مشاعره

[Hecate]

یارب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت

تا بوده چشم عاشق در راه یار بوده
بی آنکه وعده باشد در انتظار بوده

 

[s@rah]

تا بوده چشم عاشق در راه یار بوده
بی آنکه وعده باشد در انتظار بوده

هرکه دلارام دید، از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص، هرکه در این دام رفت

 

[Smohammadreza]

هرکه دلارام دید، از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص، هرکه در این دام رفت

تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم

 

[Hecate]

تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم

ما که از خیر تو ای عشق گذشتیم ولی
چاله با کور نکرد انچه تو با ما کردی

 

[Lushato]

ما که از خیر تو ای عشق گذشتیم ولی
چاله با کور نکرد انچه تو با ما کردی

یک نفرآمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم رهایم کرد و رفت

 

[./.]

یک نفرآمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم رهایم کرد و رفت

توان آن نباشدم که خویشتن رها کنم
به سوی دوست پر کشم سرم برش فدا کنم

 

[Hecate]

توان آن نباشدم که خویشتن رها کنم
به سوی دوست پر کشم سرم برش فدا کنم

من ماهی ام اما به سرم شور نهنگ است
این برکه ی بی حوصله اندازه ی من نیست

 

[s@rah]

من ماهی ام اما به سرم شور نهنگ است
این برکه ی بی حوصله اندازه ی من نیست

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نو بهار، بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من

 

[./.]

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نو بهار، بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من

نعرۀ باد صبا بین چه شنیدن دارد
همچو تیری است که از نالۀ ما برخیزد

 

[Hecate]

نعرۀ باد صبا بین چه شنیدن دارد
همچو تیری است که از نالۀ ما برخیزد

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

 

[./.]

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

تراب را فضیلتی به نزد حق نباشد ار
چرا به خاکش افکند فرشتۀ مقربش

 

[baharekh]

نعرۀ باد صبا بین چه شنیدن دارد
همچو تیری است که از نالۀ ما برخیزد

در دل هوسی هست دریغا نفسی نیست
ما را نفسی نیست که در دل هوسی نیست

 

[./.]

در دل هوسی هست دریغا نفسی نیست
ما را نفسی نیست که در دل هوسی نیست

تو را به واژه واژۀ کلام حق قسم دهم
مباد در برابرش سخن ز خویشتن کنی

 

[Hecate]

تو را به واژه واژۀ کلام حق قسم دهم
مباد در برابرش سخن ز خویشتن کنی

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند

 

[baharekh]

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند

درد عاشقی را دوایی بهتر از معشوق نیست
شربت بیماری فرهاد را شیرین کنید

 

[./.]

درد عاشقی را دوایی بهتر از معشوق نیست
شربت بیماری فرهاد را شیرین کنید

دهان فرو نبندمی اگرچه صد بلا کشم
زبان عاشقان کجا ز قلبشان کمین بود

 

[baharekh]

دهان فرو نبندمی اگرچه صد بلا کشم
زبان عاشقان کجا ز قلبشان کمین بود

در جهان بال و پر خویش گشودن آموز
که پریدن نتوان با بال و پر دگران

 

[Hecate]

در جهان بال و پر خویش گشودن آموز
که پریدن نتوان با بال و پر دگران

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند

 

[Smohammadreza]

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد

 

[Lushato]

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد

در این دنیا کسی بی غم نباشد
اگر باشد بنی آدم نباشد