جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
‏من نمیتونم بهت بگم دوست دارم ولي اگه تو یه جمع باشیم موقع خندیدن اول به تو نگاه میکنم





چه چسناله ای شد....
 
اگر روزی خواستی گریه کنی
مرا صدا بزن
قول نمی دهم بتوانم بخندانمت
ولی می توانم با تو بگریم

اگر روزی برآن شدی که بگریزی
در این که مرا صدا بزنی
هیچ درنگ مکن
قول نمی دهم از تو بخواهم که بمانی
ولی می توانم با تو بگریزم

اگر روزی نمی خواستی با کسی سخنی بگویی مرا صدا بزن
تا با هم سکوت کنیم.

ولی اگر روزی مرا صدا زدی
و من پاسخت ندادم
به نزد من بشتاب
زیرا قطعاً من به تو نیاز خواهم داشت...

گابریل گارسیا مارکز
 
بعد از این بر وطن و بوم و برش باید ...

به چنین مجلس و بر کر و فرش باید ...

به حقیقت در عدل ار در این بام و در است

به چنین عدل و به دیوار و درش باید ...

آن‌که بگرفته از او - تا کمر - ایران را ...

به مکافات الی تا کمرش باید ...

پدر ملت ایران اگر این بی پدر است

بر چنین ملت و روح پدرش باید ...

به ... نتوان کرد جسارت اما

آن‌قدر هست که بر ریش خرش باید ...

این حرارت که به خود احمد آذر دارد

تا که خاموش شود بر شررش باید ...

شفق سرخ نوشت آصف کرمانی مرد

غفرالله کنون بر اثرش باید ...

گر ندارد ضرر و نفع مشیرالدوله

بهر این ملک به نفع و ضررش باید ...

ار رَود موتمن‌الملک به مجلس گاهی

احتراما به‌ سر رهگذرش باید ...

ميرزاده عشقى
 
دیوانه و دلبسته اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش
یک لحظه نخور حسرت آنکه را نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
اینگونه اگر نیست دنبال خودت باش
پرواز قشنگ است ولی بی غم و محنت
محنت نکش، از غیر پر و بال خودت باش
صد سال اگر زنده بمانی، گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش

(اقبال لاهوری)
 
دل گره زده بودم به انتهای بافته موهات
به سربرگردانت
به بوسه ای کوتاه
به عمق بی پایان شادی چشم هایت...
________________
*شاهرود
 
کی آیی به برم؟
ای شمع سحرم
در بزمم نفسی
بنشین تاج سرم
تا از جان گذرم
 
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوه ها ز دست زمانه کردم
آستین چو از چشم برگرفتم
جوی خون به دامان روانه کردم
از چه روی، چون ارغنون ننالم
از جفایت ای چرخ دون ننالم
چون نگیرم از درد چون ننالم
دزد را چو محرم به خانه کردم
دلا خموشی چرا؟
چو خم نجوشی چرا؟
برون شد از پرده راز (پرده راز، پرده راز)
تو پرده پوشی چرا؟

همچو چشم مستت جهان خراب است
از چه روی، روی تو در حجاب است
رخ مپوش کاین دور انتخاب است
من تو را به خوبی نشانه کردم
راز دل همان به، نهفته ماند
گفتنش چو نتوان، نگفته ماند
فتنه به که یک چند، خفته ماند
گنج بر در دل خزانه کردم
باغبان چه گویم به من چه ها کرد
کینه ها دیرینه برملا کرد
دست من ز دامان گل رها کرد
تا به شاخ گل آشیانه کردم
دلا...
شد چو «ناصر الملک» مملکت دار
خانه ماند و اغیار، لیس فی الدار
زین سپس حریفان خدا نگهدار
من دگر به میخانه، خانه کردم
بهتر است مستی ز خودپرستی
نیستی به است عارفا ز هستی
فارغم ز هستی قسم به مستی
تکیه تا بر این آستان کردم
دلا...
شام ما چو از پی سحر ندارد
نالیۀ دروغی اثر ندارد
نالیۀ دروغی اثر ندارد
گریه تا سحر عاشقانه کردم

عارف قزوينى
 
نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش ها درین خاموشیِ گویاست نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد

بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم
زبانبازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد

چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا
که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد

الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر
خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد


زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم
زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد

ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل
که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد

درون‌ها شرحه شرحه ست از دم و داغ جدایی‌ها
بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد

دهان (سایه) می‌بندند و باز از عشوهٔ عشقت
خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد

سایه
 
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره‌توشه برداریم و قدم در راه بی برگشت بگذاریم...
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟!
 
اگر دیداری هم نباشد
حتی اگر لمسی هم نباشد
بی دلیل برای بعضی ها
همیشه جایی در دل هایمان هست.
 
Maybe in another life
I could fly high and never be low
I could be far away from home
I would face my fears, and they disappear
I'd be happy on my own
Falling in love, wouldn't be hard
I could deal with a broken heart
I'd be anything that I wanted to be
And I'd never feel my scars​
 
شـوقِ‌دیدارتودارد،دیده‌ی‌گریــانِ‌مَن
 
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود
:RedHeart
 
گفتند که نامحرمی و بوسه حرام است
دل گفت که محرم تر از این عشق کدام است؟
بوسیدم و لب دادم و آغوش کشیدم
نامحرم من! محرمی و کار تمام است
 
جداً آخرین بار کِی بود؟ آخرین باری که توی کوچه با بچه‌های محل بازی کردیم؟ چی شد که دیگر ادامه ندادیم؟ چی شد که دیگر دلمان نخواست بازی کنیم؟ چی بود که ما را از ادامه دادن و خوشی‌های کودکانه باز داشت؟ چی ما را منع کرد؟ از اینکه دلخوشی‌های کوچکمان را هر روز بغل کنیم؟ که از قضاوت‌ها و نگاه‌ها نترسیم؟ که دنیای بی‌تکلف خودمان را داشته‌باشیم؟
چه کسی دستان ما را کشید و آورد وسط دنیای پیچیده‌ی آدم‌بزرگ‌ها و به حال خود رهامان کرد؟ چه کسی وادارمان کرد بزرگ شویم؟
جداً آخرین بار کِی بود و چه فعل و انفعالاتی رخ داد که دیگر ادامه ندادیم؟ که دیگر هربار که بچه‌های محل آمدند دنبالمان، گفتیم درس داریم، گفتیم حوصله نداریم و ژست بچه‌هایی را گرفتیم که دیگر بزرگ شده‌بودند، تا اینکه واقعا بزرگ شدیم، تا اینکه دلمان لک زد برای یک‌بار بی‌غم و آسوده زیستن، دلمان لک زد برای اینکه یک‌بار دیگر برگردیم به همان کوچه، توی همان زمین خاکی، کنار همان بچه‌ها و با همان شور و اشتیاق...
آخرین بار کِی بود؟! آخرین بار کِی با سر و وضعی نامرتب و با ساده‌ترین لباس‌ها و وسایل، آن‌همه احساس خوشبختی کردیم؟ آخرین بار کِی آن‌همه رفیق داشتیم؟!

نرگس صرافیان طوفان
 
Back
بالا