جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می‌ارزید

من خودم بودم دستی که صداقت می‌کاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم هر پنجره‌ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا می‌داند بی کسی از ته دلبستگی‌ام پیدا بود

من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی‌ام می‌فهمید


آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم می‌گفتم
تا دم پنجره‌ها راهی نیست


من نمی‌دانستم
که چه جرمی دارد
دست‌هایی که تهی ست
و چرا بوی تعفن دارد
گل پیری که به گلخانه نرسد

روزگاریست غریب
تازگی می‌گویند
که چه عیبی دارد
که سگی چاق رود لای برنج

من چه خوشبین بودم
همه‌اش رویا بود
و خدا می‌داند
سادگی از ته دلبستگی‌ام پیدا بود

جبران خلیل جبران​

 
وَ من به یکباره یاد گرفتم دیگر کسی رو دوست نداشته باشَم,
باری رویِ شانه‌هایَش نباشم,
که نداند با من چه کند
و کجایِ دلش بگذارد که نه من بشکنَم,
و هم او ثابت بماند,
وَ من به یکباره یاد گرفتم همه‌یِ اعتمادَم را در کوله پُشتی‌ام پنهان کنم تا دستِ هیچ احَد الناسی بهش نرسد,
تا بشوَد اسباب بازیِ کودکی‌هایِ نداشته‌اش....
و مَن به یکباره اینچنین قَد کشیدم,
و بزرگ شدم....

فرگل مشتاقی
 
به قدری ساکتم حالا ؛
که انگاری ؛
درونم حکم ؛ آتش‌ بس ،
و حالِ چشم‌هایم خوب و آرام است .
به قدری ساکتم انگار ؛
میان شهر قلبم صد هزاران مُرده دارد شعر می‌گوید !
ببین ! من ساکتم ، این بغض و این آشوب ، از من نیست ...
دلم تنگ است ؟ - اصلا نیست !
کسی را دوست می‌دارم ؟ - نمی‌دارم !
رها ، آرام و معمولی ؛ شبیه کلّ آدم‌ها
میان موج‌ها چون قایقی ؛ بی سرنشینم ، بی سرانجامم ...
نه فکری در سرم دارم ،
نه عشقی در دلم ،
آرامِ آرامم ...

نرگس صرافیان طوفان
 
"خر نه تنها به نشان جل و افسار خر است
تن خر در کت و شلوار رود باز خر است

دو سه مثقال خریت ز خران چیزی نیست
آدمی هست که الحق دو سه خروار خر است"

ابوالقاسم حالت
 
کسی که با دیدن تو رو به رو شد با حقیقت
از همین فاصله حالا
کلت میشه رو شقیقت
...
شونه های تو دلیل
گریه های آخرم بود
پیش تو پهلو گرفتم دستای تو سنگرم بود
من گذرنامه نخواستم زندگیم بی حد و مرزه
قلبی که تو سیته دارم دیگه آسون
نمیلرزه
 
همسر نزار قبانی توی یک انفجار در بیروت کشته میشه !
نزار از دلتنگی براش می نویسه :
بلقیس رفته بودی انار بخری ،
دانه هایت را آوردند...
 
خنده تلخ من از گریه غم انگیز‌تر است
کارم از گریه گذشته است به آن میخندم
:)
 
این جهانی که همه‌ش مضحکه و تکراره
تکه تکه شدن دل چه تماشا داره؟
 
می‌خواستم جای دیگری بروم، جایی که آسمانش رنگ دیگری باشد. آسمانی به رنگ زرد عمیق با ابرهایی که نگاهشان کنم و
دانه دانه آرزوهای خودم را در قد و قامت مرموز آن‌ها تماشا کنم. می‌خواستم با خورشید رفیق باشم، دستان ستاره‌ها را بگیرم و
با آن‌ها تا دریاچه‌های نقره‌ای خیالم پرواز کنم، از شاخه‌های درختان گردو طناب ببندم و تا قله‌ها‌ی رفیع آزادی، تاب بخورم.
می‌خواستم جای دیگری بروم، جایی که آسمانش آرامش ببارد، خورشیدش، عشق بتابد و زمینش، آزادی برویاند،
جایی که بدون هراس بتوان انتخاب کرد، بدون شرمندگی عاشق بود و بدون نیاز، مهر ورزید. جایی که بتوان با پری‌های کنار دریاچه،
حرف زد، با پروانه‌ها خندید، با ماهی‌ها شنا کرد و با گنجشک‌ها پرواز...
من خسته‌بودم از این حوالی، می‌خواستم جای دیگری بروم، در جهان بهتری نفس بکشم، در زمان دیگری باشم...
من خسته بودم از این حوالی و اتفاقات و آدم‌ها،
من خسته بودم...

