من از رندی نخواهم کرد توبهتا به کی این من دیوانه به میخانه نشینم
تا تو لیلا شوی و من در دل جانانه نشینم
"مرتضی غفوری"
روزم به غم جهان فرسوده گذشتمن از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذیتنی بالهجر و الحجر
روزم به غم جهان فرسوده گذشت
شب در هوس بوده و نابوده گذشت
عمری که ازو دمی جهانی ارزد
القصه به فکر های بیهوده گذشت
تا بوده چشم عاشق در راه يار بوده بي آنكه وعده باشد در انتظار بودهتو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
هر که شد محرم دل در حرم یار بماندتا بوده چشم عاشق در راه يار بوده بي آنكه وعده باشد در انتظار بوده
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان این کار ندانست در انکار بماند
دل دل دلی تو دل مرا مرنجاندلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
نه غزل نوشته بودم نه ترانه ای سرودمدل دل دلی تو دل مرا مرنجان
چرا چرا چه معنی مرا کنی پریشان
نه غزل نوشته بودم نه ترانه ای سرودم
که به حرمت سکوتم، تو به دیدنم بیایی
ای چشم تو از هر چه غزل گیراتریادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز
دل سرا پردهی صد راز نهان بود مرا
روزگاریست که سودای تو در سر دارمای چشم تو از هر چه غزل گیراتر
لبخند تو از خنده ی گل زیباتر
آگاه نیست آدمی از گشت روزگارتو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را ؟
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را ؟
آگاه نیست آدمی از گشت روزگار
شادان همی نشیند و غافل همی رود
ماند بر آن باشد که در کشتی ای روان
پندارد اوست ساکن و ساحل همی رود
نگویند از سر بازیچه حرفیدستی افشان ، تا از سر انگشتانت صد قطره چکد
هر قطره شود خورشیدی ، باشد که به صد سوزن نور
شب مارا بکند روشن روشن
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلمشاید زندگی ام جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه ی خلوت ها را به هم میزد
و در پایان همه ی رویاها در سایه ی بهتی فرو میرفت