جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

خدایا
مرا صفایی عطا کن
تا آنچه را توانایی تغییر ندارم
بپذیرم؛
مرا شجاعتی عطا کن
تا آنچه را توانایی تغییر دارم
تغییر دهم؛
و خردی
تا آن دو را از هم باز شناسم.
 
ما در درون خود لبخند می‌زنیم
ولی اکنون پنهان می‌کنیم همین لبخند را.
لبخندِ غیر قانونی
بدان سان که آفتاب غیر قانونی شد و
حقیقت نیز.
ما لبخند را نهان می‌کنیم، چنانکه تصویر معشوقه‌مان را در جیب
چنان که اندیشه‌ی آزادی را در نهان جایِ قلب‌مان.
همه‌ی ما که اینجاییم، یک آسمان داریم و
همین یک لبخند.
شاید فردا ما را بکُشند
اما نمی‌توانند این لبخند و
این آسمان را از ما بگیرند.
می‌دانیم؛ سایه‌هامان بر کشتزاران خواهد ماند
بر دیوار گِلی که کلبه‌هامان را در بر گرفته
بر دیوار عمارت‌های بزرگ فردا
بر پیشبند مادر که در سایه‌ی ایوان
لوبیا سبز پاک می‌کند.
می‌دانیم، این همه را می‌دانیم.
فرخنده باد تقدیر تلخمان
فرخنده باد همبستگی‌مان
و فرخنده باد، جهانِ فردا!

یانیس ریتسوس
 
مشکل آن نیست که آسان نشود، مرد باید که هراسان نشود.
(برداشت سیاسی نکنید خواهشا)
 
یکی تو ۲۳ سالگی ازدواج میکنه و اولین بچه شو ۱۰ سال بعد به دنیا میاره،اون یکی ۲۹ سالگی ازدواج میکنه و اولین بچه شو سال بعدش به دنیا میاره

یکی ۲۵ سالگی فارغ التحصیل میشه ولی ۵ سال بعدش کار پیدا میکنه، اون یکی ۲۹ سالگی مدرکشو میگیره و بلافاصله کار مورد علاقه شو پیدا میکنه

یکی ۳۰ سالگی رئیس شرکت میشه و در ۴۰ سالگی فوت میکنه، اون یکی ۴۵ سالگی رئیس شرکت میشه و تا ۹۰ سالگی عمر میکنه

تو نه از بقیه جلوتری نه عقب تر. تو توی زمان خودت زندگی میکنی پس آرام باش، از زندگی لذت ببر و خودت را با دیگری مقایسه نکن.
هر کسی سرنوشت خودش را دارد...
 
به بخت اگر باور داشته باشیم هم امروز یا هم امشب آرامش فرا می رسد


تو را و مرا

از این دم اگر لذت ببریم زندگیمان در دست های ماست و ما تنها بار مسئولیتمان را بر دوش می کشیم

شاملو/مارگوت بیکل
 
باد ما و بود ما از دادِ تو است
هستی ما جمله از ايجاد تو است

لذت هستی نمودی نيست را
عاشق خود کرده بودی نيست را

لذت انعام خود را وامگير
نقل و باده و جام خود را وامگير

ور بگيری کيت جست و جو کند
نقش با نقاش چون نيرو کند

منگر اندر ما مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر

ما نبوديم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ما می شنود
 
و مردم محله‌ی کشتارگاه
که خاک باغچه‌هاشان هم خونی‌ست
و آب حوض‌هاشان هم خونی‌ست
و تخت کفش‌هاشان هم خونی‌ست
چرا کاری نمی‌کنند.

(فروغ فرخزاد)
 
هیچ بنایی ناگهان فرو نمی‌ریزد، هیچ رشته‌ای ناگهان گسسته نمی‌شود، هیچ رابطه‌ای ناگهان تمام نمی‌شود، ناگهان وجود خارجی ندارد. ناگهان نامی است که به «تدریجی» می‌دهیم که از آن غافل بوده‌ایم. ناگهان دروغی است که به خودمان می‌گوییم.
 
و بالاخره
روزى
در سال هاى دور
اين را می فهمى
كه فرق بسيار زيادى است
بين اينكه
خاطرات در شما حل شوند يا ته نشين...
 
چرا زهر در آب می‌ریزید
و خاک در نان؟
چرا پس‌مانده‌های آزادی را
در بیغوله‌ی دزدان ریخته‌اید؟
چون به صدای بلند
نفرین نکردم سرنوشت تلخ دوستانم را؟
چون وفادار ماندم
به سرزمین اندوهبارم؟
اینگونه هم هست. شاعر نمی‌تواند زنده باشد
بی سایه‌ی تبر جلاد بر گردن
سرنوشت این بود که جامه‌ی گناهکارانِ پشیمان به تن کنیم
و شمع در دست و بغض در گلو گام بسپاریم.

آنا آخماتووا
 
صبح جمعه، کتاب می‌خواندم
علّت رنگ پرچم قرمز
شرح و تفسیر شعری از حافظ
اکتشافات توی عصر فلز
توی کوچه سعید را کشتند

ظهر جمعه کتاب می‌خواندم
راه‌های روان‌شناسی زن
شرح تاریخ پرشکوه وطن!
امتیازات بچّه‌دار شدن
توی کوچه ستاره را کشتند

عصر جمعه کتاب می‌خواندم
نقد بر روی اقتصاد نوین
زندگیِ سگیِ توی اِوین
آخرین خاطرات «مستر بین»!!
توی کوچه امیر را کشتند

شب جمعه به خواب که رفتم
خانه از زندگی لبالب بود
همه‌چی واقعا مرتّب بود
شبِ شب بود، تا ابد شب بود
داخل کوچه هیچ‌چیز نبود

سید مهدی موسوی
 
فیلسوف بودن روی کاغذ چقدر ساده است و در زندگی واقعی چقدر دشوار!

مرغ دریایی - آنتوان چخوف
 
مثل لنجی که برنخواهد گشت، گاهِ دل کندن و جدا شدن است
این که دریا چقدر بی‌رحم است، اولین درس ناخدا شدن است

دست‌هایت شبیه لنگرگاه، خسته و بی‌قرار و مضطربند
دست من مثل لنگری لرزان، غرق در وحشت رها شدن است

گفتی از این به بعد، گفتم نه! بعد از این هیچ کس نخواهد بود
سینه‌ام قبر یک نفر باشد، بهتر از کاروان‌سرا شدن است

ما دو آوازِ خالی از آوا، ما دو فریادِ در گلو مانده
ما سکوتیم و مرگمان بی‌شک، در تب‌وتاب هم‌صدا شدن است

در جهانی که عشق کافی نیست، چاره‌ای جز خیال‌بافی نیست
بافه‌هایی که دوست می‌داریم، همه در حال نخ‌نما شدن است

لنج من بی‌مهار و بی‌لنگر، روی آب ایستاده بی‌حرکت
این رها بودن و جدا نشدن، بدترین شکل مبتلا شدن است

عبدالمهدی نوری
 
آنگاه که می‌رقصم و پاهایم عطر خوش زمین را جشن می‌گیرن
جرمی مرتکب شده‌اند؟
جرم است اگر شانه‌ بالا انداخته و موها را رها بر شانه‌ بریزم؟
جرم است اگر رنگ سرخی بر لبانم بنشانم
و با صدای بلند بگویم: من یک زنم
مانند تمام زنان جوان جهان
یک دهان دارم...
یک بدن دارم...
آیا رقصیدنم
نوشتنم
خواندنم
خواستنم
عشق ورزیدنم
جرم است؟
آیا زاده شدن در سرزمینی که در آن آزادی را به دار می‌آویزند
جرم است؟
مرام المصری
ترجمه سید محمد مرکبیان
 
زیگموند فروید یه جا می گه؛
افسردگی از جنس"غم" نیست. خشم است، خشمی علیه خود. خشمی که رو به درون چرخیده و حمله می‌کند.
جی کی رولینگ خالق هری پاتر هم افسردگی رو اینطور تعریف می کنه:
توصیف افسردگی برای کسی که هرگز آنجا نبوده بسیار سخت است، چرا که افسردگی اندوه نیست. غم و اندوه را می‌شناسم. اندوه، گریه و احساس است. اما افسردگی یخ‌ زدن احساس است. احساسات کاملاً تو خالی.
 
مسافر خسته ی من بار سفر رو بسته بود
تو خلوت آیینه ها به انتظار نشسته بود

می خواست که از اینجا بره اما نمی دونست کجا
دلش پر از گلایه بود ولی نمی دونست چرا
ولی نمی دونست چرا

دفتر خاطراتشو رو طاقچه جا گذاشت و رفت
عکسای یادگاریشو برای ما گذاشت و رفت
برای ما گذاشت و رفت

دل که به جاده می سپرد کسی اونو صدا نکرد
نگاه عاشقونه ای برای اون دعا نکرد

حالا دیگه تو غربتش ستاره سر نمی زنه
تو لحظه های بی کسیش پرنده پر نمی زنه

با کوله بار خستگی ، تو جاده های خاطره
مسافر خسته من یه عمره که مسافره
یه عمره که مسافره



شادمهر عقیلی ،مسافر
نیولفر لاری پور
 
Back
بالا