جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه های کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا می پرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز معمای سبزی رودخانه از دور برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم که
سالهاست که مرده ام

حسین پناهی
 
دهانت را می بویند...
مبادا كه گفته باشی "دوستت می دارم"
دلت را می بویند...
روزگار غریبی ست، نازنین

و عشق را
كنار تیرك راه بند
تازیانه می زنند.
 
آهای غمی که، مثل یه بختک، رو سینه‌ ی من، شده‌ ای آوار
از گلوی من، دستاتُ بردار، دستاتُ بردار، از گلوی من، از گلوی من، دستاتُ بردار
کوچه‌ های شهر، پُرِ ولگرده، دل پُرِ درده، شب پر مَرد و، پُرِ نامرده
آهای خبردار، آهای خبردار، باغ داریم تا باغ، یکی غرق گل، یکی پُرِ خار
مرد داریم تا مرد، یکی سَرِ کار، یکی سَرِ بار، آهای خبردار،یکی سَرِ دار

لینک آهنگ
 
من که ز جان ببریده ام چون گل قبا بریده ام
زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد
 
من نمی‌خواهم که بعد از مرگ من افغان کنند

دوستان گریان شوند و دیگران نالان کنند

من نمی‌خواهم که فرزندان و نزدیکان من

ای پدر جان! ای عمو جان! ای برادر جان کنند

من نمی‌خواهم پی تشییع من خویشان من

خویش را از کار وا دارند و سرگردان کنند

من نمی‌خواهم پی آمرزش من قاریان

با صدای زیر و بم ترتیل الرحمن کنند

من نمی‌خواهم خدا را گوسفندی بیگناه

بهر اطعام عزادارن من قربان کنند

من نمی‌خواهم که از اعمال ناهنجار من

ز ایزد منان در این ره بخشش و غفران کنند

آنچه در تحسین من گویند بهتان است و بس

من نمی‌خواهم مرا آلوده بهتان کنند

جان من پاک است و چون جان پاک باشد باک نیست

خود اگر ناپاک تن را طعمه نیران کنند

در بیابانی کجا از هر طرف فرسنگ‌هاست

پیکرم را بی کفن بی شستشو پنهان کنند


حبیب یغمایی
 
درباره ی خویشتن خویش اندیشیدن ، وحشتناک است.
اما این تنها راه صمیمانه ی کار است:
اندیشیدن درباره ی خویشتن خویشم بدانگونه که هستم ،
اندیشیدن به جنبه های زشتم ،
اندیشیدن به جنبه های زیبایم ،
و در شگفت شدن از آنها.
چه آغازی میتواند محکم تر و استوار تر از این باشد ؟
از چه چیزی می توانم رشد خود را آغاز کنم
جز از خویشتن خویشم؟

یادداشت های ماری هاسکل
10 سپتامبر 1920
 
حرف مُردن بزنم حرص خوری فحش دهی؟!
من سراپا به فدای تو و فحشت بشوم
 
شوریده دلی دارم، دیوانه چنین باید
کز خون نشود خالی، پیمانه چنین باید

عمری ست که می گردم، برگرد سر شمعی
می سوزم و می سازم، پروانه چنین باید

خوب است جفا امّا، با من تو ز حد بردی
باید دلی آزردن، امّا نه چنین باید

خون از مژه می بارم، ای ابر تماشاکن
چشمی که شود گریان، مستانه چنین باید

من دانم و دل کز تو، در عشق چها دیدم
جانم به فدایت باد، جانانه چنین باید

غلتیده دلم در خون پیش صف مژگانی
گرکشته شوی باری، مردانه چنین باید

شوری ست حزین با توکز زمزمه ات امشب
در دیده نمک دارم، افسانه چنین باید
 
می‌دانم این روزهای تلخ سپری می‌شوند، اما نمی‌دانم چطور باید به سلول‌های بدنم یاد بدهم که از اندوه چسبیده به خود، جدا شوند. من دیگر به اندوه خوی گرفته‌ام و گریزی از آن برایم نیست... .
 
Back
بالا