نرگس صرافیان طوفان
 
بالاخره یک نفر باید گردن سرنوشت را بشکند !
اگر هر از گاهی یک نفر به سرنوشت دهن کجی نمی‌کرد ؛
انسان هنوز روی شاخه‌های درخت‌ها زندگی می‌کرد !

جان اشتاین بک
 
من خنده زنم بر دل ، دل خنده زند بر من
اینجاست که میخندد دیوانه به دیوانه

من خنده زنم بر غم ، غم خنده کند بر من
اینجاست که میخندد بیگانه به دیوانه

من خنده کنم بر عقل او خنده کند بر من
اینجاست که میخندد ویرانه به دیوانه
 
دیدین یهو یه اتفاق باحالی واستون میوفته که عادت داشتین زارت برین واسه یه شخص خاصی تعریف کنین، یهو هیجان زده میشین میرین سمت گوشی بعد یادتون میوفته که باهم در ارتباط نیستین و اتفاقه هم زهرمارت میشه؟
همین
 
چه می خواهم از دنیا ؟!
گوشه ی دنجی که عایقِ دغدغه باشد و دیوارهایش در مقابل ناامنیِ غم ها و خاطرات آدم ها ، حفاظ داشته باشد .
جایی که من باشم و موسیقی و کتاب هایم ...
من باشم و بی خیالی ها ،
من باشم و آرامش ،
من باشم و تنهایی و جهانی که با من کاری ندارد و آدم هایی که سراغم را نمی گیرند ...
چه می خواهم از دنیا ؟
مدتی به دور از شلوغی و دغدغه ها زیستن ،
کمی به حالِ خود بودن ،
کمی خلوت ، کمی رفتن ،
وَ بی خبر بودن ،
و بی خبر بودن ،
و بی خبر بودن ...

نرگس صرافیان طوفان
 
آدم ها گاهی دوست دارند قدم بزنند
و به هزار فکرِ نکرده بپردازند !
بعد باران بزند
و اصلا نفهمند کِی خیس شده اند ...
آدم ها دوست دارند دیوانه باشند !
آهنگِ مورد علاقه شان را رویِ جدولِ کنارِ خیابان بلند بلند بخوانند ...
هوا را با تمام جدول مندلیفش نفس بکشند
و از تهِ دل بخندند ...
چند شاخه گل بخرند ، ساقه یِ آن را کوتاه نکنند و معتقد باشند همینجوری اش هم خیلی دوست داشتنی تر است ...
سیبِ قرمز را با تمامِ وجود گاز بزنند که ترکش هایش بپرد اینور و آنور !
آدم ها ، خیلی چیز ها دوست دارند
اما یادشان میرود که می توانند آن ها را داشته باشند ...
 
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام
 
و جهان هنوز هم زیباست...
تا اندک فرصتی برای دیوانگی هست هنوز ...
و تنفس نرم و پیاپی نوزاد کوچکی، و گیاه سبز و امیدواری که به شوق پرواز، با نیستی و انهدام می‌جنگد.
تا عشق هست، امید هست، نور هست...
من زنده‌ام به همین روزنه‌های نور در کشاکش این تاریکی.
من زنده‌ام به این که متفاوت‌ترین و زیباترین گل‌ها، در مرداب می‌رویند و خارق‌العاده‌ترین ستاره‌ها در تاریک‌ترین شب‌ها می‌درخشند.
من زنده‌ام به این‌که هستم، که عشق هست،
و زیبایی‌های زیادی در این سیاره‌‌ی آشنا هست هنوز...

نرگس صرافیان طوفان‌
 
Back
بالا