دانی بهشت چیست که داریم آرزو؟درین کنج غم آباد ، نشانش نتوان داد
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید
سایه
تو را دوست میدارمدانی بهشت چیست که داریم آرزو؟
جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست ...
ما را بود هوس تماشای تماشا گه یارما گر ز سر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم
ز ره عشق جمله ای بیش نبودزار و افسرده چنین گشت عقاب
چو از او دور شد ایام شباب
نقطه عشق نمودم به تو ، هان ! سهو مکندانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرانقطه عشق نمودم به تو ، هان ! سهو مکن
ورنه چون بنگری از دایره بیرون باشی !
حافظ
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردندیار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
ﺗﮏ و ﺗﻨﮫﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ اﻧﺪﯾﺸﻢاز داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یا رب ، چه قَدَر فاصله دست و زبان است
ابتهاج
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنانﺗﮏ و ﺗﻨﮫﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ اﻧﺪﯾﺸﻢ
ھﻤﻪ وﻗﺖ
ھﻤﻪ ﺟﺎ
ﻣﻦ ﺑﻪ هر ﺣﺎل ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺎﻧﺪﯾﺸﻢ
ﺗﻮ ﺑﺪان اﯾﻦ را ﺗﻨﮫﺎ ﺗﻮ ﺑﺪان
فریدون مشیری
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرمنرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
حافظحا
مایه حسن ندارم که به بازار من آییتو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
حافظ
نه مال دیوان شمس هستشمنظورت حافظه؟؟
آنچه از دریا به دریا می رودآمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
در هیاهوی زیر سیگاری ، پک به پک گریه میکنی خود راآنچه از دریا به دریا می رود
از همانجا کامد،آنجا می رود