
- رشته دانشگاه
- بیوتکنولوژی
زندگی آبنماییست که بیهوده در آندل ز تن بردی و در جانی هنوز
درد ها دادی و درمانی هنوز
دهلوی
دست و پا میزنی و دور خودت میگردی
زندگی آبنماییست که بیهوده در آندل ز تن بردی و در جانی هنوز
درد ها دادی و درمانی هنوز
دهلوی
یا برگرد یا آن دل را برگردانزندگی آبنماییست که بیهوده در آن
دست و پا میزنی و دور خودت میگردی
نیمه جانم کرد اما تیر آخر را نزدیا برگرد یا آن دل را برگردان
یا بنشین یا این آتش را بنشان
(اهنگ سالار عقیلی)
تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازیمن اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دِرُوَد عاقبت کار که کشت
تا شعله در سریم پروانه اخگریمتو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی
بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت
تنــم از واسـطه دوری دلـبر بگــداختتا شعله در سریم پروانه اخگریم
شعمیم و اشک ما در خود چکیدن است
تو گه سرگشته جهلی و گه گم گشته غفلتتنــم از واسـطه دوری دلـبر بگــداخت
جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟تو گه سرگشته جهلی و گه گم گشته غفلت
سروسامان که خواهد داد این بی خانمانی را
آتشی در جان ما افروختیآمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
ای مسافر غریب در دیار خویشتنآتشی در جان ما افروختی
رفتی و ما را ز حسرت سوختی
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتنای مسافر غریب در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر
ناودانها شرشر باران بی صبری استرسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا زجانان یا زجان باید که دل برداشتن
تا کـــی به تمـــنای وصــال تو یـــگانهناودانها شرشر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله حجم هوا ابریست
هیس هیس اینجا سخن را اذن نیستتا کـــی به تمـــنای وصــال تو یـــگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
تبم ترسم که پیراهن بسوزدهیس هیس اینجا سخن را اذن نیست
فکرها را رخصت خارج شدن از ذهن نیست
دلت را خانه ما کن، مصفا کردنش با منتبم ترسم که پیراهن بسوزد
ز هرم آه من آهن بسوزد
مرا فردوس می شاید که ترسم
دل دوزخ به حال من بسوزد
نشسته ام نگاه میکنم به مردنمدلت را خانه ما کن، مصفا کردنش با من
به ما دردِ دل افشا کن، مداوا کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل،کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من
موجی و بر تکه سنگی سیلی میزنینشسته ام نگاه میکنم به مردنم
به سوی خوابگاه جاودانه بردنم
چه خوش، که بهِ ز نیش خنجر است و زخم دوست
به مار و مور و موریانه ها سپردنم
نابرده رنج گنج میسر نمی شودموجی و بر تکه سنگی سیلی میزنی
با به خاک افتادگان زور آزمایی بیش از این؟
داشته های کوچکت، عزیز دار و محترمنابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرn