• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

نقدِ نوشته ها

  • شروع کننده موضوع
  • #1

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
سلام
خب، وقتشه فعالیت هامون رو کمی جهت دار کنیم!
از اون جا که نسبت نقد به نوشته تو انجمن کمه و اهمیتش زیاد، میخوایم به نقدِ نوشته ها خیلی بیشتر اهمیّت بدیم.

من فکر می کنم بهتر باشه برای نقد، هر دوره رو یه نفر زوم کنیم. چندتا از نوشته هاش رو بیاریم این جا و قلمش رو نقد کنیم. بعد نفر بعدی...
دوتا اتفاق این جا میفته:

1. نوشته های برتر اون فرد به شخصی نوشته ها منتقل میشن.(اگه از قبل بوده هم که خب باقی میمونه)
2. فردی که کیفیت نوشته هاش و مهم تر از اون نقد هاش در سطح خوبی باشه، نشان تولید محتوا رو میگیره و اجازه ی این رو که نوشته هاش رو مستقیماً تو شخصی نوشته ها بذاره.

پس فکر میکنم الان واضح شد که هر نوشته ای برای رفتن به شخصی نوشته ها، باید از فـیلت‍‌‍رِ نقدِ اعضا رد بشه. :)
(طبیعتاً برای گذاشتن نوشته هاتون تو تاپیک های شخصی خودتون چنین فیلتری نخواهید داشت؛ ولی اون نوشته ها هم ممکنه برای نقد بیان این جا.)

این تاپیک میتونه تاثیر خیلی خوبی رو کیفیت نوشته هامون داشته باشه.
امیدوارم بتونیم با کمک هم بسازیمش.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : نقدِ نوشته ها

اولین دوره ی نقد رو با نوشته های پوریا.ع شروع میکنیم.
لطفاً از هیچ گونه نقد/تشویق/پیشنهادی دریغ نکنید که محتوا تولید شه :D
برای به هم نریختن نظم تاپیک من یه سری از نوشته هاش رو نقل قول میکنم.

به نقل از پوریا.ع :
یک چیز را مطمئن بودم...هیچگاه نامم را از دست نخواهم داد...
حال که نامی ندارم به چه چیز میتوانم اطمینان کنم؟...

تنها 15دقیقه...15دقیقه برای 2سال...عادلانه به نظر میاید نه؟...
هنوزم میتونم داد بزنم عشق...اما نه با اون ایمان قبلی :-<

به نقل از پوریا.ع :
جوجه تیغی...نزدیکش شدم...نمیدانستم از مصاحبت با یک لاکپشت لذت میبرد یا نه...اما در هر حال خیلی دوست داشتم بدونم پشت این هم خار و تیغ چه روحی هست...مطمئن بودم روح لطیفی هست...
دوست شدیم...
افسوس که پس از مدتی کوتاه ولم کرد...در این مدت مدام سعی میکرد تیغ هایش را به بدنم بزند و زخمیم کند...اما خب من لاکی داشتم...
چندبار آمد و با چرب زبونی باهام حرف زد که این لاک را بردار تا بتونم خودت رو کامل ببینم...یه حسی بهم میگفت داره دروغ میگه...برش نداشتم لاکم رو...
و دقیقا وقتی که بسیار برایش از دلیل وجود این همه تیغ بر روی تنش پرسیدم...وقتی ازش پرسیدم آیا بدنت با این همه تیغ زخم نمیشود...
همان موقع که عاشق تیغ هایش شده بودم...
او رهایم کرد...

به نقل از پوریا.ع :
تو آنجا نشسته ای...حسی این را به من میگوید...
نزدیکت میشوم...میبویمت...لمست میکنم...میچشمت...گوش میدهم سکوتت دلنوازت را...
اما...
تمام این مدت چشمهایم بسته است...
میدانم اگر گذرشان بر چشمهایت بیافتند دیگر اختیار پاهایم در دستان خودم نیست...

به نقل از پوریا.ع :
دیگر خسته شدم از قسم خوردن برایت...
فقط میتوانم قسم بخورم که اگر قسم خوردنم ناراحتت میکند دیگر این قسم را نیز میشکنم...
بعید نیست با همین قسم هایم به من شک کرده باشی...
کسی که ریگی به کفشش نباشد که از محاسبه نمیترسد...

به نقل از پوریا.ع :
مردی جاودانه...هیچگاه نمیمیرد...به طرز عجیبی هر زخمش ترمیم میشود...
آیا این مرد میتواند عاشق شود؟...گمان نکنم...این مرد لحظه ها برایش یکسان هستند...فرقی نمیکند الان یا 20سال دیگر برایش...چرا که او جاودانه است...
و از همین رو احتمالا به کل تفاوتی ندارد برایش هیچ چیز...
چرا که او به میزان مرگ فرصت دارد :|
اما کسی که عاشق این انسان شود تکلیفش چیست؟ :-<
به نقل از پوریا.ع :
و تویی ک میدانی...حتی اگر آن روانپزشک نگوید...حتی اگر خودش در حرفهایش با زبان بی زبانی نگوید...حتی اگر فلسفه ات بش نرسیده باشد...
و تویی ک زجر میکشی...و نهایتا میروی...حتی اگر جهنمی باشد آن طرف و تو از اصحابش باشی...حتی اگر این ور ب سوگت بنشینند عزیزانت...حتی اگر بگویند پشت سرت دیوانه بود ک رفت...
و تویی ک با تمام این اوصاف باز نمیفهمی جواب را...
فقط سوالست ک در مقابلت رژه میرود...
چرا؟...
چرا عشق دوطرفه باید ختم ب مرگ بشه...چون دوطرفست؟...چون خدا خواسته؟...چون امکان پذیر بوده و با آمار گاه هم اینگونه میشود؟...
و اویی ک میبیند...
حتی بعضا دانای کل است...
اما نمیفهمد...چون چشم هایش خیانت میکنند بر ذهنش...

به نقل از پوریا.ع :
میخواهم بروم شطرنج...میخواهم با دوستانم قرار بگذارم...میخواهم تراوین را دوباره آغاز کنم...میخواهم فلسفه ام را بنویسم...میخواهم با دختر دیگری آشنا بشوم...
خب چرا دروغ بگویم...در واقع هیچ کدام از اینها را نمیخواهم...
صرفا امیدی واهی دارم ک شاید بتوانم شالت ک بر آن ستاره ای نقش بسته بود را فراموش کنم...
ولی هنوز هم ته دلم نمیخواهم... :-<

لطفاً نقد رو با همینا شروع کنید. کم کم بقیه ی نوشته هاش رو هم میذارم.

×اینم ذکر کنم که نشان تولید محتوا بعد از هر دوره ی نقد تا دوره ی نقد بعدی به بهترین نویسنده/نقد کننده تعلّق میگیره.
 

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
پاسخ : نقدِ نوشته ها

جوجه تیغی...نزدیکش شدم...نمیدانستم از مصاحبت با یک لاکپشت لذت میبرد یا نه...اما در هر حال خیلی دوست داشتم بدونم پشت این هم خار و تیغ چه روحی هست...
اولين چيزي كه هميشه توجه منُ جلب كرده و اعصابم رو خورد تو نوشته‌هاي پوريا اينه كه نثرش يه نواخت نيست. يعني مثلاً اين قسمتُ ببينين. يه قسمت محاوره‌اي، يه قسمت غير محاوره‌اي... بگذريم از اين كه محاوره‌اي نوشتن در كل مناسب نيست.
موضوع ديگه استفاده‌ي زياد از "..." ئه.[nb]زبان فارسي ۱ / صفحه‌ي ۲۶ :
موارد استفاده‌ي "..." :
۱) براي نشان دادن جملات و كلمات محذوف: كنايه، استعاره، مجاز، تشخيص و ... جنبه‌هايي از صور خيال را تشكيل مي‌دهند.
۲) سخن ناتمام: شما... شما... زبانم لال...
۳) براي نشان دادن كشش هجا در گفتار: سقف هر...ي ريخت. آها...ي حسن كجايي؟
۴) افتادگي كلمه يا كلماتي از يك نسخه‌ي خطّي: اول چيزي كه نگاه كنند روز قيامت نماز بود. اگر تمام باشد و به شرط بُوَد بپذيرند و ديگر ... چنان كه باشه بپذيرند.[/nb]

در كل به نظرم پوريا بيشتر سعي و توجهش روي مفهوم چيزيه كه داره نوشته مي‌شه. اما به نظر من چيزي كه تحت عنوان ادبيات نوشته مي‌شه، شيوه‌ي نوشته شدن و روايت اونم خيلي خيلي مهمّه.

× همينا فعلاً... تا ببينم كه سرانجام چه خواهد بودن! :D
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,367
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : نقدِ نوشته ها

بچه ها من قبل از نقدتون چند تا مطلب رو ذکر کنم...شاید کمکتون کنه...شاید هم فکر کنین توجیهه :-"...کلا ب نظرم دادن این پست بهتر از ندادنشه! :-?
1-من دقیقا حرفی ک نرگس زد رو منتها با تاکید و مبالغه ی 100 برابر تایید میکنم...من واقعا مینویسم تا خالی بشم(توجه کنید...حرف بزن نه...من مینویسم و فضاسازی میکنم...اما واقعا از نقد شدن این متن نمیترسم چون ننوشتم ک متنی باشه...نمیدونم گرفتین یا نه)
در واقع من"مفهوم"بهتون میدم نه"متن زیبا..."
ولی حرف نرگس کاملا صحیحه...من موظفم اینو رعایت کنم...ولی شاید رعایت نکردنش خودش در راستای مفهومی باشه ک دارم ارائه میدم(نه لزوما تفاوتی از دست کارهای امیرخانی ک میخواد جار بزنه من نثرم متفاوته...شاید مقصود خسته شدن از این قید و بند ها باشد یا...)
2-کلا ی چیزی ک خیلی از نظر مفهوم توی نوشته هام دوست دارم بهش توجه بشه حالت"تضاد"در کنار"روایت"هست....

همین دیگه :D
نقد کنید اما رحم کنید :-"
+ی چیز ک نرگس گفت رو یادم رفت...
... گذاشتن من...
نرگس خودت چی میفکری راجع بش؟...من جوابت رو میدم...چیزی ک خیلی دوست داشتم خودتون بفهمین..."فضاهای خالی در ذهن...مبهم بودن فضا حتی برای خود نویسنده(من)...تاکید فلسفی بر مفهوم وحدت...این ک هر جمله میتواند فارغ از جمله ی قبلی و بعدی باشد...برای همینه ک میگم من متن نمینویسم"
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : نقدِ نوشته ها

به نقل از پوریا.ع :
در واقع من"مفهوم"بهتون میدم نه"متن زیبا..."
آرمانی ترین حالتش اینه که مفهومِ خوب در متنِ زیبا باشه. داریم نقد میکنیم که به این برسیم. و این شدنی نیست؛ مگر با فهمیدنِ این که چه چیزی جلوی زیبا(تر) شدنِ نوشته مون رو گرفته. این که خیلی حسّی بنویسی و کاری به بُعد ادبی نوشته نداشته باشی اقلاً از نظر من خیلی قابل قبوله. ولی من فکر میکنم وقتی یه چیزی تو ذهنت به عنوان "اشکال" پذیرفته بشه، بعد از مدت ها دیگه "ناخودآگاه" هم به کار نمیبریش.

به نقل از پوریا.ع :
نقد کنید اما رحم کنید :-"
به نقل از ParNiaN.D :
لطفاً از هیچ گونه نقد/تشویق/پیشنهادی دریغ نکنید که محتوا تولید شه :D
:-??
 

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
پاسخ : نقدِ نوشته ها

به نقل از پوریا.ع :
+ی چیز ک نرگس گفت رو یادم رفت...
... گذاشتن من...
نرگس خودت چی میفکری راجع بش؟...من جوابت رو میدم...چیزی ک خیلی دوست داشتم خودتون بفهمین..."فضاهای خالی در ذهن...مبهم بودن فضا حتی برای خود نویسنده(من)...تاکید فلسفی بر مفهوم وحدت...این ک هر جمله میتواند فارغ از جمله ی قبلی و بعدی باشد...برای همینه ک میگم من متن نمینویسم"
امّا داري جايي مي‌نويسي كه به عنوان متن خونده بشه. توي استاندارداي ذهني همه‌ي كسايي كه توي شخصي نوشته‌ها، نوشته‌هاتُ مي‌خوننم اين تعريفايي كه من از "..." گفتم هست! :د
جدا از اين، زياد به كار بردن "..." خوندن متن‌هات رو سخت مي‌كنه. من تنها چيزي كه به ذهنم نمي‌رسيد موقع خوندنشون، فضاي خالي مبهم در ذهن بود. تو به عنوان نويسنده، بايد اين هنرُ داشته باشي كه حفره‌هاي پُر ذهنت(!) رو، به هم با "كلمات" ربط بدي و نذاري "حفره‌هاي خالي" به چشم بيان.
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,367
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : نقدِ نوشته ها

به نقل از نر‌‌‌‌‌گس¹ :
امّا داري جايي مي‌نويسي كه به عنوان متن خونده بشه. توي استاندارداي ذهني همه‌ي كسايي كه توي شخصي نوشته‌ها، نوشته‌هاتُ مي‌خوننم اين تعريفايي كه من از "..." گفتم هست! :د
جدا از اين، زياد به كار بردن "..." خوندن متن‌هات رو سخت مي‌كنه. من تنها چيزي كه به ذهنم نمي‌رسيد موقع خوندنشون، فضاي خالي مبهم در ذهن بود. تو به عنوان نويسنده، بايد اين هنرُ داشته باشي كه حفره‌هاي پُر ذهنت(!) رو، به هم با "كلمات" ربط بدي و نذاري "حفره‌هاي خالي" به چشم بيان.
استاندارد و اینا رو ک خودت بفکری میبینی هیچ وقت حسابشون نکردم توی محاسباتم(توجه کنید دوستان...بحث فرار از یکسری قوانین برای تبیین قوانینی دیگر در نوشته نیست...بحث این است ک من قوانین را نخوانده ام تا شاید ذهنم کمتر قالب بگیرد..ی ذره ب حرفم بفکرین بیشتر بحثتون در مورد این ب اصطلات"تفاوت ها"هم معلوم میشه...)
مگه دارم بخیه میزنم؟ :O :D...جدای از شوخی سوالم جدی بود...
من دوست دارم خواننده با من سفری بکنه ب این تونل...در واقع من یک لوله درست میکنم(و مسلما لوله احتیاج مبرمی داره ب ب هم چسبیدن و ایجاد شدن یک سازه...و ب عبارتی من در ساخت تونل نویسندگی را رعایت میکنم...اما اصل و چرایی قضیه ک سازه است ضد ارزش های نویسندگی است...چرا ک من دارم تونل میسازم...و شخص خود باید پیش برود نه اینکه برداشت من او را پیش ببرد...باز اگه نامفهوم بود حرفم بگو نرگس)
واقعا ب ذهنت نمیرسید؟ :( :-"...پس شاید حق داری و باید بیخیال قضیه ی... بشم... :-?
@پرنیان:ناراحت میشی بگم ی بار دیگه و یکم واضحتر بگو؟ :-<
 

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
پاسخ : نقدِ نوشته ها

به نقل از پوریا.ع :
استاندارد و اینا رو ک خودت بفکری میبینی هیچ وقت حسابشون نکردم توی محاسباتم(توجه کنید دوستان...بحث فرار از یکسری قوانین برای تبیین قوانینی دیگر در نوشته نیست...بحث این است ک من قوانین را نخوانده ام تا شاید ذهنم کمتر قالب بگیرد..ی ذره ب حرفم بفکرین بیشتر بحثتون در مورد این ب اصطلات"تفاوت ها"هم معلوم میشه...)
مگه دارم بخیه میزنم؟ :O :D...جدای از شوخی سوالم جدی بود...
من دوست دارم خواننده با من سفری بکنه ب این تونل...در واقع من یک لوله درست میکنم(و مسلما لوله احتیاج مبرمی داره ب ب هم چسبیدن و ایجاد شدن یک سازه...و ب عبارتی من در ساخت تونل نویسندگی را رعایت میکنم...اما اصل و چرایی قضیه ک سازه است ضد ارزش های نویسندگی است...چرا ک من دارم تونل میسازم...و شخص خود باید پیش برود نه اینکه برداشت من او را پیش ببرد...باز اگه نامفهوم بود حرفم بگو نرگس)
واقعا ب ذهنت نمیرسید؟ :( :-"...پس شاید حق داری و باید بیخیال قضیه ی... بشم... :-?
@پرنیان:ناراحت میشی بگم ی بار دیگه و یکم واضحتر بگو؟ :-<
بحث اينه كه ادبيات خودش يه قالبه. و تو به ناچار، وقتي تو قالب "متن ادبي" داري مي‌نويسي، بايد يه سري قالبا براي حرفت در نظر بگيري. اون وقت، اين "فرار از قوانين و قالب‌ها"، خودشُ توي معني نشون مي‌ده و نه توي نثر. اين به نظر من،‌ خيلي نوشته‌ي قوي‌تريه.

آره، بخيه مي‌زني! :D چون تو داري يه متن مي‌نويسي! و بايد بتوني اين تك حمله‌هات رو پيوند بدي به هم...

اون قضيه‌ي لوله‌ئم يكم نامفهوم بود! :-"
 

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
پاسخ : نقدِ نوشته ها

تایید دو پست بالایی .
وقتی سه نقطه های یه متن زیاد میشه ، خوندنش سخت میشه و بعضی وقتا حتی اعصاب و روان خواننده رو به هم میریزه ! حتی میتونه منظور یه جمله رو عوض کنه .

درباره اینکه فعلا [و حتی لحن نوشته] مدام تغییر میکنه ، محاوره‌ای و کتابی میشه .
اگه مفهوم داره این جوری نوشتن ، که خب وقتی مردم دارن میخونن متن رو ، تو کنارشون نیستی که توضیح بدی که "این منظور داره ها !" . به جای اینکه بتونه مفهوم رو برسونه ، به نظرم بیشتر در همون راستای بازی با اعصاب و روان کار میکنه :-"
اگرم که مفهوم خاصی نداره و همینجوری ناخودآگاهه ؛ که خب بهتره کمتر اینجوری بشه .
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,367
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : نقدِ نوشته ها

@ارغوان:کلا حرفات مورد تاییده...اما من بازم همینجوری مینویسم چون واقعا"متن"بودن برام ارزش نیست...ولی از نظر ادبی کاملا درست میگی
@نرگس:از لوله بگم :D
ببین...ی فضاسازی ساده...دیواره ی یک تونل ب هم منسجم و بدون سوراخ است...اما راه مقابل تو خالی است...در واقع تونل یک محکم توخالی!است...نمیدونم فهمیدی یا نه تا وقتی ک بگی :-"
 

Sarina_ahm

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
717
امتیاز
5,265
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امين یکـــ
شهر
جَهــان / ٢
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
علوم پزشكى اصفهان
رشته دانشگاه
پزشكى
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : نقدِ نوشته ها

در مورد سبک کلّی ایشون:
چیـزی که راجب نوشته های آقای پوریا میپسندم یجور صداقت تو بداهه نویسیه.برای من شخصا خیلی کم پیش میاد که با نثرایی که احساسات توشون بزرگنمایی شده ،احساساتی که خودم تجربشون نکردم البته،بتونم ارتباط برقرار کنم ولی نوشته های ایشون این احساس رو به من منتقل میکنه که منم یه همچین تجربه ای رو داشتم و به نظرم همراه میکنه مخاطب رو.
توی بعضی از نوشته هاشون هم انتخاب موضوع خیلی زیاد خلاقانه است.انگار نوشته یه دغدغه ی مشترک رو طوری بیان میکنه که تا حالا نشنیده باشی.
با این که همه ی نوشته های سبک ایشون ریشه ی شخصی داره ولی بعضی وقتا خیلی خوب احساسات رو تعمیم میدن و این به نظرم یه شرط لازم برای نوشته های تا این حد شخصیه که البته گاهی هم نادیده میگیرن این موضوع رو و ازونجایی که هدف نوشتن تقسیم احساساته به نظرم این مشکل میتونه خیلی تاثیر گذار باشه روی کیفیت سبک.
گاهی هم با طرز پرورش دادن ایده توی نثرشون دچار مشکل میشم.یه پارادکس شخصی واسم بوجود میاد که یه ایده ی تا این حد تحسین برانگیز رو توی چنین تمی دارن شاخ و برگش میدن!
در مورد نوشته هایی که نقل قول شدن:
جوجه تیغی...نزدیکش شدم...نمیدانستم از مصاحبت با یک لاکپشت لذت میبرد یا نه...اما در هر حال خیلی دوست داشتم بدونم پشت این هم خار و تیغ چه روحی هست...مطمئن بودم روح لطیفی هست...
دوست شدیم...
افسوس که پس از مدتی کوتاه ولم کرد...در این مدت مدام سعی میکرد تیغ هایش را به بدنم بزند و زخمیم کند...اما خب من لاکی داشتم...
چندبار آمد و با چرب زبونی باهام حرف زد که این لاک را بردار تا بتونم خودت رو کامل ببینم...یه حسی بهم میگفت داره دروغ میگه...برش نداشتم لاکم رو...
و دقیقا وقتی که بسیار برایش از دلیل وجود این همه تیغ بر روی تنش پرسیدم...وقتی ازش پرسیدم آیا بدنت با این همه تیغ زخم نمیشود...
همان موقع که عاشق تیغ هایش شده بودم...
او رهایم کرد...
راستش به نظرم توی این نوشته زیاد به موضوعای مختلف و گاها متضاد پرداختین.
مثلا سطر اول طوری نوشته شده که جوجه تیغی نماد یه لطافتی توی یه پوسته ی خشنه
توی قسمت بعدی به خشونت ذاتیش دامن میزنه که نه جوجه تیغی لطیف نیست
بعد نهایتا نامرده که میره ولی رفتنش به نظر من که خبیثانه نیست
من ایهام توی نوشترو تحسین میکنم.ولی این تضاد ها ایهام ایجاد نمیکنن اگه دو تا خطی که قرمز کردم رو از داستان دور نمیشدین به نظرم بسیار زیباتر بود
این موضوع رو گاها توی بقیه نوشته هاتون هم دیدم که البته چون بداهه مینویسین طبیعیه ولی گاهی اگه بعد از نوشتن برگردین و به موضوعایی که توی نوشتتون اشاره شده یکم نظم و یکم شاخ و برگ اضافه کنین خیلی زیاد تغییر میکنه این سبک نوشته هاتون.

