TiaTi
کوچولو..
- ارسالها
- 641
- امتیاز
- 10,393
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان ۱
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1406
مقصد آن گونه که گفتند به ما روشن نیستدل پر از شوق رهاییست، ولی ممکن نیست
به زبان آورم آن را که تمنا دارم
دوستان نیمهی راهید اگر، برگردید
مقصد آن گونه که گفتند به ما روشن نیستدل پر از شوق رهاییست، ولی ممکن نیست
به زبان آورم آن را که تمنا دارم
در مسلخ عشق جز نکو را نکشندمقصد آن گونه که گفتند به ما روشن نیست
دوستان نیمهی راهید اگر، برگردید
در دیر میزدم من که ندا ز در در امددر مسلخ جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز
مردار بود هر آنکه او را نکشند
یک دم ز بیوفایی عالم غمت مباددر دیر میزدم من که ندا ز در در امد
که : درآ درآ عراقی که تو خاص ازآن مایی

دل عاشق بود گرگ گرسنهیک دم ز بیوفایی عالم غمت مباد
یک عمر عاشقی کن و یک دم غمت مباد
دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارددل عاشق بود گرگ گرسنه
که گرگ از هی هی چوپان نترسد

در این سرای بیکسی، کسی به در نمیزنددل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد
چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد
در شادی روی تو گر قصهی غم گویمدر این سرای بیکسی، کسی به در نمیزند
به دشت پرملال ما، پرنده پر نمیزند

من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سیاهدر شادی روی تو گر قصهی غم گویم
گر غم بخورد خونم والله که سزاوارم
داديم ز كف نقد جوانی و دريغامن ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هزار شکر که یاران شهر بیگنهند
ماهرویا! روی خواب از من متابداديم ز كف نقد جوانی و دريغا
چيزي به جز از حيرت و حسرت نستانديم

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتمماهرویا! روی خواب از من متاب
بیخطا کشتن چه میبینی صواب؟

ما ز یاران چشم یاری داشتیمبی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارمما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم

من از بیگانگان هرگز ننالممرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هوادارانِ کویش را چو جانِ خویشتن دارم

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدندمن از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد

دلا غافل ز سبحانی چه حاصل ؟دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

لاله از خاک جوانان به در آمد که تو همدلا غافل ز سبحانی چه حاصل ؟
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل؟
بود قدر تو افزون از ملائک
تو قدر خود نمی دانی چه حاصل؟
-باباطاهر
یا رب آن نوگل خندان که سپردی به منشلاله از خاک جوانان به در آمد که تو هم
شهریارا به سر تربت شهیار آیی

شبی مجنون به لیلی گفت: کای محبوب بیهمتایا رب آن نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش