- ارسالها
- 313
- امتیاز
- 15,536
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان1
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
- رشته دانشگاه
- بیوتکنولوژی
توبه کردم که دگر عاشق چشمی نشومتا قفل قفس باز شد آن سوخته پر رفت
دلواپس ما بود وليكن به سفر رفت
لذت توبه به این است که هی بشکنی اش
توبه کردم که دگر عاشق چشمی نشومتا قفل قفس باز شد آن سوخته پر رفت
دلواپس ما بود وليكن به سفر رفت
شعله قطعیتی نیست میان ما دگرتوبه کردم که دگر عاشق چشمی نشوم
لذت توبه به این است که هی بشکنی اش
یکی را به سر برنهد تاج بختشعله قطعیتی نیست میان ما دگر
بس به لوح جمله ها نقش سوال میزنی
تا کـــی به تمـــنای وصــال تو یـــگانهیکی را به سر برنهد تاج بخت
یکی را به خاک اندر آرد ز تخت
هم نظری هم خبری هم قمران را قمریتا کـــی به تمـــنای وصــال تو یـــگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
یک نفر آمد صدایم کرد و رفتهم نظری هم خبری هم قمران را قمری
هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
تشنه لب کشته شود در لب شط از چه گناهیک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم، رهایم کرد و رفت
هر که پا از حد خود برتر نهدتشنه لب کشته شود در لب شط از چه گناه
آنکه سیراب کند در لب کوثر تشنه
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیمهر که پا از حد خود برتر نهد
سر دهد بر باد و تن بر سر نهد
یک نفر آمد صدایم کرد و رفتدر دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
تامل در آیینه دل کنییک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم، رهایم کرد و رفت
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیمتامل در آیینه دل کنی
صفایی به تدریج حاصل کنی
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب رایاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم
در میان لاله و گل آشیانی داشتیم
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسدمی خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
تو همانی که دلم لک زده لبخندش رااگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست كوته ماست
ای وسعت سرسبز بهاری، دل پاکمتو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
امیدوارم درست گفته باشم!
یک کلبه خراب و کمی پنجرهای وسعت سرسبز بهاری، دل پاکم
چندیست که لم یزرع و خشک و برهوتی
در آیینه یک بار ببین صورت خود را
انگار که تصویر ترک خورده لوتی
"محمدرضا نظری"
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویییک کلبه خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره
یارم تویی در عالم، یار دگر ندارمهمه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تورا که من هم برسم به آرزویی
مریم بکر قلم را تهمت عصیان زدمیارم تویی در عالم، یار دگر ندارم
تا در تنم بود جان، دل از تو بر ندارم