- ارسالها
- 8
- امتیاز
- 450
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- اردبیل
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
یادم معطر میشود وقتی که یادت میکنممردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده را بگیری مردی
ای یاد تو مستانگی هشیار مگذارم مرا
یادم معطر میشود وقتی که یادت میکنممردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده را بگیری مردی
از مکافات عمل غافل مشویادم معطر میشود وقتی که یادت میکنم
ای یاد تو مستانگی هشیار مگذارم مرا
وزو بستدی نیز هر سال باژاز مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو ...😂
ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحروزو بستدی نیز هر سال باژ
چرا داد باید به هامال باژ
روندگان طریقت ره بلا سپردندژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحر
راست بر عارض گلبوی عرق کرده ی یار
ز تمام بودنی ها، تو همین از آنِ من باشروندگان طریقت ره بلا سپردند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویشز تمام بودنی ها، تو همین از آنِ من باش
که به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد
به غم کسی اسيرم که ز من خبر ندارددلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب
دو قبضه جان همی باشد دو غمزه ناوک مژگانتدلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب
دوستان همدلم ساز مخالف می زننددو قبضه جان همی باشد دو غمزه ناوک مژگانت
زهی ناوک زهی زوبین بنامیزد بنامیزد
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباددوستان همدلم ساز مخالف می زنند
مشکل از ناسازی ساز بدآهنگ من است
درشتی کند با غریبان کسیتنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
ید ظلم جایی که گردد درازدرشتی کند با غریبان کسی
که نابوده باشد به غربت بسی
زلیخا مرد از این حسرت که یوسف گشته زندانیید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز
یا رب مباد کز پا جانان من بیفتدزلیخا مرد از این حسرت که یوسف گشته زندانی
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
در باغ بجای سبزه گو خار برآیا رب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقیدر باغ بجای سبزه گو خار برآ
از ابر به جای قطره گو سنگ ببار
یار مرا.. غار مرا.. عشق جگرخوار مرارفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی
از آتش حسرت بین بریان جگر دجلهیار مرا.. غار مرا.. عشق جگرخوار مرا
یار تویی...غار تویی....خواجه نگهدار مرا
نمانده هیچ به جز دردِ بیشمار از مناز آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان