جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
همره موج می شوم راهی اوج می شوم
فوج به فوج می شوم باز مقابلم تویی
سایه ماه می شوم در ته چاه می شوم
راهی راه میشوم باز مقابلم تویی
توی رواق می شوم کنج اتاق می شوم
بسته به طاق می شوم باز مقابلم تویی
این همه مرد می شوم مخزن درد می شوم
ساکت و سرد می شوم باز مقابلم تویی
از همه دور می شوم نقطه کور می شوم
زنده به گور می شوم باز مقابلم تویی
همدم خوار می شوم بی کس و یار می شوم
بر سر دار می شوم باز مقابلم تویی
-مولانا.
 
چو ایران مباشد تن من مباد
 
توبه کنم که بشکنم به هر نفس

لذت توبه کردنم توبه شکستن است و بس

نیم شبی توبه کنم می نخورم بار دگر

شب نرسیده به سحر دوباره میکنم هوس
 
آخرین پروانه ات هم در قلبم مرد، تو آزادی...❤
 
آرزو دارم که مرگت را ببینم بر مزارت دسته های گل بچینم
آرزو دارم ببینم پر گناهی مرده ای در دوزخی و رو سیاهی
جای اینکه عاشق زار تو باشم آرزو دارم عزادار تو باشم

بهتر از هر عاشقی نازت کشیدم در عوض نامردمی ها از تو دیدم
هر کجایی راه خوش بختی نیابی راحت و بی دغدغه هرگز نخوابی
هر کجایی آب خوش هرگز ننوشی یا لباس عافیت هرگز نپوشی
جای اینکه عاشق زار تو باشم آرزو دارم عزا دار تو باشم

ای چپاول گر تو ای وحشی تر از ببر وحشیانه هم بمیری گر کنی صبر
عاشقم کردی و رفتی از کنارم رنگ پاییزی کشیدی بر بهارم
ای پری و انس و جن با تو همه قهر مرگ تو آیینه بندان می کند شهر
جای اینکه عاشق زار تو باشم آرزو دارم عزا دار تو باشم
 
از دروغ گفتن بپرهیزید، هر نوع دروغی، به ویژه دروغ گفتن به خودتان.
برادران کارامازوف _ داستایفسکی
 
سرشارم از جوانی، هرچند پیر دهرم
چون سرو در خزان نیز، رنگ بهار دارم"
موی سفیدم انگار، برف به روی قلّه
وقتی که می شود آب، گلگشت سبزه زارم
 
گرچه یاران همه از شادی ما غمگین اند
باز شادیم که یاران ز غم ما شادند
! ...
 
نه در آیینه فهم است؛ نه در شیشه وهم
عاقلان آینه خوانندش و مستان آهش

به من از آتش او در شب پروانه شدن
نرسیده است به جز دلهره جانکاهش

از هم آغوشی دریا به فراموشی خاک
ماهی عمر چه دید از سفر کوتاهش؟

کفن برف کجا؟ پیرهن برگ کجا؟
خسته‌ام مثل درختی که از آذر ماهش

باز برگرد به دلتنگی قبل از باران
سوره توبه رسیده است به بسم الله اش
 
می‌زنم هر نفس از دست فراقت فریاد
آه اگر ناله زارم نرساند به تو باد
چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان؟
در فراق تو چنانم که بداندیش مباد
روز و شب غصه و خون می‌خورم و چون نخورم؟
چون ز دیدار تو دورم به چه باشم دلشاد؟
تا تو از چشم من سوخته دل دور شدی
ای بسا چشمه خونین که دل از دیده گشاد
حافظ دلشده مستغرق یادت شب و روز
تو از این بنده دل رفته به کلی آزاد


منسوب به حافظ
 
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود ...


گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه به دستور می شود

گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود

گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود

گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود

گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود
ازهرچه زندگیست دلت سیر می شود

گویی به خواب بود جوانی‌ مان گذشت
گاهی چه زود فرصت مان دیر می شود

کاری ندارم کجایی چه می کنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود ...
 
گر شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
.
.
.
گر چو فرهادم به تلخی جان بر آید باک نیست
بس حکایت های شیرین باز می‌ماند ز من
.
.
.
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه ای افسانه ای راند ز من
 
Back
بالا