- ارسالها
- 4,187
- امتیاز
- 47,675
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
تو را من دوست میدارم به رغم هر چه در عالممن که اصرار ندارم،
تو خودت مختاری
یا بمان،
یا نرو،
یا نگه میدارمت
اگر طعنه ست در عقلم و گر رخنه ست در هوشم
تو را من دوست میدارم به رغم هر چه در عالممن که اصرار ندارم،
تو خودت مختاری
یا بمان،
یا نرو،
یا نگه میدارمت
مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نیتو را من دوست میدارم به رغم هر چه در عالم
اگر طعنه ست در عقلم و گر رخنه ست در هوشم
تا گشودم نامه اش را سوختم در انتظارمگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
اگر چه عرض هنر پیش یار بیادبیستتا گشودم نامه اش را سوختم در انتظار
کاش قاصد میگشوداین نامه سر بسته را
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشقاگر چه عرض هنر پیش یار بیادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراقتا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
دیر است که دلدار پیامی نفرستادامیرحسین ت هام ته کشید!
تک قطره های لعل،یاقوت های خون
این مهره را که داد؟
ای سرخ گل، بگو، بگو که به پهلوی من نهاد؟
درود بر تو و صد بدروددیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باددرود بر تو و صد بدرود
دردا که مرگ دامنت از دست من ربود!
دی بر سر هر مرده دوصد گریان بوددوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
کارم بدان رسید که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد
دلی که غیب نمای است و جام جم دارددی بر سر هر مرده دوصد گریان بود
امروز یکی نیست که بر صد گرید
دردم از عشقست و درمان نیز همدلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدایان مده خزینه دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد
میندیش میندیش که اندیشه گریهادردم از عشقست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
ای دل غم این جهان فرسوده مخورمیندیش میندیش که اندیشه گریها
چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تریها
خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت
که تا جمله نیستان نماید شکریها
رانده از باغ عدم گشته به زندان وجودای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نئی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
خیام : )
تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی رارانده از باغ عدم گشته به زندان وجود
کودک از آن به جهان گریه کنان آمده است
ما زیاران چشم یاری داشتیمیاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم
از سر خویش گذر کرده سوی یار شدم
امام خمینی