یه چیزه دیگه هم که گاهی دیدم تکراره.این که باید بیشتر تمایز به نثرتون اضافه کنین.خیلی پیش میاد که یه آدم احساسات تکراری داشته باشه ولی میشه هربار متمایز مطرحش کرد!مثلا این قسمت:"چرا عشق دوطرفه باید ختم ب مرگ بشه...چون دوطرفست؟...چون خدا خواسته؟...چون امکان پذیر بوده و با آمار گاه هم اینگونه میشود؟..."
خب یه موضوعه درینحد رایج باید یکم غیر معمول تر بیان شه به نظرم.یا حتی همون دو خطی که از نوشته قبلیتون قرمز کردم هم به نظرم تا حدی کلیشه ای میکنه نثرو با این که ایده های عالی ای داره در کل.

در مورد انتخاب واژه و علامت گذاری هم که اشاره شده بهش.به نظرم خیلی از این ... هایی که استفاده میکنین میشه به جاش نقطه سر خط هم بذارین.اینطوری هم پیوسته نمیشن هم شکل ظاهری نوشته خیلی بهتر میشه.اگه میخواین حرفتونو مستقیم نزنین خب خیلی از جملات هستن که ابهام انگیزن و بجای یه جمله ی ناتمام میشه ازشون استفاده کرد.

همین دیگه :D
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,367
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : نقدِ نوشته ها

خب...مرسی سارینا...
ی بحثی ک مطرح کردی و من خودم هم بالا گفته بودم بش دقت کنین این بود ک من در عین روایت دارم تضاد رو مطرح میکنم...
جوجه تیغی:نرم است درونش...اما اتفاقا همین باطنش میخواهد مرا آزار بدهد! :O
یک حالت استیصال ییشتر مد نظر هست از این نوشته ها تا ابهام...
این تضاد ک میگی کلا توی زندگیم هم هست...خیلی هم بش مفتخرم راستشو بخواین...
چرا؟(حالا البته این بیشتر ی بحث فلسفی هست...ولی فقط ی نشونه میذارم)"نقطه ی شروع و پایان دایره یکی هستند..."
همونجور ک کاموی عزیز گفت طرفی دارای زیبایی ها و خوشبختی هاست و طرف دیگر بدبخت...هر اندازه هم سخت باشد من میخواهم ب هر دوطرف وفادار باشم...

اون لاک پشت رو ک آوردی میشه گفت از معدود فضاسازی های خوب کارم بود...از معدود ایده های خوب...قبول دارم ک کلا کلیشه ای مینویسم...چون بیشتر شرح حال است نه فضاسازی...حق داری پس...

بچه ها ولی من هنوز موندم چرا ب این زیری توجه نمیکنید!
((و تویی ک میدانی...حتی اگر آن روانپزشک نگوید...حتی اگر خودش در حرفهایش با زبان بی زبانی نگوید...حتی اگر فلسفه ات بش نرسیده باشد...
و تویی ک زجر میکشی...و نهایتا میروی...حتی اگر جهنمی باشد آن طرف و تو از اصحابش باشی...حتی اگر این ور ب سوگت بنشینند عزیزانت...حتی اگر بگویند پشت سرت دیوانه بود ک رفت...
و تویی ک با تمام این اوصاف باز نمیفهمی جواب را...
فقط سوالست ک در مقابلت رژه میرود...
چرا؟...
چرا عشق دوطرفه باید ختم ب مرگ بشه...چون دوطرفست؟...چون خدا خواسته؟...چون امکان پذیر بوده و با آمار گاه هم اینگونه میشود؟...
و اویی ک میبیند...
حتی بعضا دانای کل است...
اما نمیفهمد...چون چشم هایش خیانت میکنند بر ذهنش...))

اینی ک الان آوردم بیشتر میتونه کمکتون کنه...مخاطب ها و تغییرش :-"
فقط ی مطلب بگم...وحدت وجود توی این نوشته ها موج میزنه...یکی بودن تمام عالمیان در قالب"وجود"...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #13

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : نقدِ نوشته ها

به نقل از پوریا.ع :
@پرنیان:ناراحت میشی بگم ی بار دیگه و یکم واضحتر بگو؟ :-<
ببین مثلاً منم هیچ وقت برای "متن ادبی نوشتن" دست به قلم نمیشم. فقط برای ترجمه کردنِ چیزایی که تو سرمه مینویسم. اما حتی اگه فقط یه مترجمِ افکار باشی، ترجمه هم آداب خودش رو داره. یه مترجم بد میتونه به کلّی یه شاهکار ادبی رو نابود کنه. و خودش هم ممکنه این رو متوجه نشه چون تنها کسی که اون شاهکار رو مستقیماً خونده خودشه.
برای رو کاغذ در آوردن افکار هم دقیقاً همینه. پس این که "من نمیخوام متن بنویسم" توجیه خوبی برای بد ترجمه کردن نیست.
الان واضح شد؟
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,367
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : نقدِ نوشته ها

