


تا اینکه فهمیدم بابا انجله یارو 











هی گشتیم همه جای خونه و ماشینو حتی. کمدا، کتابخونه، کیفامون. یادمه یه بارم بابام گفت زیر تختو هم دیدم نبود...
کتاب یکی از دوستای دبیرستانشو قرض گرفت آزمونشم به خوبی و خوشی داد و تموم شد.(یه کمی هم دعوا شد توسط مامانم که چرا اینقدر شلخته ای و همیشه وسایلت گم میشه و اینا) هفته ی پیش وقتی داشت وسایلشو جمع میکرد بره خوابگاه کتابشو زیر تختش پیدا کرد؛ جلدش مونده بود زیر تشک، کتابه یه جوری مونده بود که دیده نمیشد تقریبا. بعد دوباره یه سری حرفای مامانم که چطور اینو اینجا ندیده بودی و کتابتو چرا انداختی اینجا و اینا..
"" که میخواستم رو تختش بشینم کتاب بخونم و هرچی رو تخت بودو انداختم پایین... بعدا دیدم که یه کتابی افتاده بین تخت و دیوار گفتم ولش کن خودش میبینه برمیداره دیگه 


به نقل از shnk :اعتراف میکنم ک کمستری رو چمستری میخوندم.
و وقتی جلوی دوستم اعتراف کردم گفت : اه مگه چمستری نیست ؟ 
