مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
حافظ
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای
باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ای
 
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای
باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ای
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
 
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
(حافظ)
 
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
 
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
یارب به خدایی خداییت
وانگه به کمال پادشاییت
از عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم

نظامی
 
یارب به خدایی خداییت
وانگه به کمال پادشاییت
از عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم

نظامی
ماه من
غصه اگر هست
بگو تا باشد
معنی خوشبختی بودن اندوه است
این همه غصه و غم
این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه
میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین
قیصر امین پور
 
ماه من
غصه اگر هست
بگو تا باشد
معنی خوشبختی بودن اندوه است
این همه غصه و غم
این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه
میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین
قیصر امین پور
نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا ؟
(شهریار)
 
نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا ؟
(شهریار)
ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او
مولانا
 
ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او
مولانا
وای این شب چه قدر تاریک است
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
 
تا تو نگاه میکنی کار من اه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
بهجت تبریزی متخلص به شهریار
 
تو به تحریکِ فلک، فتنه‌یِ دورانِ منی
من به تصدیقِ نظر، محوِ تماشایِ توام

فروغی بسطامی
 
تو به تحریکِ فلک، فتنه‌یِ دورانِ منی
من به تصدیقِ نظر، محوِ تماشایِ توام

فروغی بسطامی
می سوزم از این دورویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه میخواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه ی جاودانه می خواهم
فروغ فرخزاد
 
منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن منم که ديده نيالوده ام به بد ديدن
حافظ
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته سازد
بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را
دکتر علی شریعتی
 
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
حافظ
 
تو طاعت حق کنی به امید بهشت
رو رو! تو نه عاشقی، که مزدوری تو

شیخ بهایی
 
تو طاعت حق کنی به امید بهشت
رو رو! تو نه عاشقی، که مزدوری تو

شیخ بهایی
وای باران باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
 
تا توانی می گریز از یار بد
یار بد بدتر بود از مار بد
مار بد تنها تو را بر جان زند
یار بد بر جان و بر ایمان زند
 
Back
بالا