به نقل از ParNiaN.D :
ببین مثلاً منم هیچ وقت برای "متن ادبی نوشتن" دست به قلم نمیشم. فقط برای ترجمه کردنِ چیزایی که تو سرمه مینویسم. اما حتی اگه فقط یه مترجمِ افکار باشی، ترجمه هم آداب خودش رو داره. یه مترجم بد میتونه به کلّی یه شاهکار ادبی رو نابود کنه. و خودش هم ممکنه این رو متوجه نشه چون تنها کسی که اون شاهکار رو مستقیماً خونده خودشه.
برای رو کاغذ در آوردن افکار هم دقیقاً همینه. پس این که "من نمیخوام متن بنویسم" توجیه خوبی برای بد ترجمه کردن نیست.
الان واضح شد؟
آره واضح شد...مرسی >:D<
خب...احتمالا شما ک دستی در قلم و تاریخچه اش دارین بهتر از من میدونین...اما فکر کنم حدود 1920(دقیقا زمانی ک تز ناخودآگاه فروید شدیدا تحسین میشد و موجب تلفیق علم-هنر شده بود)یسری نویسنده اومدن و فکر کردن کمال نوشتشون توی"ناخودآگاه بودن و تداعی آزاد بودن اون"هست...
قضیه اینه ک فکر کنم بعد مدتی اینا بسیار کمرنگ شدند :-?...من ک اخیرا هر چی دیدم نویسنده های مدرن یا کلاسیک بوده..
نمیتونم با ی اسم صرفا(پست مدرن)توجیه کنم...
اما تا حد خوبی قضیه براتون جا میفته...
من دقیقا ذهنم را ب روی کاغذ میاورم...اما هیچگاه ذهنم را مطابق با کاغذ نمیکنم :)
 

Amin.Hero

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
619
نام مرکز سمپاد
شیخ انصاری
شهر
دزفول
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : نقدِ نوشته ها

- "شخصی نوشته" به معنای واقعی کلمه. سبک، نوع نگارش، مضمونای نسبتن جدید ( جوجه تیغی ) و البته استفاده از "." در قالب جدید. اینا چیزایی بودن که با خوندن این چندتا نوشته دستگیرم شد که شاید بخش مثبت نوشته های ایشون باشه.
یه چیزی که توی نوشته های ایشون به نظر من اومد اینکه خیلی کم به ویرایش و حتی دوباره خونیه نوشتشون اهمیت میدن و شاید هم همین باعث شده که یه جورایی بی نظمی تو نوشته هاش ایجاد بشه، البته تا یه حدیش خوبه ها اما فک کنم اینقدرش یکمکی زیاد باشه. حتی بعضی جاها ( به خصوص جوجه تیغی ) خیلی راحت میشد مطلب رو با یکم گسترده تر کردنش نظم داد و خیلی سادش اینکه از این بوم نپره رو اون یکی!!

- ادویه ادبی نوشته هاش یکم کمه، البه از این لحاظ که تقریبن پشت شاید تک تک کلمه هاش یه مفهوم و پیش زمینه احساسی و شخصی هست خودش یه جنبه ی ادبیه ( به نظر من ) اما استفاده از کمی آرایه ادبی و کنایه ( که شاید تو اینجور نوشته خیلی میتونه کاربرد داشته باشه ) هم میتونست یکم طعم ادبی بیشتری به نوشته ها بده، البته شاید بازم بگن که قصدشون زیاد ادبی نوشتن نبوده اما به نظر من خیلی به قشنگ تر و روون تر شدن نوشته ها کمک می کنه البته بازم نه در اون حدی که نوشته هاشون رو از این سادگی ( که خیلی نظره منو جلب کرد ) دور کنه

- "." !!! چیزی که شاید تو بعضی نوشته هاشون تعدادشون از حروفم رد کرده ( مبالغه )! باز تا یه جاییش جالب و حتی لازمه اما خداییش نه تا این حد، و به نظرم اینم بر میگرده به همون اهمیتی که باید به ایجاد نظم در نوشته هاشون بدن، شاید اگر یک بار خودشونم نوشته رو از دید یه شخصی که میخواد برای بار اول نوشته های ایشون رو بخونه، مرور کنن، بعضی جاها این علائم براشون بیشتر گیج کننده باشه تا روشی برای ایجاد سؤال در ذهن خواننده و به تکاپو انداختنش!

- عامیانه یا زبان معیار!! مشکلی که باز فک کنم بشه با یه بار خوندن مجدد نوشته توسط نویسنده به چشم بیاد وسعی در برطرف کردنش بشه

- آزادی و راحتی ای که توی نوشته هاشون به کار بردن باعث شده خیلی راحت بشه با نوشته جلو رفت و اونو تا حد قابل قبولی درک کرد، یه جورایی همون دید ادبی ننوشتنشون از این لحاظ کمک کرده که بشه راحت و یه جوراییم با کنجکاوی مطالب رو هضم کرد
# اگه کمه ببخشید دیگه، در اولین فرصت جبران میکنم!!؟؟
 

MOTAHARE-G

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
304
امتیاز
2,292
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بجنورد
سال فارغ التحصیلی
90
پاسخ : نقدِ نوشته ها

خب!
من هم همون نقدی که همه وارد آوردن رو وارد می آورم! :D
این که خواننده هی باید از معیار به محاوره بپره خیلی می تونه تو پایین آوردن ارزش نوشته تاثیر بذاره.اصلا من خواننده از یه جایی به بعد وقتی این بی نظمی رو می بینم ,نوشته دلم رو می زنه و فقط ترجیح می دم که هر چه زود تر خوندن نوشته رو به پایان برسونم!چون می تونم در قالب مفهومی به نام عشق نوشته های خلاقانه تری هم بخونم :-"

خب یه سری ایراد دیگه هم مثل علائم نگارشی رو که بچه ها گفتن وارده. و اینکه اون مفهومی رو که می خوای تو نوشته ت داشته باشی می تونی خیلی ظریف تر و لطیف تر و هماهنگ تر توی جملاتت بپرورونی!

یه چیزی هم که به نظرم خیلی تو نوشته تاثیر داره و این که خواننده جذبش بشه اینه که چطوری نوشتتو شروع کنی برای مثال بین نوشته ی پنجم و شیشم: "و تویی که میدانی..." و "می خواهم بروم شطرنج..." .شروع اولی کشش بیشتری رو تو مخاطبت ایجاد می کنه تا شروع دومی. و خب من ِخواننده ی نوعی بین این دو نوشته رغبت بیشتری به خوندن اولی پیدا می کنم تا دومی. اینکه یک نوشته خوب شروع شه احتمال بیشتری داره که خوب هم ادامه پیدا کنه نسبت به نوشته ای که بد شروع شه!

فعلا همینا دیگه!
 
  • لایک
امتیازات: N.M

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
پاسخ : نقدِ نوشته ها

نمي ريم نفر بعد؟ :D
 

happymoon

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
378
امتیاز
2,775
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
سنندج
دانشگاه
هنر اسلامی تبریز
پاسخ : نقدِ نوشته ها

سلام!
این دوره از نقد نوشته ها تموم شد و طبق تصمیمی که گرفته شد،نقد های نر‌‌‌‌‌گس² به عنوان بهترین انتخاب شدن و به ایشون نشان تولیدمحتوا داده میشه.
قرار شد که این دوره جدید نوشته های نیمچه نقد بشه.
چندتا از نوشته هاشون در پایین نقل قول شده:
به نقل از نیمچه :

