saba.hjm
Olmazsa alışırız(:
- ارسالها
- 873
- امتیاز
- 25,722
- نام مرکز سمپاد
- فزرانگان
- شهر
- سراب
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانیدر زمانه کار، کار عشق توست
از سر این کار نتوان درگذشت
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانیدر زمانه کار، کار عشق توست
از سر این کار نتوان درگذشت
یک بار به من قرعه عاشق شدن افتادتو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی
مهر کردم این زبان اما نگاهم فاش گفتهر چه میگویم کلامم خالی از دلدار نیست
هر چه میخواهم کنم پنهان زبانم یار نیست
نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاستدانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزدنمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست
مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدتهاست مدتهاست
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموختهترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد
با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم؟
ای باد! شاخهها را در رقص اندر آورما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود، دریا و طوفان جان فزا
این باد اندر هر سری، سودای دیگر میپزد
سودای آن ساقی مرا، باقی همه آن شما
یک قطره چشیدیدم زمینای محبتای باد! شاخهها را در رقص اندر آور
با یاد آن که روزی بر وصل میوزیدی!
تو را نادیده ما غم نباشدیک قطره چشیدیدم زمینای محبت
گشتیم فنا ز دریای محبت
دیر گاهیست در این تنهاییتو را نادیده ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی!
ولیکن...چون تو در عالم نباشد.
تا پرستندت به جان، از خود پرستی دور باشدیر گاهیست در این تنهایی
رنگ خاموشی بر طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
سهراب سپهری-مرگ رنگ
تا بدین منزل نهادم پای راتا پرستندت به جان، از خود پرستی دور باش
عالمی در بند آرد هر که در بند خویش نیست
~ عماد خراسانی.
ما سیر باغ و راغ به یاران گذاشتیمتا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گرچه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
سهراب سپهری
ما سیر باغ و راغ به یاران گذاشتیم
کز خود رمیده را هوس باغ و راغ نیست!
~رهی معیری.
یکی جانیست در عالم که ننگاش آید از صورتترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
دیدی ای دل که غم عشق دگر باره چه کرد ؟یکی جانیست در عالم که ننگاش آید از صورت
بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد!
~ مولانا
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارذدیدی ای دل که غم عشق دگر باره چه کرد ؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
دل بیچاره از آن بیخبر است ار گاهیدوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارذ
ز فکر آنان که در تدبیر درماناند، درمانند!
~لسانالغیب