دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ...ای اهل هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم
حافظ
مپیچ در سر زلف و بنفشه تاب مده
حجاب ظلمت شب را به آفتاب مده
ابن حسام
تو مو بینی و مجنون پیچشِ مو
تو ابرو، او اشارت های ابرو
شنیده ام سخنی خوش که پیرِ کنعان گفت
فراق یار، نه آن می کند که بتوان گفت
مرد اونه که حرف حق می زنه که پای حرفای خودش می مونه تنهای تنهام که بشه غمی نیست مرد روی پای خودش می مونه
آسمان، بار امانت نتوانست کشیدهر که جان در قدمش بازد و قدری داند
اهل دل عاشق جانباز نخوانند او را
خواجوی کرمانی