بانوی گل سرخ و هفت تیر سیاه
خانم چاق با یک گل سرخ از خیابان میگذشت.گامهایش را طوری با دقت میکاشت که انگار کدوییست در دنیایی مرده.در حالی که هزاران نفر با تماشایش جان میدادند.در دنیایی زنده...
اینها جملاتیست که هنگام تماشای خانم چاقی که یک شاخه گل رز در دست داشت به ذهنم آمد.
خانم چاق از خیابان گذر کرد.یک خانم لاغر در تاکسی را باز کرد و کنارم نشست.خانم لاغر دیگری نیز کنار او نشست.خانم لاغر دوم انگار دوست خانم لاغر اول بود.جیغ و ویغ کنان شروع به صحبت درباره ی پسر چاقی که در مهمانی دختر لاغر دیگری دیده بودند کردند.هنگامی که شکم او را توصیف میکردند،جیغ میزدند و کرکر میخندیدند و من تنها یاد پستی که تحت عنوان "تهوع" در وبلاگ پیشین گذاشته بودم می افتادم.از زور استفراغ شیشه را پایین کشیدم و زیر آفتاب گرم سرم را بیرون کردم.تاکسی آرام میرفت ولی بادی خنک میوزید و مرا از غرق شدن در استفراغ و چرم میرهاند.خانم های لاغر شروع کردند به پچ پچ کردن و ریز خندیدن.از میان حرفهاشان میشد فهمید که دارند درباره ی پیرزن چاقی که جلو نشسته بود حرف میزنند.دست کم صدای حیغشان از تحمل خارج نبود.هدفون ها را به گوشم گذاشتم.نخجیر1 شروع شد و اگر من روزی فیلم وسترن بسازم،بی شک نخجیر را جای موسیقی متن آن خواهم گذاشت.چون وقتی نخجیر را گوش میدهی و چشمهایت بسته است،میتوانی صدای جویده شدن تنباکو توسط راننده را بشنوی و شاید صدای ساعت بزرگ شهر که دارد زمان دوئل را اعلام می کند.صدای ریزخندیدن زنان لاغر تبدیل به صدای شیهه ی اسبان لاغر میشود.
_____________________
پانویس:1.آهنگ نخجیر:خواننده:محسن نامجو.هم خوان:عبدی بهروانفر.گیتار و هارمونیکا:عبدی بهروانفر.

به نقل از نیمچه :
مچگيري
-بابابزرگ!
_ّبله پسر گلم؟
-بتمن نمیمیره؟
-چرا پسرم!میمیره.یعنی مرده.
-ا؟
-آره پسرم!
-آخه چرا؟
-در اثر عفونت مجاری ادرار.
-بابا بزرگ!
-چیه؟
-مجاری ادرار چیه؟
-مجاری ادرار جایی که ازش جیش میاد بیرون.
-خب عفونت کردن یعنی چی؟
-وقتی آدم جیشش رو مثل تو نگه داره و نره به مامانش بگه مجاری ادرارش عفونت میکنه.
-یعنی بتمن جیشش رو به مامانش نمیگفت؟
-معلومه که نه پسرم!
-بابابزرگ!
-بله؟
-مگه جوکر مامان بابای بتمن رو نکشته بود؟
-خب.چرا!کشته بود!
-پس چی میگی که بتمن جیشش رو به مامانش نمیگفته؟
-خب....
-بابابزرگ!
-بله؟
-به نظرت خیلی رااااا نرفتی؟

به نقل از نیمچه :
Dead Man Blues​
...آقای صادقی خواهش میکنم،تو رو به خدا!الآن خرداد ماه هست.دختر من شبها باید خوب بخوابه که بتونه بره امتحانش رو بده...میدونم!بعله!قبلا هم گفتین!بعله!درست میفرمایین.ولی آخه چرا نصف شب؟...بعله!قبلا هم گفتین ولی آخه دختر من چی؟حالا خودم و همسرم جهنم!دخترم چی؟...بعله!میدونم مشکل من نیست،ولی خب آقای صادقی محض رضای خدا کاری نکنین که من پلیس بیارم!...خب آرومتر بزنین...یواش تر!...بعله!قبلا هم گفتین!میخواین شبیه اون مردک بشه لپهاتون!بله... ...گفتین....میخواین کامل باد بشه لپهاتون!بله!ولی لپهای شما مهم تره یا خواب من و خونوادم؟...ببینین،من با مدیر ساختمون هم حرف زدم!ایشون گفتن که برم پلیس بیارم ولی خب آقای صادقی من احترام زیادی برای قائلم...عقیده دارم که تو این مملکت به اندازه ی کافی بهشون ظلم میشه...ممنون!ولی توقع دارم شما هم به همین اندازه فهمیده باشین!...خب...چمیدونم...یه ملحفه ای...بالشی...متکایی...چیزی تو اون بتپونین که صداش انقد بلند نشه...اینجوری هم لپهاتون باد میشه...چشم...چشم....خیلی ممنون...امیدوارم که دیگه نیازی به تذکر نباشه...خیلی ممنون...

به نقل از نیمچه :
آلویی در پوست گوجه
خانم جهانبخش داشت برای بیرون رفتن آماده می شد.به تصویرش در آینه نگاه کرد.پیرزن هفتاد و هشت ساله ای را میدید.پیرزنی که به دستی میمانست که هفتاد سال در آب خیس خورده باشد.پر چین و چروک.البته آقای جهانبخش این را اصلا قبول نداشت.او هیچگاه خانم جهانبخش را به شکل دستی که هفتاد و هشت سال در آب خیس خورده باشد ندیده بود.او عادت داشت که او را شبیه آلو خشکه ببیند.هرگاه که فیلش یاد هندوستان میکرد و هوای عشق به سرش میزد،دستانش را دور کمر خانم جهانبخش حلقه میکرد و به او میگفت:"آلو خشکه ی من،بگذار کمی تو را گوشه ی دهان بگذارم تا چین و چروکهایت از بین برود تا دوباره مانند جوانی متورم و گوشتالو شوی" و خانم جهانبخش سرخ میشد.یک آلوخشکه ی سرخ.اما حالا خانم جهانبخش به این چیزها فکر نمیکرد.او تنها به آراستگیش فکر میکرد.ماتیک صورتی را روی لبان خشکیده اش فشار داد.بی فایده بود.چروکهای عمیقی که بر روی لبها افتاده بود،مانع از انجام کار میشد.نیمی از لب صورتی میشد و نیمی دیگر نه.دوباره تلاش کرد.ماتیک را داخل دره های عمیقی که روی لب ظاهر شده بودند فرو کرد.نه.فایده ای نداشت.نیمی صورتی و نیمی بی رنگ مانتوی سرخش را پوشید و روسری گلدارش را سر کرد.این بار اما خانم جهانبخش یاد آقای جهانبخش افتاد.یادش افتاد که هرگاه این مانتو را میپوشید آقای جهانبخش او را آلویی در پوست آلبالو میخواند.آقای جهانبخش عادت داشت به همه چیز اسم بدهد."کار شعرا این است!بنشینند یکجا و توصیفهای هچل هفت بکنند.از شمع و پروانه سخن بگویند و از قدم زدن در باران.تا شعرهایشان در محافل ادبی خوانده شود و دختران جوان برایشان کف بزنند."اینها را خانم جهانبخش آرام در ذهن میگفت و در خانه را قفل میکرد.
آژانس دم در منتظر بود.قرار بود که به یک محفل ادبی برود.محفل ادبی که برای بزرگداشت آقای جهانبخش برگذار میشد.از خانم جهانبخش خواسته شده بود تا به آنجا برود و چندتا از شعرهای شوهرش را به جای او بخواند.آقای جهانبخش دوسالی میشد که برای کسی شعر نمیخواند.البته جدا از سوسکها و کرمهایی که در قبرش جا خوش کرده اند.
خانم جهانبخش با خود فکر کرد:"باز هم محفل ادبی!باز هم محفل ادبی!"تمام عمرش را در محافل ادبی به سر برده بود.دیگر عادت کرده بود به دختران جوانی که شعرهای تازه سرودشان را در محضر استاد میخوانند. به پسران جوانی که شعرهای تازه سرودشان را در محضر استاد میخوانند.استاد اما در طول مجلس تنها سرتکان میداد.شاید گاهی وقتها هم سرفه ای یا عطسه ای میکرد.در انتها هم خیلی استادوارانه دستی به ریشش میکشید و با دختران جوانی که شعرهای تازه سرودشان را در محضر او خوانده بودند قرار ملاقات بعدی میگذاشت و به پسران جوانی را که شعرهای تازه سرودشان را در محضر او خوانده بودند آفرینی میگفت و بعد پالتویش را میپوشید،همسرش را جلوی چشم جوانان با حرارت میبوسید و بعد با همسرش محفل را ترک میکرد.همسر استاد ناظر ماجرا بود.دم نمیزد.تنها در دل برای دختران جوانی که شعرهای تازه سرودشان را در محفل استاد خوانده بودند گریه میکرد.با حالتی که انگار بخواهد بگوید:"ما که از دور خارج شدیم ولی او که فقط بیست سالش است!"
آقای جهانبخش هم یکی از این استادان بود و خانم جهانبخش یکی از این همسران.هرچند در این اواخر آقای جهانبخش طوری که انگار عذاب وجدان گرفته باشد هر لحظه سعی داشت عشقش را به خانم جهانبخش نشان بدهد.به او بگوید که او را به خاطر ماجرای دختران جوانی که شعرهای تازه سرودشان را برای او میخواندند ببخشد.خانم جهانبخش در این میان تنها سرخ میشد.هیچگاه آقای جهانبخش نفهمید که این سرخی به دلیل خجل شدن نیست.خانم جهانبخش خجالت نمیکشید.خانم جهانبخش عصبانی میشد.

