جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
اخ عجب سرماست امشب ای ننه
ما که می‌میریم در هذالسنه
تو نگفتی می کنیم امشب الو؟
تو نگفتی می خوریم امشب پلو ؟
نه پلو دیدیم امشب نه چلو
سخت افتادیم اندر منگنه
این اطاق ما شده چون زمهریر
باد می آید ز هر سو چون سفیر
من ز سرما می‌زنم امشب نفیر
میدوم از میسره بر میمنه
اخ عجب سرماست امشب ای ننه
اغنیا مرغ و مسما می‌خورند
با غذا کنیاک و شامپا میخورند
منزل ما جمله سرما می‌خورند
خانه‌ی ما بدتر است از گردنه
اخ عجب سرماست امشب ای ننه
اندرین سرمای سخت شهر ری
اغنیا پیش بخاری مست می
ای خداوند کریم فرد و حی
داد ما گیر از فلان السلطنه
اخ عجب سرماست امشب ای ننه
خانباجی می‌گفت با آقا جلال
یک قران دارم من از مال حلال
می‌خرم بهر شما امشب زغال
حیف افتاد آن قران در روزنه
اخ عجب سرماست امشب ای ننه
می خورد هرشب جناب مستطاب
ماهی و قرقاول و جوجه کباب
ما برای نان جو در انقلاب
وای اگر ممتد شود این دامنه
اخ عجب سرماست امشب ای ننه
تخم مرغ و روغن و چوب سفید
با پیاز و نان گر امشب می رسید
می نمودم(اشکنه)امشب ترید
حیف ممکن نیست پول اشکنه
اخ عجب سرماست امشب ای ننه
گر رویم اندر سرای اغنیا
از برای لقمه نانی بی ریا
قاپچی گوید که گم شو بی حیا
می درد ما را چو شیر ارژنه
اخ عجب سرماست امشب ای ننه
نیست اصلاً فکر اطفال فقیر
نه وکیل و نه وزیر و نه امیر
ای خدا ! داد فقیران را بگیر
سیر را نبود خبر از گرسنه
اخ عجب سرماست امشب ای ننه...
 
«به کجا چنین شتابان؟»
گون از نسیم پرسید

– دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟

– همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟

– به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم

– سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها، به باران
برسان سلام ما را

استاد شفیعی کدکنی
 
نشست تو ماشین دستاش میلرزید ، بخاری رو روشن کردم
گفت : ابراهیم ماشینت بو دریا میده
گفتم : ماهی خریده بودم
گفت : ماهی مرده که بوی دریارو نمیده
گفتم : هرچیزی موقع مرگ بوی اونجایی رو میده که دلتنگشه
گفت:من بمیرم بوی تورو میدم؟
 
منم آن قطره کز دریا جدا گشت و به مرداب شما افتاد
چه می‌داند کسی شاید شبی از قلب باران سر درآوردم
 
إن کنت أعز علیک فخذ بیدی
فأنا مفتون من رأسی حتی قدمی
الموج الأزرق فی عینیک ینادینی نحو الأعمق
و أنا ما عندی تجربه فی الحب و لا عندی زورق
إنی أتنفس تحت الماء
إنی أغرق أغرق أغرق

تو دوران دبیرستان تو یه مسابقه ازمون خواسته شد یه متن کوتاه عربی رو خودمون به تنهایی ترجمه کنیم،منم این شعر نزار قبانی رو به این شکل ترجمه کردم:

اگر تورا گرامی می دارم دستم را بگیر،
من از سر تا پا دیوانه و مجذوبم،
موج آبی چشمانت مرا عمیق تر به خود می خواند،
من هیچ تجربه ای در عشق ندارم و بهر من قایقی نیست،
من زیر آب نفس می کشم،
من غرق شدم،غرق شدم،غرق شدم.
 
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی

عجیب نبود که امیر بعد از شنیدن این شعر بدون کفش به تاخت به بخارا رفت.
 
چه شوری بهتر از برخورد برق چشم ها باهم؟
نگاهش را تماشا کن
اگر فهمید حاشا کن...
 
جاهای خالی آدما اولش ترسناکه...
بعد غمگین میشی...
بعد عادت میشه....
بعد لذت میبری از تنهاییت....
آخرشم کلا دیگه برات مهم نیست ، فقط هستن و نمیشه کاریشون کرد.....
و تو محکومی که ببینی و بگذری...:
 
چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد
 
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند
خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن
قتل اینان که روا داشت که صید حرمند
صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب
زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند
گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست
تا نگویی که اسیران کمند تو کمند
حرف‌های خط موزون تو پیرامن روی
گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند
در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش
که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند
زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس
به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند
بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز
چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس
نشناسی که جگرسوختگان در المند
تو سبکبار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند
سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد
سست عهدان ارادت ز ملامت برمند
 
کدام تنهایی؟تو نمیدانی که آدم تنها هیچ وقت تنها نیست
تو نمیدانی که همه جا ، بار آینده و گذشته همراه ماست ..
 
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را...:)
 
ای اشک، آهسته بریز که غم زیاد است
ای شمع ، آهسته بسوز که شب دراز است

امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم، کسی یار کسی نیست

هر مرد شتر دار اویس قرنی نیست
هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست

هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد
هر احمد و محمود رسول مدنی نیست

بر مرده دلان پند مده خویش نیازار
زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست

با مرد خدا پنجه میفکن چو نمرود
این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست

خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت
خندیدن جلاد ز شیرین سخنی نیست

جایی که برادر به برادر نکند رحم
بیگانه برای تو برادر شدنی نیست

صد بار اگر دایه به طفل تو دهد شیر
غافل مشو ای دوست که مادر شدنی نیست

حضرت مولانا :‌)
 
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام.
 
می‌شه بی‌خیالِ دنیا بود، می‌شه آروم بود، می‌شه رفت دورِ دنیا رو گشت، می‌شه عاشق بود، می‌شه اگر تو باشی.... (:
 
جهان شکست و تو یار شکستگان باشی(:
کجاست مستِ تورا از چنین خرابی ننگ؟!
 
Back
بالا