به نقل از نیمچه :
You know Billy the thumb?
دست مالان چشم از خواب بیدار شده جلوی آینه ی دستشویی به تصویر زل زده،سعی میکنم که هشیار باشم.تصویر دست مالان چشم از خواب بیدار شده پشت آینه ی دستشویی به من زل زده،از من میپرسد:"چه خبر؟اوضاع خوب پیش میره؟".آب بر صورت پاشانده،خیس،به دنبال حوله پاسخ میدهم که:"آره!دارم پیشرفت میکنم!من میتونم!همونطور که پیش از اینها هم تونستم!".تصویر حوله نهاده بر صورت دستها را بالا و پایین حرکت دهنده،نیشها بازکرده و میگوید:"تو بیلی شسته رو میشناسی؟"
آه ای بیلی!ای چهره ی نقش بسته بر شست!
آه ای بیلی!ای که نقاب از هر خیال برمیداری!آه ای بیلی!ای که هر روز رخ خود بر ما مینمایی!
آه ای بیلی!که این روزها بر زندگی من سایه افکنده ای!
مرحمتی کن،نیشت را ببند،و رو از من برگردان که نیم نگاهت تباه کننده ی هر تلاشیست..
There is a face upon my thumb
I did not paint it there
With pointy ears and winky eyes
And greenish bristly hair.
I keep it hidden from my friends
So that they will not stare.
It has a little twisty mouth,
And yellow teethies, too.
It snickers when I hold my fork,
It giggles when I'm blue,
And laughs and laughs and laughs
At everything I try to do.
Shel Silverstein
توضیح:درست است که از اولین باری که شعر بالا را مطالعه کردم هشت سال میگذرد ولی تازه دارم به معانی عمیق این شعر پی میبرم

به نقل از نیمچه :
یک روز پاییزی بود.فرخ داشت با ژیلتی که از توی آشغالها پیدا کرده بود،پشمهای سینه اش را میزد.در تمام مدتی که داشت پشمهایش را میزد جدیت وصف ناپذیری در اعضای صورتش مشهود بود.وقتی جدی می شد کمتر کسی جرئت میکرد مزاحمش بشود.البته فرخ از معدود گربه های میان سالی بود که هنوز احترامش نگه داشته میشد.نسل جوان گربه ها،چندان با ادب نبودند.
در همان لحظه که تیغ داشت روی سینه ی فرخ بالا و پایین میرفت،بچه ی یک ماهه اش داشت نگاهش میکرد. پشمهایی که به تیغ چسبیده بود،بی شباهت به یک گلوله کاموا نبود.بچه ی یک ماهه(که هنوز نامی برایش در نظر گرفته نشده بود) مجذوب پدرش و پشمهایش شده بود.مسخ ِ مسخ شده بود.
فرخ سرش را برگرداند،لبخندی زد،گفت:"هه...ننه ت هم عادت داشت وقتی پشمهام رو میزدم نگام بکنه...هعی ...حالا اون رفته و تو رو واسم گذاشته...".همیشه ی خدا وقتی به اینجاهای حرف میرسید،بغض میکرد.دیگر چیزی نگفت.نگاهی به سینه ی اصلاح شده اش انداخت،مثل پشت یک قاشق تمیز بود.دوباره سرش را برگرداند و بچه اش را دید که هنوز مجذوب بود.چشمهایش اندازه ی در ماهیتابه شده بودند.فرخ خنده ای کرد.بعد آرام به راه افتاد.وقتی کنار خیابان رسید،پشمهایش را از تیغ کند و بعد آن گلوله ی پشمین (که هنوز بی شباهت به گلوله ی کاموا نبود) را پرت کرد به سمت سطل آشغال.در میانه ی راه بادی وزید و پشمها را صاف در وسط خیابان فرود آورد.
پیش از آن که فرخ بتواند بجنبد،ماشینی از روی بچه اش رد شد.

به نقل از نیمچه :
Fine Gril
کنار یکی از مغازه های انقلاب پیرزنی را دیدم با کیسه ای پر از بامیه.از آن هیپیهای کهنه کار بود.موها یکدست سفید و جای کفش قطعاتی از گونی سیب زمینی را با کش ماست به پاهایش وصل کرده بود.به مانتوی مارک "درست"ـش دو پیکسل وصل بود:یکی با طرح گیاه cannabis(ماریجوانا) و روی دومی نوشته شده بود I (شکل قلب) Veggies.
گونیهای پایش گلی شده بودند،انگار سیبزمینیهایی باشند که تازه از خاک درشان آورده اند.کش ماستها سفت و سخت به پاهایش چسبیده بود و نمیگذاشت پاهایش(که ترجیح میدادم سیب زمینی فرضشان نکنم) معلوم شوند.پاهایی که لابد خیلی پیر بودند.درست مثل پاهای آدم بعد از استخر.پاهای پیری که در اثر راه رفتن در آن چاله های آب،احتمالا پیرتر هم شده بودند.صورتش که خیلی پیر بود.البته گمان کنم قدری از پیریش به خاطر زیر باران قدم زدنش بود ولی خب با این حال،باز هم چروکهای ساموئل بکت را رو سفید میکرد.البته صورت سفید بدون خونش،قطعا نمیتوانست ساموئل بکت را رو سفید بکند ولی خب چروکهایش،شاید قادر به انجام چنین کاری بودند.
بدجور ذوق زده شده بودم.خواستم بروم و کمی باهاش اختلاط بکنم که واقعا شما با این همه عمری که از خدا گرفته اید هنوز نفهمیده اید که هیپی ها یک مشت به (قول فرنگیها) Phony ِخودگولزن هستند؟بعد دیدم که خسته ام و خیس و خویکرده و همچنین قصد ناراحت کردن یک پیرزن هیپی را هم نداشتم.
برای اینکه ازین فرصت طلایی پیش آمده(یعنی دیدار با یک پیرزن هیپی) بتوانم خاطره ای با خود به همراه داشته باشم،فکری به سرم زد.جلو رفتم و به آرامی بهش تنه زدم.وقتی که پیرزن -با لبخند عجیبی که روی صورتش نقش بسته بود،طوری که انگار فکر من را خوانده باشد-برگشت سمتم،گفتم:"می بخشین،فکر کردم شما یک جویبار قزل آلا هستین.".پیرزن چروک،به واسطه ی پهنتر شدن لبخندش،چروک تر از قبل،(انگار که چیز ترشی خورده باشد)،پاسخ داد:"نه،نیستم."
کار من تمام شده بود،لبخندی زدم و سری تکان دادم و راهم را ادامه دادم که یکهو دیدم پیرزن پشت سرم دارد داد میزند:"و اینجا ورمونت نیست!"
حالا نوبت من بود که چروک شوم.مثل سیب زمینیهای پیر روی چروکهای بکت سفید کنش...

کماکان منتظر نقد،تشویق و پیشنهادهاتون هستیم 8->
 

Billy the kid

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
694
امتیاز
2,658
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 | آموزشگاه هنری میدیا
شهر
تهران.
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
پاسخ : نقدِ نوشته ها

بسم الله...

تو پرانتز : اول! :D

اولین چیزی که وقتی من نوشته های نیمچه رو خوندم، منو به خودش جذب کرد، خلاقیت ِ وحشتاکی ه که توی ِ نوشته هاش موج می زنه. یعنی من دفعه ی اول این جوری بودم که : لعنتی! چقد نو ئه! یه چیز ِ دیگه ای که وجود داره و به نظر ِ من خیلی مهمه، اینه که نیمچه، موضوع هایی رو انتخاب می کنه که خلاقانه و نو ان در عین حال به اونا گند نمی زنه! چیزی که من توی نوشته ی بچه ها ( اینجا یا مدرسه) زیاد دیدم. این بسیار بسیار مهمه. چیزی ه که باعث می شه از نوشته های نیمچه زده نشی، اگر چه بعضی مواقع خسته بشی از حرف هایی که زیاد در طول ِ نوشته اش تکرار می کنه.

دیگه جونم براتون بگه که من لحن ِ نیمچه رو خیلی می پسندم. لحن ِ نوشته هاش یه جوریه که انگار توی ذهنه. (وحشت نکنید! توضیح میدم!) مثلا" اونجایی که داره درباره ی چاقی و اینا صحبت می کنه، می آد می گه حس استفراغ بهم دست داد. این یه چیزیه که خیلی از ماها توی ذهنمون بهش ممکنه فکر کنیم و از لحنی استفاده می کنیم که خیلی ادبی، طنز و ... نیست. یه لحن ِ مبهمه که یه دفعه از این شاخه می پره به اون شاخه که لزوما" بد ِ مطلق یا خوب ِ مطلق نیست، ولی توی ِ نوشته هایی که نیمچه نوشته، چیز ِ خوبیه و یکی از مایه ( شما بگید چیز) هایی ه که باعث می شه مخاطب باهاش حس ِ همذات پنداری داشته باشه... یعنی توی ِ سرته، شبیه ِ فکرایی ه که تو می کنی. [ شاید خیلی خوب منظورمُ نرسونده باشم! :-"]

دیگه اینه توی ِ این چیز هایی که من از نیمچه خوندم، فهمیدم که دیالوگ نویس ِ ماهریه. رجوع کنید به مچگیری و dead man blues . توی اینا خیلی خوب از پس ِ لحن های آدم های مختلف( مثل بچه ه و بابابزرگه) بر اومده.

دیگه پیشنهادی که به نیمچه دارم اینه که سعی کنه کمتر از یه سری اصطلاحات استفاده کنه و کمتر غربی بنویسه. اینایی که می گم لزوما" چیز های بدی نیستنا! ولی به این دلیل می گم که کسی که اطلاعی نداشته باشه از این نوع نوشتن( غربی) و اصطلاحات، فکر می کنه که یه آدمی ه که چاهار تا چیز یاد گرفته و هی می خواد ادای روشن فکری دربیاره، بعد با اینکه نوشته هاش(نیمچه رو می گم) خیلی خوبن ولی اون آدمه یه سری چیز ها رو نمی فهمه و می ذاره و می ره و می گه چه مزخرفاتی! البته شاید هم دارم زر می زنم، شاید همین ِش ه نوشته ی نیمچه رو خاص می کنه! تف به من! :-"""""

فعلا" همینا به ذهنم می رسه.
 

dorna

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,588
امتیاز
4,448
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امین1
شهر
اصفهان
پاسخ : نقدِ نوشته ها

خب! اول باید بگم که من از این نوع تخیلی که توی نوشته هات هست واقعاً لذت میبرم. میتونم بگم نقطه ی عطف همه ی نوشته هات تخیل خوبته که باعث میشه با وجود همه ی نکاتی که به کارت ضربه زدند خوندن نوشته هات لذت بخش باشه.
ببین یه چیزی که توی نوشته هات زیاده تکراراه. تکرار چیزی هست که خیلی به نوشته ضربه میزنه و فقط زمانی توی ذوق خواننده نمیزنه که یه کارکردی داشته باشه. اگه برای مثال یه تشبیهی توی نوشته ات در ادامه کار خاصی قرار نیست بکنه خوب نیست که تکرارش کنی. یعنی یه مشکلی که کسایی که دست به قلم میبرن دارن اینه که مثلا یه تشبیهی چیزی تو ذهنشون هست که خیلی باهاش حال میکنن بعد ناخواسته تکرارش میکنن و به اثرشون ضربه میزنن.
نکات اولیه ی مهمی که باید توی نوشتن رعایت شه رو تقریباً به نظرم رعایت میکنی. زبانت توی اون جاهایی که نیازه یکدسته. سوتی نمیدی از این نظر.
یه جاهایی نوشته هات رنگ تقلید داره. ببین اشاره به یه سری از چیزای نویسنده های دیگه جای خودش رو داره و میتونه قشنگ هم باشه. منظورم جاهاییه که حالت تقلید پیدا میکنه و باز تو ذوق میرنه.
راجع به دیالوگ نویسی هم نظرم با بالایی.
الان چیز خاصی تو ذهنم نیست که اضافه کنم. همین.
 
بالا